واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مادر خوانده
فاخته زیبا روی شاخه درختی نشسته بود و به لانه کوچک روی درخت کناری، نگاه میکرد.آنجا پرنده کوچکی روی تخمهایش نشسته بود و آواز میخواند. گاهی تخمهایش را با نوکش جا به جا میکرد و عاشقانه به آنها نگاه میکرد. کمی بعد، پرنده کوچک احساس کرد که خیلی گرسنه است. برای همین بلند شد، پرواز کرد و رفت تا کمی غذا پیدا کند.فاخته که منتظر این لحظه بود، پرواز کرد و روی لانه پرنده نشست. کمی دور و برش را نگاه کرد که کسی آنجا نباشد. بعد، یکی از تخمهای پرنده را با بیرحمی از لانه بیرون انداخت و به جای آن، خودش تخمی گذاشت. تخم او خیلی شبیه تخمهای پرنده کوچک بود.وقتی فاخته دید که پرنده بر میگردد، زود پرید و از آنجا دور شد.پرنده برگشت و اصلاً نفهمید که چه بلایی سر یکی از تخمهایش آمده است. روی تخمها نشست و خیلی زود خوابید.بعد از چند هفته، تخم فاخته شکست و جوجه او بیرون آمد. پرنده کوچک، خوشحال از اینکه جوجهاش به دنیا آمده، او را نوازش کرد. بعد پرید و رفت تا برای جوجهاش غذا بیاورد.
بعد از چند روز، جوجه فاخته با نوکش بقیه تخمهای پرنده را از لانه بیرون انداخت تا جای راحتتری داشته باشد. وقتی پرنده برگشت و تخمهایش را ندید، دلش شکست، غصه خورد و اشک ریخت. اما خودش را دلداری داد که یکی از جوجههایش هنوز زنده مانده است. او نمیدانست که آن جوجه، بچه خودش نیست. پرنده تا جایی که میتوانست، از جوجه فاخته مراقبت کرد. برایش غذا آورد و با مهربانی به دهانش گذاشت. هر روز میپرید و برای جوجه فاخته کرم و حشره میآورد. او را نوازش میکرد و زیر بال و پرش میخواباند. جوجه فاخته، روز به روز بزرگتر میشد- به قدری که از پرنده مادر هم بزرگتر شد و دیگر توی لانه جایش نمیشد.و بالاخره، یک روز بال و پرش را باز کرد و پرید.اول، کمی در اطراف درخت، پرواز کرد و بعد اوج گرفت و از آنجا دور شد.پرنده کوچک، تنها ماند و دلش پر از غصّه شد.
فکر نمیکرد جوجهاش به آن زودی برود و تنهایش بگذارد. توی لانه نشست و آواز غمگینی سر داد. او به قدری غصهدار بود که به دور و برش توجهی نداشت و اصلا نفهمید مار خوش خط و خالی به لانه نزدیک میشد. مار فشفش میکرد و لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. چیزی نمانده بود که به لانه پرنده مادر برسد و او را بخورد. ناگهان پرنده، صدای آشنایی شنید: صدای آواز جوجهاش بود. صدایش را خوب میشناخت. قلبش از شادی پر شد. سر بلند کرد و دید که جوجهاش تند تند بال و پر میزند و سر و صدا میکند. انگار میخواست چیزی را به او بفهماند. پرنده پرواز کرد و پیش جوجهاش رفت و خوب به دور و بر لانهاش نگاه کرد و مار را دید. تنش از ترس لرزید. فهمید که جوجهاش میخواسته با آن کارها به او مار را نشان بدهد و خطر را از او دور کند.پرنده با محبت به جوجه نگاه کرد. جوجه که خیالش راحت شده بود، نگاه مهربانانه مادر را جواب داد. بعد، با نگاهی دیگر از او خداحافظی کرد. آوازی سر داد و برای همیشه از آنجا پرکشید.نیلوفر مالکتنظیم: بخش کودک و نوجوان*********************************مطالب مرتبطقوچ سفید باغ گردو(2) با کلاه یا بی کلاه؟ پرواز پرستو وقتی بابا گم شد دختر فراموشکار
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 273]