واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرا زنجیر کن!مشت گره شده
در سال 1361 پاسدار شهید محمد ارغنده از نیروهای سپاه آبادان در عملیات فتح المبین دراثر مجروحیت شدید ازجمله قطع شدن دستش به شهادت رسید. نكته قابل توجه ای كه نظر همه را به خود جلب كرده بود مشت گره شده این شهید بود كه با وجود قطع شدن دست از بدن باز نشده بود .در مراسم تشییع پیكر آن شهید خانواده آن بزرگوار و من جمله مادر شهید نیز حضورداشتند. وقتی این مادر دلیر و شجاع با پیكر فرزندش مواجه شد دست قطع شده او را برداشته و بالا آورد. سپس دست دیگر خودش را نیز مشت كرده و با دو دست مشت شده كه یكی دست خودش و دیگری دست فرزند شهیدش بود ندای « الله اكبر » برآورد. عمل بی نظیر این مادر در روحیه همه خانواده های شهدا و ایجاد انگیزه در ادامه راه آن ها بسیار مفید واقع شد و یكی از بهترین خاطرات دفاع مقدس رزمندگان اسلام و خانواده های آن ها در تاریخ به ثبت رسید. سعید صالحی اصل غل و زنجیر محبت خداشهید محمد جوادنیا فردی مخلص و متدین بود كه كار و رشته اصلی او در جبهه آموزش سلاح بوده و در این امر مهارت و تخصص درخور توجهی داشت . تا قبل از این كه به شهادت برسد ما نمی دانستیم سه برادر دیگر او نیز به شهادت رسیده اند و این پنهان كاری او چیزی نبود جز اخلاص و صبرش در تحمل از دست دادن عزیزان در راه خدا. نكته بسیار جالبی كه نظر همه را به خود جلب كرده بود وصیت نامه دو خطی و بسیار تاثیرگذار و حیرت آور او بود كه متن آن چنین بود : « خدایا غل و زنجیر مادیات و دنیا را از گردن من جدا كن و غل و زنجیر محبت خودت را به گردن من بینداز. » چند روز بعد از عملیات كربلای 5 بود كه خدای تبارك و تعالی او را همنشین خود نمود . محمود ابوفاضلی فیلم از لحظه شهادت
شهید اسماعیل رضوی نسب مسئول تبلیغات و انتشارات یگان ما بود. او زحمات زیادی در ثبت حساس ترین لحظات دفاع مقدس متحمل شده بود و از آن جا كه شهدای زیادی را در آخرین لحظه های زندگی شان و در واقع در هنگام ورود به بهشت برین دیده بود و می دانست شهدا به چه چیزهایی رسیده اند آرزوی شهادت بی قرارش كرده و تمام سعی خود را به كار می برد تا توفیق شهادت نصیبش شود. او دوست داشت اگر توفیق شهادت را به دست آورد كسی باشد تا از لحظه شهادت او تصویربرداری كند كه اتفاقا همین طور هم شد و بالاخره فیلم لحظه شهادت او ضبط شد. یك روز از لحظه ای كه سوار موتور می شود یكی از تصویربرداران شروع به فیلم برداری از او می كند و هنوز چند متری از آن جا دور نشده بود كه بر اثر اصابت خمپاره زمین می خورد. رفقا و این فیلم بردار كه در حال ثبت و ضبط آخرین لحظات زندگی او بودند خودشان را به بالای سر او می رسانند و از او می شنوند كه می گوید : « پاهایم را بكشید رو به قبله » بعد از آوردن او در سمت قبله مقداری آب برای او می آورند ولی از خوردن آن امتناع می كند تا با لبی تشنه به لقاالله برود. سپس می گوید دست تان را بگذارید زیر سرم تا به كربلا سلامی كنم و این چنین او در حال گفتن شهادتین و عرض ارادت به آستان مبارك و مقدس سید و سالار شهیدان حسینی شد و به عاشوراییان پیوست . غلامرضا قرائتیمراد به مرادش رسید
عصر بود و از عملیات هم خبری نبود. بچه ها جمع شدند و بساط یک فوتبال گل کوچک حسابی را به راه انداختند. محشری بود.مراد مثل همیشه، توی دروازه تیم همیشه بازنده ایستاد. اما این بار غوغا کرد. کمال گفت: «بابا ایول، باس ببرن تیم ملی، عجب حرفه ای شدی، ها!» هیچ کس نتوانست دروازه مراد را باز کند. دست آخر تیم حریف با ? گل پشت سر هم، به قول بچه ها، از ناک اوت هم رد شد!همه فهمیدند، برگ برنده این تیم همیشه بازنده، امروز فقط مراد است.بعد بازی بود که توی سنگر جمع شدند. مراد خندید و گفت: «حال کردین، از فردا دیگه نرخم بالا می ره، الکی که نیست! امروز دیگه به مرادم رسیدم. دیدید گفتم یک روز حسابی حالشون رو جا می آرم!»مصطفی گفت: «بابا امضا، ازش امضا بگیرین!»بچه ها ریختند سر مراد که امضا بگیرند... می گفتند و می خندیدند که گلوله باران شدند. تا بچه ها به خودشان بیایند، تو ویرانی سنگر و گلوله ها، چند تایی پر کشیده بودند. مراد هم شهید شده بود.وقتی جنازه ها را بیرون کشیدند، مراد انگار لبخند می زد. محمد گفت: «خوش به حال مراد، امروز از صبح روی دنده شانس بود و آخرش هم، به مراد واقعی اش رسید.» مژگان عابدینیتنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 231]