تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 27 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كسى كه نيّت درست داشته باشد، دل سالم و پاك دارد، زيرا سالم داشتن دل از وسوسه هاى شيط...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830565027




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رزمنده ی فداکار3


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: رزمنده ی فداکار(3)
فداکاری
حبیب از لابه لای هیزم‏ها و خار و خاشاک، پاهایشان را می‏دید که به طرف آنها می‏آمدند. بعثی‏ها چهار نفر بودند و با صدای بلند صحبت می‏کردند. قلب حبیب تند می‏طپید. خدا خدا می‏کرد که عراقی‏ها هر چه زودتر رد شوند و بروند. اما آنها مستقیم به طرف مخفیگاه آنها می‏آمدند. لحظه‏ای در آن نزدیکی ایستادند. به نظر می‏رسید که در مورد موضوعی بحث می‏کنند. قلب حبیب داشت از جا کنده می‏شد. چون فهمید که آنها سردشان است و با دیدن تل هیزم تصمیم گرفته‏اند آتشی درست کنند و کمی گرم شوند. فرمانده هم متوجه موضوع شده بود و با نگرانی از پشت هیزم‏ها به بیرون نگاه می‏کرد. سرانجام، دستی با فندک پایین آمد و لحظاتی بعد اولین جرقه‏های آتش روشن شد. حبیب محکم دستش را جلوی دهان فرمانده گرفته بود. حالا دود ناشی از آتش هم آنها را اذیت می‏کرد و به سرفه می‏انداخت. حبیب با اضطراب گاهی به فرمانده و گاهی به بیرون نگاه می‏کرد. عراقی‏ها گرم صحبت بودند و شعله‏های آتش هم لحظه لحظه بیشتر می‏شد. فرمانده پلک‏های تب‏دار و ناخوش خود را به زحمت باز نگه داشته بود. نمی‏توانست به راحتی نفس بکشد و به نظرش می‏رسید که آخرین لحظات عمرش را سپری می‏کند. با چشمانی بیمارگونه نگاهی از روی قدردانی به حبیب که داشت زیر لب دعا می‏خواند، انداخت. سرش گیج می‏رفت. حبیب ملتمسانه به او نگاه می‏کرد و با نگاه از او می‏خواست که مقاومت کند. فرمانده سعی کرد لبخندی بزند. اما نتوانست. سرش به یک طرف چرخید و از هوش رفت. وقتی چشمانش را گشود. حبیب را دید که هراسان بالای سرش نشسته و در حالی که روی صورتش آب می‏پاشد، او را صدا می‏زند. فرمانده نالید: «کجاییم؟» حبیب که از به هوش آمدن او خوشحال شده بود، گفت: «رفتند عجله داشتند تو خوبی حاجی؟فرمانده چیزی نگفت و دوباره چشم‏هایش را بست. حبیب گفت: باید عجله کنیم. باید هر چه زودتر از اینجا برویم.»و بعد دوباره بدن لهیده‏ی فرمانده را به دوش گرفت و به راه افتاد. گرسنگی و خستگی و زخمی بودن، حبیب را از پا انداخته بود. چشمانش سیاهی می‏رفت و بدنش می‏لرزید. زمین تقریباً هموار و صاف شده بود. اما حبیب قدرت پیاده روی نداشت. روی زانوهایش خود را جلو می‏کشید. دهانش خشک شده بود و زبان در دهانش نمی چرخید. فرمانده بی‏هوش شده بود و فقط هر از گاهی ناله‏ای کوتاه سر می‏داد. حبیب زمان و مکان را از دست داده بود. نمی‏دانست چقدر راه آمده است. فقط روی زانو می‏خزید و خودش را به جلو می‏کشاند. ناگهان صدایی آشنا را به گوش شنید: «ایست! ایست! نگاه کن دشمن است... اما نه انگار ایرانی هستند... خدای بزرگ پیدایشان کردیم... حاجی ابراهیم و رحیمی خواه هستند... آنها زنده‏اند... آنها زنده‏اند.»حبیب سرش گیج می‏رفت. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. در حالی که بر روی زمین می‏افتاد، با دهان خشکیده و لب‏های ترک خورده زمزمه کرد: «حاجی: بالاخره نجات پیدا کردیم.»و در حالی که نزدیک شدن پوتین‏های رزمندگان ایرانی را می‏دید که به طرف آنها می‏دویدند، چشمانش را بست و از هوش رفت. این داستان از یک واقعه‏ی مستند اقتباس و براساس زندگی شهید بزرگوار حبیب رحیمی خواه از فرماندهان دلاور استان خراسان نوشته شده است. شاهد نوجوانتنظیم:بخش کودک و نوجوان ************************************* مطالب مرتبطرزمنده ی فداکار(1)رزمنده ی فداکار(2)اخلاص شهدا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 630]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن