واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بابا نظرسیدحسین بیضایی از تیرماه 1372 در طول 16 جلسه و 36 ساعت با نظرنژاد گفت و گو کرد. مصطفی رحیمی، همه آن مصاحبهها را تدوین نمود. احمد دهقان با قلم زیبایش آن را ویراستاری کرد و حاصل آن کتابی به نام «بابا نظر» شد.
شهید محمدحسن نظرنژاد در سال 1325، در یکی از روستاهای مشهد به دنیا آمد. پدر و پدربزرگ مادری و پدریاش «روحانی» بودند. او نیز مدتی در مدرسه عباسقلیخانِ مشهد درس طلبگی خواند. در سال 1342 طلبگی را رها کرد و مدتی به نانوایی مشغول شد. بعد به بافندگی روی آورد. چون از قوت جسمی برخوردار بود، در کُشتی یکی از سرشناسترین کشتیگیران استان خراسان شد.در تصویر روبرو ، شهید بابانظر (بادگیر آبی بر تن)نظرنژاد در سال 1358 برای اولین بار به کردستان رفت. پس از آشناییاش با جنگ، سالها در برابر صدامیان مقاومت کرد و از اسلام و کشورش ایران دفاع نمود. در سالهای جنگ او به قائم مقامی فرماندهی لشکر هم رسید؛ لشکری که بچه های خراسان بیرق آن را بالا برده بودند.شهید نظرنژاد بیش از 140 ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینهاش شکافت، گازهای شیمیایی به ریههایش رسید و بالاخره در سال 1375 برای آخرین بار به کردستان رفت تا از واحدهای لشکر نصر خراسان بازدید کند. در آن بازدید، در دل کوهها و قلههایی که روزی جوانی او را دیده بودند، به علت کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس شد و دفتر زندگیاش پایان یافت.سیدحسین بیضایی از تیرماه 1372 در طول 16 جلسه و 36 ساعت با وی گفت و گو کرد. مصطفی رحیمی، همه آن مصاحبهها را تدوین نمود. احمد دهقان با قلم زیبایش آن را ویراستاری کرد و حاصل آن کتابی به نام «بابا نظر» شد.این مرد پهلوان و شجاع را در جبهه با اسم بابا نظر صدا میکردند. نام کتاب خاطرات او نیز برگرفته از همین اسم شد. «بابا نظر» نمونهای خواندنی از خاطراتِ جنگِ یک انسان معمولی است و درست همین سبب شده که «بابا نظر» ویژه بشود.بابا نظر از کوچه و روستا وارد جنگ میشود، از روستای بوته مرده، به شهر مشهد میآید، قهرمان ورزشی میشود، سالها با رژیم پهلوی مبارزه میکند، زندان میافتد و با شروع جنگ، همه چیز را کنار میگذارد و به جبهه میرود، از رزمندهای معمولی شروع میکند، فرمانده میشود و یک دنیا حماسه میآفریند. «بابا نظر» به لحاظ مردم شناسی، آداب و رسوم جنگ را برای خواننده خود بازگو میکند و در واقع کتاب کاملی در بخش خاطرهنویسی است .همه این قهرمانیها و افتخارات، از نظرنژاد، بابانظر میسازد و کتابش را خواندنی میکند. «بابا نظر» به لحاظ مردم شناسی، آداب و رسوم جنگ را برای خواننده خود بازگو میکند و در واقع کتاب کاملی در بخش خاطرهنویسی است.یکی از زیباییهای کتاب، ترسیم خاطرههای شهیدی است که 160 ترکش بر بدنش خورده، 57 ترکش از سر تا پایش بیرون زده و 103 ترکش در پیکر مقدس او به یادگار مانده است.تدوین حماسههای بزرگ نظرنژاد در کتاب «بابانظر»، این کتاب را خواندنیتر میکند: با سرعت از کنار بچهها رد شدم و رفتم. عراقیها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند، یکدفعه دیدند موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دو عیجی رفتم. نزدیک خانهها رسیدم و هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانهای ایستادهاند.
یک نفر با لباس پلنگی وسط آنها ایستاده بود. کلاه کج زرد رنگی هم روی شانهاش جمع شده بود. فهمیدم او باید جشعمی باشد. با موتور مستقیم به طرفشان رفتم. تا چشمشان به ما افتاد، دستپاچه شدند و فرار کردند. نظری یک تیر به مچ پای جشعمی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقهاش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد، عراقیها تیراندازی نخواهند کرد. وقتی بلند شد، با دست به سرش کوبیدم و دوباره به زمین افتاد....آقای قاآنی میگفت: در راه که میآمدم، شنیدم صحبت از جشعمی میکنی. در صورتی که در قرارگاه، آقای شمخانی میگفت که جشعمی را بگیرید. گفتم که جشمعی در دست ماست. تا متوجه شدند گفتند : او را گرفتهاید ؟، از قرارگاه مرتب میگفتند که او را به قرارگاه بفرستید. ...وقتی جشعمی را برای بازجویی برده بودند، گفته بود دو شب قبل از اینکه به خط بیاید، با شخص صدام جلسه داشته. بعد هم گفته بود: درست است که من یک سرهنگ هستم ولی از ژنرالهای عراقی هم نزد صدام بالاتر هستم. برای همین، صدام مرا شخصاً به این جا فرستاد تا این گره را باز کنم اما متأسفانه نشد.چه کسی باور میکرد که در سال 1388، نوزده سال بعد، کتابی از سوی دفتر ادبیات و هنر مقاومت آماده چاپ گردد و سوره مهر- و ابسته به حوزه هنری- آن را چاپ و روانه بازار نشر کند و نسل امروز و دیروز بدانند که جشعمی را شهید محمدحسن نظرنژاد و نظری به اسارت گرفتهاند.از صفحهی 396 تا 402 «بابانظر» را میخواندم. ذهنم به صفحه 33 کتاب «گزارش یک بازجویی» رفت. مرتضی بشیری آن را برای دفتر ادبیات و هنر مقاومت نوشته بود: ...درحالی که میگریست، گفت: «خدا جشعمی را لعنت کند!» و سه بار این جمله را تکرار کرد. اولین باری بود که اسم جشعمی را میشنیدم. دلم میخواست بدانم او کیست.از عرفان پرسیدم: این شخص دیگر کیست؟-قاتل برادرم!-با تعجب پرسیدم: مگر او چه کاره است؟-فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم عراق که بچههای ما را در ام الرصاص درو کرد. خدا از او انتقام بگیرد.گزارش یک بازجویی را در سال 1369 انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی به چاپ رسانده است. چه کسی باور میکرد که در سال 1388، نوزده سال بعد، کتابی از سوی دفتر ادبیات و هنر مقاومت آماده چاپ گردد و سوره مهر- و ابسته به حوزه هنری- آن را چاپ و روانه بازار نشر کند و نسل امروز و دیروز بدانند که جشعمی را شهید محمدحسن نظرنژاد و نظری به اسارت گرفتهاند.مرتضی بشیری در صفحه 13 کتابش مینویسد: برگ بازجویی را جلوی سرهنگ گذاشتم و گفتم: لطفاً خودتان را معرفی کنید.سرهنگ نوشت: محمدرضا جعفر عباس الجشعمی سرهنگ دوم نیروی مخصوص. فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم. ...سرهنگ بیشتاب گفت: من گلولهای در پاشنه پای چپم دارم. مضافاً اینکه چند ترکش نیز پشتم را مجروح کرده، ولی در عین حال در خدمت شما هستم!!اگر هم با هم «بابانظر» را به نسلهای دیروز و امروز و فردا معرفی کنیم، یکی از بهترین خدمتها را به انقلاب، اسلام، و ایران کردهایم. از این کار مهم غفلت نورزیم و با یک تصمیم جدی، خود و هر ایرانی را به عرصه کتابخوانی دفاع مقدس فرا خوانیم .به صفحه 403 کتاب بابا نظر برگردیم:25 دی 1365 ما دوعیجی را گرفتیم. فردای آن روز به آقای قاآنی گفتم: من به سرپلنو میروم تا دوش بگیرم.
...در حینی که دوش میگرفتم، چشم مصنوعیام افتاد و شکست. وقتی این چشم مصنوعی سر جای خودش نبود، سرم درد میگرفت. چشم یدکیام اهواز بود. یکی از بچهها را فرستادم که آن را از اهواز بیاورد. به پسرعمویم که مدیر داخله بود، گفتم: من در این هفت هشت روز یک لقمه نان نخوردهام!حالا اگر تو از صفحه 7 کتاب و از «اشاره»، شروع به خواندن کنی و تا پایان صفحه 472 آن را یکسره بخوانی با خیلی از ناگفتنیهای جنگ و زندگی «بابانظر» آشنا میشوی و زیباتر میفهمی که رزمندگانی چونان محمدحسن نظرنژاد، چه سختیها کشیدهاند تا انقلابمان بماند و ایران در جهان عزیز باشد.من و تو برای تبیین این حقیقت برای نسلهای 2، 3 و 4 چه کردهایم؟!خمپاره 120 داشتیم. ده بیست گلوله زد و آتش آنها ساکت شد. دکتر چمران از این که خمپارهها به هلی کوپتر اصابت کنند، نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آبپز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خندهاش گرفت و گفت: میجویدید بهتر نبود؟!گفتم این طوری زود هضم نمیشود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید.اگر هم با هم «بابانظر» را به نسلهای دیروز و امروز و فردا معرفی کنیم، یکی از بهترین خدمتها را به انقلاب، اسلام، و ایران کردهایم. از این کار مهم غفلت نورزیم و با یک تصمیم جدی، خود و هر ایرانی را به عرصه کتابخوانی دفاع مقدس فرا خوانیم و به بازار نشر این کتابها رونق ویژهای بدهیم؛ و همه از مشتریهای پروپاقرص کتابهای ادبیات و هنر مقاومت شویم.مقام معظم رهبری در تاریخ 31/6/1384 فرمودند: «من یکی از مشتریهای پروپاقرص این کتابها (کتابهای ادبیات و هنر مقاومت) هستم، که خاطرات را نگاه می کنم. من خیلی تحت تاثیر جذابیت و صداقت و خلوص این نوشتهها و گفتهها هستم.»ما در کجای این عرصه ایستادهایم! جای خود را مشخص کنیم و به تبعیت از مقام معظم رهبری، همواره خاطره خوان خوبی شویم.منبع :سپاه نیوز تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 455]