واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: ست اروین، (40ساله) باز هم دست خالی به منزل بازگشت، نگاههای معصومانه دختر 8 سالهاش، بازهم جملات دیروز را در ذهنش تکرار میکرد... چند هفته از اخراج ست اروین و همسرش از بیمارستان میگذرد...ست اروین، (40ساله) باز هم دست خالی به منزل بازگشت، نگاههای معصومانه دختر 8 سالهاش، بازهم جملات دیروز را در ذهنش تکرار میکرد؛ بابا... برگشتی، بازهم کار گیرت نیومد، دیگه چی کار کنیم، چطور از عهده هزینه های تحصیلی برآئیم...!بدون هیچگونه صحبتی به سمت کاناپه رفت و بر روی آن دراز کشید، نگاهش به سقف خانه دوخته شده بود، خانهای که سالهای سال با کار مداوم او و خانمش تهیه شده بود، تا روزی در آرامش و آسایش در کنار فرزندانشان در آنجا زندگی کنند. خانم خانه بعداز لحظاتی که پسرهای دوقلو خوابیدند به طبقه پائین آمد؛_ سلام ست، کی برگشتی؟ چه خبر؟اما مثل اینکه گوشهای ست دیگر نمیشنوند، نگاه عمیق او به سقف، بدون هیچ پلک زدنی، حکایت از افکاری جدید میکرد... مادر بچهها که از این حالت ست میترسید، با عجله به حیاط خلوت رفت و دختران کوچکش (که آنها نیز دوقلو بودند) را به داخل هدایت کرد، تا شاید با سرو صدای آنها، ست کمیاز خیالات خارج شود. _ باباجون... اومدی... برامون چی خریدی!؟ کی دوباره میریم پارک لس آنجلس... دوقلوهای دختر، از سر و کول بابا بالا میرفتند، و بالاخره نگاه پدر به آنها متوجه شد، آنها نمیتوانستند مشکلات پدر را درک کنند و با هر جملهای که میگفتند، باز هم بر داغهای دل ست افزوده میشد.این بار نگاه مضطرب ست، متوجه بچهها شده بود.چند لحظهای گذشت... ناگهان ست چشمانش را بست و چندمرتبه سرش را محکم تکان داد؛ _ نه! نه! نه!خانم با عجله بچهها را به اتاقشان راهنمائی کرد، و آنگاه در کنار همسرش روی کاناپه نشست، با آرامش دستهای ست را از روی صورتش بر داشت، و با جملاتی ملایم به آرام کردن او پرداخت؛_ این روزها هم میگذره، یادت هست چقدر برای اقساط همین خونه خون دل خوردیم اما بالاخره تموم شد، یا اینکه چقدر برای کار تو اون سالها دویدیم تا تونستیم تو بیمارستان مشغول به کار بشیم... خوب بالاخره یک کار خوب بدست میآوری...ست، با صحبتهای خانمش نیز به آرامش نرسید... تردید و تعلل ست نشانگر این بود که میخواهد مطلبی را به خانمش بگوید، اما نگاه های وحشت زده ست به زمین و گاهی به خانم، بیانگر وحشت درونی او از بیان این خبر بود...با اصرار خانم ... بالاخره ست به زبان آمد؛_.. ببین، تو همیشه در کارها با من موافقت میکردی، تصمیمهای ما برای زندگیمان همیشه دو نفری بوده، و حالا میخوام صحبت از قضیهای کنم تا از این زندگی نکبت بار خلاص بشیم، و به آرامش برسیم...!* من هم هیچوقت با نظرات تو مخالفت نکردم، حقیقتش من هم دیگه صبرم لبریز شده، این هفته ها بعداز اخراج از بیمارستان، هیچ چیزی نتونستیم برای بچهها بخریم، حتی در برخی روزها برای خوردن هم چیزی نداریم، کار هم که پیدا نمیشه..._ خوب حالا که تو هم از این زندگی خسته شدی و مثل من به آرامش فکر میکنی، طرحم رو برات میگم... اما باید قول بدی... اگر نتونستم راضیت کنم دیگه هیچی از این قضیه جائی صحبت نکنی...* باشه، قول میدم... _ وضعمون هر روز بدتر از دیروز میشه، وضعیت جامعه هم طوری شده که همه بیکار میشن و هیچکس کارگر لازم نداره، در این اجتماع هم اگه پول نداشتی محکوم به نیستی میشی، اگه فقط من بودم و خودت، هیچ مشکلی نبود، اما حالا که پای 5 تا بچه هم در میونه نمیشه با آینده اونها بازی کرد و بخاطر اینکه ما نتونستیم هزینه زندگی رو تأمین کنیم اونها به آیندهای تاریک برسند... ست بی وقفه صحبت میکرد و از مشکلاتشان میگفت، و از اینکه دیگر نخواهیم توانست به زندگی راحت دست پیدا کنیم، و بعداز یک ساعت صحبت مداوم طرحش را بیان کرد، طرحی که به مجرد بیان آن مادر بچهها مات و مبهوت ماند، عرق سردی تمام بدنش را فرا گرفت، و آنگاه با نگاهی مأیوس از زندگی، به ست گفت؛* اگر تو به عنوان آخرین برگ زندگی و امیدمون به راحتی به خودکشی فکر میکنی، من هم مخالفتی ندارم...!!!اما بچه ها ... بعداز من و تو اونا بدست غریبهها میافتند و من اینو دوست ندارم...! صحبتهای این زن و شوهر به درازا نکشید و تصمیم آنان برای پایان زندگی قطعی شد، آنان برای آسایش فرزندانشان نیز به نتیجه ای مطلوب رسیدند. دیروز چهارشنبه (9 بهمن 1387) فاکسی به تلویزیون محلی KBC رسید، در این فاکس از توافق بین ست اروین و همسرش برای پایان زندگی صحبت شده بود و علت آنرا نیز مشکلات اقتصادی و اخراج از محل کار عنوان کرده بودند... عوامل تلویزیون با عجله با پلیس تماس گرفتند،و آنان به محل اعزام شدند...پایانی غم انگیز برای زندگی ست رقم خورده بود، او همه اعضاء خانواده خود را به راحتیی که فکر میکرد رسانده بود، در یکی از اتاق خواب ها مادر بچه ها در کنار پسران خردسال دوقلویش در میان خونشان خوابیده بودند و در اتاقی دیگر دختر 8 ساله اش در کنار خواهران معصوم و دوقلویش به خوابی عمیق فرورفته بودند... ست نیز در لحظات آخر خود را به جمع آنان ملحق کرده بود... چرا تراژدی زندگی ست اینطور پایان پذیرفت، به یقین او در زندگیش به غیر از مادیات هیچ ملجأ و پناهگاهی برای خود نداشته، یا اگر هم داشته به دست خود تخریب کرده، به نظر شما راه حل برای مقابله با طوفانهای زندگی چیست؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 260]