واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خورشید شاه (21) رفتن مه پری به قلعه شاهک
در قسمت پیش باهم خواندیم که مهران وزیرسعی در راضی نمودن فغفور داشت تا مه پری را برای ازدواج با قزل ملک آماده کند ولی مه پری قبول نکرد و شاه فغفور او را در بند کرد و به نزد قزل ملک فرستاد. خورشید شاه از شنیدن این خبر برآشفت و برای نجات او اقدام کرد و او را نجات داد.در ادامه می خوانیم... سمک گفت: «باید که به دره بغرایی رویم. آنجا ارغون سر چوپان قلعهای دارد سخت مستحکم.»وقتی به آنجا رسیدند، سمک پیش رفت. ارغون که سمک را میشناخت، در گشوده و او را در کنار گرفت. سمک احوال را گفت. ارغون همه را پذیرفت. سفره گستردند و طعام آوردند. خورشید شاه گفت: «ما به تو پناه آوردهایم. اگر پذیری، بمانیم و گرنه برویم که مه پری همراه ماست و امانت است و نمیخواهیم که به دست دشمن افتد.»ارغون گفت: «این سمک مرا میشناسد. تنها چیزی که در این دنیا دارم، امانتداری است و مهماننوازی.»همه بر او آفرین گفتند و دل آسوده در آنجا ماندند.از قضا یکی از خدمتکاران ارغون، مردی مفسد و حلیه گر بود. روزگاری ارغون کاری به او واگذار کرده و او نتوانسته بود که آن کار را انجام دهد. ارغون او را تنبیه کرده و با چوب او را زده بود. از آن جهت، مرد کینه ارغون در دل داشت. چون احوال چنین دید، در دل گفت: «پیش فغفور شاه روم و آنچه پیش آمده است، همه را به او بگویم تا شاه لشکری فرستد و اینها را در بند کشد، ارغون را جزا دهد و کین من بازستاند.» و با این اندیشه، روی به راه نهاد تا به شهر چین رسید. به قصر شاه رفت و احوال را همه بازگفت.فغفور از آن احوال دلتنگ شد و مهران وزیر را خواست. چون وزیر آمد، آنچه شنیده بود، همه را گفت.مهران گفت: «ای شاه، ارغون را نباید دست کم بگیریم که لشکر بسیار دارد و جوانمرد است و امانتدار. قلعهای محکم دارد و هر چه لشکر فرستیم، نتوانیم براو غلبه کنیم. بهتر آن است نامهای بنویسی و با خلعتی زیبا نزد او فرستی و بگویی که مصلحت نبود کسانی را که دختر ما ربودهاند، پناهدهی. بدان و آگاه باش که ما دختر خود، مه پری به خورشید شاه دادهایم! اما بین ما کدورتی پیش آمد و پیکاری و خورشید شاه به عیاران پیوست. حال شاهزاده قزل ملک قصد هلاکت ما را دارد و به ولایت ما لشکر کشیده است. اگر خورشید شاه خود را داماد ما میداند و مه پری را میخواهد، به جنگ قزل ملک رود و او را از مرزهای چین دور سازد تا خیال ما آسوده شود.»فغفور پسندید و نامهای نوشت و برای ارغون فرستاد. این بار پیک شاه، خود مهران وزیر بود. مهران با صد سوار روی به راه نهاد تا به دره بغرائی رسید. چون به داخل قلعه رفت، خورشید شاه را دید که بر تختی تکیه داده، فرخ روز بر دست راست او و ارغون بر دست چپ او نشسته بودند. مهران تعظیم کرد و گفت: «ای بزرگوار خورشید شاه، از فغفور شاه پیغامی دارم.»خورشید شاه گفت: «بگوی!»
مهران آنچه فغفور گفته بود، بازگفت. خورشید شاه در دل گفت: «فغفور میخواهد مرا به جنگ دشمن فرستد ومه پری را از چنگ ما در آورد و به شهر برگرداند.» پس رو به مهران گفت: «تاکنون حلیههای زیادی به کار بردهای، اما این بار، تیرت به سنگ خورده است. ما مه پری را به شما نمیدهیم. اگر خواهید، به زور شمشیر بازستانید.»مهران که دید حرفش در خورشید شاه کارگر نیست، رو به ارغون گفت: «از شاه فغفور نامهای دارم برای شما. آن را جواب دهید تا بروم!»ارغون نامه را گرفت و خواند و به مهران گفت: «شاه فغفور داند که هر که به اینجا آید و امان خواهد، امان دهم و در پناه گیرم. اگر فغفور به اینجا لشکر کشد و با خورشید شاه جنگ کند، من با خورشید شاهم.»شغل پیل زور گفت: «اگر ترس فغفور از لشکرکشی قزل ملک است، ما مه پری را همین جا نگاه میداریم. به جنگ قزل ملک میرویم و جواب او را میدهیم و او را از مرزهای چین دور سازیم.»ارغون گفت: «ای پهلوان، سخنی بگویم که هم دل شما شاد شود و هم مهران پسندد. بدانید که در این دره قلعهای است به نام قلعه شاهک. نگهبان قلعه پهلوانی است به نام مقوقر. او مردی امانتدار است و دوست من. مه پری را به آن قلعه میبریم تا آنجا بماند و دست هیچکس به او نرسد. شما هم به جنگ قزل ملک روید و او را شکست دهید. وقتی کار تمام شد، بیایید و مه پری را با خود ببرید.»همه این حرف را پسندیدند. مهران بازگشت و احوال را به فغفور گفت. شاه فغفور لشکری گران مهیا کرد و با ساز و برگ فراوان به دره بغرائی فرستاد تا در خدمت خورشید شاه باشند. او لشکر را به پهلوانی به نام سام سپرد و در نامهای به سران لشکر نوشت:«ای پهلوانان، این خوشید شاه ، خویش ماست. بدانید و آگاه باشید که خورشید شاه، نایب ماست و باید او را مطیع و فرمانبردار باشید و او را پادشاه خود دانید و در جنگ با او باشید و در فرمان او خدمت کنید که خورشید شاه به شکست دشمن کمر بسته است.»چون سپاه روی به راه نهاد، مهران مخفیانه نامهای برای قزل ملک نوشت و آنچه گذشته بود، همه را گفت و در پایان اضافه کرد:«اکنون، مه پری در قلعه شاهک است. اگر بر خورشید شاه پیروز شدی، او را به عقد تو در میآورم.»برگرفته از کتاب: سمک عیار بازنویسی: حسین فتاح تنظیم برای تبیان: خرازیادامه دارد ... ******************************مطالب مرتبطخورشید شاه 20 مرد گل خوار (قسمت اول)کوهنورد من بهار هستم (2) مثل خُمره!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 323]