واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بوی گل قرمزی(2)
جوجه برفی زودی جواب داد: «من جوجهبرفی هستم، نه گلولهی بزرگ برفی! آمدهام دنبال گل قرمزی. او را میشناسی؟»دشت خودش را باد زد و گفت: «پوف ... پوف... پوف، بله، میشناسم؛ ولی به او نرسیده، آب میشوی!» - به آب شدن من کاری نداشته باش. فقط بگو گل قرمزی کجاست؟دشت به جایی در دور- دورها اشاره کرد و گفت: «آنجا.»جوجه برفی که خیلی خوشحال شده بود، روی زمین قل خورد و قل خورد، تا رسید به جایی که گل قرمزی را دید.گل قرمزی گفت: «سلام جوجه برفی!»جوجه برفی پرسید: «مگر تو، مرا میشناسی؟»- بله که می شناسم!- از کجا؟- از توی قصهی مادربزرگ!جوجه برفی گفت: «من آمدهام تو را به سرزمین برفی ببرم!»- اما من نمیتوانم بیایم؛ چون اگر من را از شاخه بچینی، پرپر میشوم! تازه، سرما هم برای من خوب نیست!جوجه برفی فکری کرد و گفت: «حالا که اینطور است، خودم پیش تو میمانم و هر کاری بخواهی برایت انجام میدهم!»- تو؟ اینجا؟ نه... نه... آب میشوی! تو باید برگردی!اما جوجه برفی برنگشت. او کنار گل قرمزی ماند. گل قرمزی هر روز شادابتر میشد و جوجه برفی هر روز کوچکتر. گل قرمزی که کمکم داشت نگران میشد، گفت: «هنوز سر قولی که به من دادهای، هستی؟»جوجه برفی زود جواب داد: «بله، هر کاری بخواهی میکنم!»- هر کاری؟- بله، قول میدهم. قول قول!- از اینجا برو. همین حالا!جوجهبرفی با ناراحتی گفت: «اما من بدون تو...»گل قرمزی گفت: «فکر آن را هم کردهام!»گل قرمزی چند تا از گلبرگهایش را به جوجهبرفی داد و گفت: «هر وقت دلت برای من تنگ شد، اینها را بو کن!»جوجه برفی گلبرگها را گرفت و آهسته- آهسته راه افتاد؛ اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت. او تکهی بزرگی از دل برفیاش را به گل قرمزی داد!وقتی جوجه برفی به سرزمین برفی رسید، مادربزرگ منتظر او بود. جوجهبرفی خودش را توی بغل مادربزرگ انداخت. عجیب بود! مادربزرگ بوی گل قرمزی را میداد!فاطمه مشهدی رستمتنظیم:بخش کودک و نوجوان *************************************** مطالب مرتبطکتاب در آب نامههای پروانهمحاکمه بچه خرس کهکشانی سنگر چوبیعسل و کیک وانیلیامیر مسعود و بزرگان ریراز پنهانباغ گردو تدبیر موشفیل به درد نخور
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]