واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پرواز در عرفه
• هواپیماى سوخو را حاجاحمد وارد نیروى هوایى سپاه كرد. مراسم افتتاحیهاش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار گفت: مىخوام مراسم افتتاحیه توى مشهد باشه . پایگاه هوایى مشهد كوچك بود. كفاف چنین برنامهاى را نمىداد. بعضىها همین را به سردار گفتند. سردار ولى اصرار داشت مراسم توى مشهد باشد. با برج مراقبت هماهنگىهاى لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت على بن موسى الرّضا(ع) طواف داد. این را سردار ازش خواسته بود. خیلىها تازه آن وقت دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند. خدا رحمتش كند؛ همیشه مىگفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا(ع) بىنیاز نیستیم.• مادر خواب سه تا ماهى را دیده بود؛ سه تا ماهى كه توى یك رودخانه، مىرفتهاند به سمت دریا. مىگفت: یكى از اون ماهىها، روى كمرش یك هلال ماه داشت، اصلاً انگار خود ماه بود، چون كه نور زیبا و خیرهكنندهاى ازش به طرف آسمون پاشیده مىشد. مادر وقتى خوابش را تعریف مىكرد، حال و هواى خاصى داشت. خیره شده بود به یك نقطه نامعلوم.كفشهایش را درآورد، وارد گلزار شد. یكراست بردمان سر مزار شهید حسین خرازى. گفت، با یقین گفت: از این قبر مطهر، درى به بهشت باز مىشه. مىگفت: هزاران هزار ماهىِ دیگه توى اون رودخونه بودند كه با اون دو تا ماهى، دنبال این ماهى نورانى مىرفتند؛ یعنى اون ماهى، تمام ماهىها رو داشت هدایت مىكرد به سمت دریا.مادر گفت: محسن! مىدونم كه اون سه تا ماهى، تو و دو تا برادرت بودین، ولى نمىدونم اون ماهى نورانیه كدوم یكىتون بود. آن وقتها احمد چهار سالش بود. بعدها توى جنگ، وقتى احمد فرمانده لشكر شده بود، مادر گاهى یاد خوابش مىافتاد. مىگفت: اون ماهى نورانى، احمدم بود!
• همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، بردمان تختفولاد. به گلزار شهدا كه رسیدیم، گفت: بچهها، دوست دارین، درى از درهاى بهشت رو به شما نشون بدم. گفتیم: چى از این بهتر، سردار! كفشهایش را درآورد، وارد گلزار شد. یكراست بردمان سر مزار شهید حسین خرازى. گفت، با یقین گفت: از این قبر مطهر، درى به بهشت باز مىشه. نشستیم. موقع فاتحهخواندن، حال و هواى سردار تماشایى بود. توى آن لحظهها، هیچ كدام از ما نمىدانستیم كه این حال و هوا، حال و هواى پرواز است؛ به ده روز نكشید كه خبر آسمانىشدن خودش را هم شنیدیم. وصیت كرده بود كه حتماً كنار شهید خرازى دفنش كنند. دفنش هم كردند. تازه آن روز فهمیدیم كه بنا بوده از این جا، در دیگرى هم به بهشت باز بشود!• ارادت خاصى به حضرت صدیقه طاهره(سلاماللَّهعلیها)داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زیاد مىگرفت. چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بىبى ساخت. توى مجالس روضه، هر بار كه ذكرى از مصیبتهاى حضرت مىرفت، چنان بىتاب مىشد كه قطرات اشك پهناى صورتش را مىگرفت و بر زمین مىریخت.خدا رحمت كند شهید محسن اسدى را. محافظ حاجى بود و همیشه همراه حاجى بود. براى ضبط صحبتهاى سردار، همیشه یك واكمن همراه خودش داشت. چند لحظه قبل از سقوط هواپیما، همان واكمن را روشن مىكند و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان مىگوید.درست در لحظههاى سقوط، صداى خونسرد و رساى حاجى بلند مىشود كه مىگوید: صلوات بفرست. همه صلوات مىفرستند. آخرین ذكرى كه از حاجى و دیگران در لحظه سقوط شنیده مىشود، ذكر مقدس«یافاطمهزهرا»(س)ست.او در هیچ ظرف زمانى و مكانى نخواهد گنجید! گویى در دوران حیات دنیایى خود هم، به عالم لامكان و لازمان تعلق داشت. شخصیت او بسیار عظیمتر و فراتر از زمان و مكان خودش بود .• گفت: آقاى امینى جایگاه من توى سپاه چیه؟سؤال عجیب و غریبى بود! ولى مىدانستم بدون حكمت نیست. گفتم: شما فرمانده نیروى هوایى سپاه هستید سردار.به صندلىاش اشاره كرد. گفت: آقاى امینى، شما ممكنه هیچ وقت به این موقعیتى كه من الآن دارم، نرسى؛ ولى من كه رسیدم، به شما مىگم كه این جا خبرى نیست!آن وقتها محل خدمت من، لشكر هشت نجف اشرف بود. با نیروهاى سرباز زیاد سر و كار داشتم. سردار ادامه داد و گفت: اگر توى پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآنخون كردى امینى، این برات مىمونه؛ از این پستها و درجهها چیزى در نمىآد!• آخرین جلسهاى كه سردار گذاشت، جلسه فرهنگى بود؛ یك روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من كنار سردار ایستاده بودم. بنا بود چند تا كلیپ تا پایان جلسه بگذارم. موضوع جلسه، نحوههاى پشتیبانى كاروانهاى راهیان نور بود.
قبل از اینكه جلسه شروع بشود، یك كلیپ چند دقیقهاى از شهید خرازى گذاشتم. سردار، همین كه چشمش به چهره نورانى و زیباى شهید خرازى افتاد، آهى از ته دل كشید.توى آن جلسه، سردار طرحهایى مىداد و حرفهایى مىزد كه تا حالا براى حمایت از كاروانهاى راهیان نور سابقه نداشت. همین نشان مىداد كه چه دیدگاه بالایى نسبت به كارهاى فرهنگى دارد؛ به خلاف بعضى حرفهایى كه دربارهاش مىزدند. جلسه تا غروب طول كشید. غروب سردار آستینهاش را زد بالا كه برود وضو بگیرد. یادم افتاد فیلمى از اوایل براى او آوردهام. فیلم مربوط مىشد به جبهه فیاضیه كه حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند. بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتى موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند. دید هم. باز وقتى چشمش به چهره شهدا افتاد، از ته دل آه كشید. فردا وقتى خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آهِ تمنّا بوده است؛ تمنّاى شهادت!• از صحبتش فهمیدم راننده تانكر نفتكش است. داشت براى صاحب مغازه درد دل مىكرد. از ناامنىهاى سیستان و بلوچستان مىگفت. تا آمدم خریدم را بكنم، طرف لا به لاى صحبتش گفت: اگر این احمد كاظمى رو پیدا كنم، مىرم بهاش التماس مىكنم كه یه مدتى هم بیاد طرف زابل و زاهدان. بىاختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم. حاجى آن وقتها هنوز فرمانده لشكر نجف اشرف بود، فرمانده قرارگاه حمزه سیّدالشّهدا(ع) هم بود. من هم یكى از نیروهاى تحت امرش بودم. به آن بنده خدا گفتم: مگه شما حاج احمد رو مىشناسى؟ گفت: از نزدیك كه نه، ولى مىدونم خیلى آدم باحالیه!پرسیدم: چطور؟احمد راجع به بحثهاى نظامى زیاد صحبت كرد، ولى راجع به كارى كه خودش در عملیات فتح خرمشهر كرد، چیزى نگفت. نه آنجا، نه هیچ جاى دیگر.گفت: من یه مدت كارم توى كردستان بود، با اینكه هیچ وقت شبها توى كردستان رانندگى نمىكردم، ولى نشده بود كه هر چند وقت یك بار گرفتار گروهكهاى ضدانقلاب نشم؛ ماشینم رو مىبردن توى بیراههها، سوختش رو خالى مىكردن و بعد ولم مىكردن. مكث كرد. ادامه داد: ولى احمد كاظمى كه اومد اونجا، طورى امنیت به وجود آورد كه دیگه نصفشبها هم توى جادهها رانندگى مىكردم و هیچ اتفاقى برام نمىافتاد.آخر صحبتش گفت: حالا كارم افتاده سیستان و بلوچستان. همون بدبختىها رو از دست اشرار اونجا هم داریم مىكشیم و هیچ كى هم نیست كه جلوى اون نامردا قد علم كنه.• رفته بودیم سریلانكا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود. چند تا از فرماندهان نظامى و مسؤولین سریلانكا آمده بودند استقبالمان. افراد را من به آنها معرفى مىكردم. موقع معرفى احمد گفتم: ایشان فاتح خرمشهر بوده.
چهار، پنج روز آنجا بودیم. آنها احمد را ول نمىكردند. احمد به عنوان یك فرمانده بااقتدار در نظرشان جلوه كرده بود. هر چه مىگفت، تندتند مىنوشتند. احمد راجع به بحثهاى نظامى زیاد صحبت كرد، ولى راجع به كارى كه خودش در عملیات فتح خرمشهر كرد، چیزى نگفت. نه آنجا، نه هیچ جاى دیگر. هیچ وقت نشد كه لام تا كام درباره خدماتى كه زمان جنگ یا قبل و بعد آن كرده، حرفى بزند. خدا رحمتش كند؛ دقیقاً روحیه حسین خرازى و امثال آن خدابیامرز را داشت. حسین هم یكى از دو فاتح خرمشهر بود، ولى هیچ وقت راجع به آن، در هیچ كجا صحبت نكرد.• چند بار ساواك دستگیرش كرد. یك بار، بدجورى شكنجهاش داده بودند. روزى كه آزادش كردند، وقتى مىخواست برود حمام، دیدم زیرپیراهنش پراز لكههاى خشكشده خون است. اثر تازیانههاى زیادى روى پشتش بود. بعداً فهمیدم بینىاش را هم شكستهاند. خودش یك كلام راجع به بلاهایى كه سرش درآورده بودند، چیزى نگفت. هر چه مادر مىگفت: این از خدا بىخبرا چى به روز تو آوردن؟ مىگفت: هیچى مادر!بینىاش را هم از خونهاى لختهشدهاى كه هر روز صبح روى بالشش مىدیدیم، فهمیدیم شكسته. خودش مىگفت: این خونا مال اینه كه توى زندان سرما خوردم!اثرات آن شكستگى بینى، تا آخر عمر همراهش بود. با اینكه یك بار هم عملش كرد، ولى باز هم از تبعاتى مثل تنگىنفس رنج مىبرد.با اینكه احمد كاظمى در دوم اردیبهشت 1338 در شهر نجفآباد به دنیا آمد و در نوزدهم دىماه 1384 مصادف با روز عرفه ، در حوالى ارومیه از دار دنیا پر كشید؛ اما او در هیچ ظرف زمانى و مكانى نخواهد گنجید! گویى در دوران حیات دنیایى خود هم، به عالم لامكان و لازمان تعلق داشت. شخصیت او بسیار عظیمتر و فراتر از زمان و مكان خودش بود و به اقرار بسیارى از دوستان و همرزمانش؛ خیلىها به گرد پاى او هم نمىرسیدند.مطالب مرتبط :در غلتان سپاه (یادنامه شهید احمد کاظمی) منبع :ماهنامه امتداد تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 294]