تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نزديك‏ترين شما به من در قيامت: راستگوترين، امانتدارترين، وفادارترين به عهد و پي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837849324




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

24......44......11(قسمت دوم)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: 24.....44.....11 (قسمت دوم)" اِ هولم نکن... الان بازش می کنم"با دست معلممان کشیده می شوم توی کلاس. دهان باز محمدرضا می ماند و کنجکاوی دوست داشتنی اش. بلند، جوری که مطمئن شود می شنوم می گوید:" زنگ تفریح زود بیا" و می رود.پاکت را زیر میز باز می کنم.
24......44......11
چند بار کاغذ را ورانداز می کنم. سر در نمی آورم: "244411با محمد بیا خونه ی ما! با مادرت هماهنگ کرده ام."شکل هدیه هایی که تا حالا گرفته ام نیست. کنجکاو شده ام. تا زنگ بخورد چند بار جانم به لبم می آید. خدا خدا می کنم محمد رضا از این اعداد سر در بیاورد. " خب این یعنی چی؟"" از من می پرسی؟"" بابام واسه تو نوشته نه من..."" خب بابای توئه نه من..."کمی با عددها بازی کردیم... بی فایده بود. به هیچ معنایی نمی شد رسید. روز تا جایی که می توانست کش آمد. بالاخره زنگ خورد. پدر محمد دم در خانه شان ایستاه بود. با خنده سلام مان را جواب داد و آرام به شانه ام زد. "مبارک باشه حسین آقا! به سلامتی رفتی تو چند سال؟" " سیزده. یعنی دوازده سالم تموم شد."محمد رضا می پرد وسط: " بابا اون عددا معنی اش چی بود؟ من و حسین همه ی زنگ تفریح ها بش فکر کردیم ولی سر درنیاوردیم..."
24......44......11
براق شدم که ببینم چه می گوید. " منم همینو می خواستم." و ماشین را روشن می کند. " اگه سوار نشید نمی رسیما..."هر دو ناله میکنیم: " کجا؟"" د نشد... الکی که نمی شه. هر کی می خواد بفهه باید هزینه شو بده... سوار می شید یا تنها برم؟"ساعتم را نگاه می کنم. " آخه من باید به خونه.."" خونه هماهنگه حسین خان!"ماشین از شهر خارج می شود. راهی تهران شده ایم بی آنکه بدانیم چرا...جاده مدام جلوی چشمم رژه می رود. آفتاب هوا را گرم کرده. پنجره را می کشم پایین. باد مستقیم می خورد به صورتم. چشمهایم را می بندم و از مبارزه با باد لذت می برم. محمدرضا می کوبد به شانه ام. "باز خوابیدی حسین؟" بی آنکه چشمهایم را باز کنم می گویم : " نه!" آقای صلواتی زیر لب آواز می خواند. " ساکتی حسین آقا؟! به چی فکر می کنی؟" محمدرضا می پرد وسط حرفم:" خب معلومه! به اینکه اون عددا چی بودن. الان کجا داریم میریم؟ کادو تولدش چیه و همین چیزا دیگه..." به هیچ کدام از این ها فکر نمی کردم. دنبال جواب برای پدر محمدم که سرعت ماشین کم می شود و ماشین کنار جاده لنگر می اندازد. از ماشین پیاده می شود. در صندوق را باز میکند سر فرو می کند توی صندوق. با دستهای پر از بادکنک بر میگردد. از شیشه ی باز من دستهایش را می اورد تو. "تادیر نشده اینها را باد کنید."
24......44......11
نزدیک تهرانیم. بادکنک ها باد شده اند. جایمان تنگ شده. همه را به نخ کرده ایم و وصلشان کرده ایم به هم. آرام طوری که پدرش نشنود از محمدرضا می پرسم: توی تهران فامیل دارید؟ جای محمد رضا آقای صلواتی می گویدم که: تا دلت بخواد! بعد یک پارچه ی سفید از جیبش درمی آورد و می دهد دست محمد. چشمهایش را ببند. سفت. محمد هاج و واج چشمهایم را میبندد. صدای خنده ی آقای صلواتی بلند می شود: این چن تاس؟ میخندم! " از پنج تا بیشتر نیست! وگرنه تصادف میکنیم!" بعد نوبت دستهایم می شود. آقای صلواتی می گوید: محض محکم کاری است حسین خان! ماشین می ایستد. پلک می زنم. آخرین تلاش برای رسیدن به دید! ناکام است! محمد و پدرش از ماشین پیاده می شوند. تکیه می دهم به صندلی ماشین و تمام تلاشم را می کنم که صدایشان را بشنوم. ناکام است. از صداها می فهمم که توی جای شلوغی هستیم. جلسه ی شور تمام می شود. محمد که حالا درست مثل اسرای عراقی با من برخورد می کند از ماشین پیاده ام می کند. چشمهایم را چک می کندکه مطمئن شود نمی بینم. آرام می گویم: خیلی نامردی محمد بگو کجاییم؟ " خودت می فهمی!" و مرا حرکت می دهد اول به راست بعد به چپ! پدر محمد با چند نفر سلام و علیک می کند! سنگینی نگاهشان را حس میکنم. یکی شان به شوخی می گوید:" خودت تنهایی گرفتیش محمد؟" صدای قهقهه ی محمد بلند می شود. "می خواس از مرز رد شه که مچشو گرفتیم داریم می بریمش برا اعدام!" بعد می کوبد پشت کمرم که " یالا یالا حرکت کن..."                                                                          ادامه دارد... 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 241]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن