تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زبان خود را به نرمگويى و سلام كردن عادت ده، تا دوستانت زياد و دشمنانت كم شوند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815609153




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عدل


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عدل
عدل
اسب درشکه اي توي جوي پهني افتاده بود و قلم دست و کاسه زانويش خرد شده بود. آشکارا ديده ميشد که استخوان قلم يک دستش از زير پوست حنايياش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوي دست ديگرش به کلي از بند جدا شده بود و به چند رگ و ريشه که تا آخرين مرحله وفاداري اش را به جسم او از دست نداده بود گير بود.سم يک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساييدهاي که به سه دانه ميخ گير بود روي آن ديده ميشد. آب جو يخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب يخهاي اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توي آب گل آلود خونيني افتاده بود. پي در پي نفس ميزد. پرهه ي بيني اش باز و بسته مي شد. نصف زبانش از لاي دندانهاي کليد شده اش بيرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودي ديده مي شد. يالش به طور حزن انگيزي روي پيشاني اش افتاده بود و دو سپور و يک عمله راهگذر که لباس سربازي بي سردوشي تنش بود و کلاه خدمت بي آفتاب گردان به سر داشت مي خواستند آن را از جو بيرون بياورند.يکي از سپورها که حناي تندي بسته بود گفت:من دمبشو مي گيرم و شما هر کدامتون يه پاشو بگيرين و يه هو از زمين بلندش مي کنيم. انوخت نه اينه که حيوون طاقت درد نداره و نمي تونه دساشو رو زمين بذاره يه هو خيز ور مي دارد. انوخت شما جلدي پاشو ول دين منم دمبشو ول ميدم. رو سه تا پاش مي تونه بند شه ديگه. اون دسش خيلي نشکسه. چطوره که مرغ روي دو پا وايميسه اين نمي تونه رو سه پا واسه؟يک آقايي که کيف قهوه اي زير بغلش بود و عينک رنگي زده بود گفت:- مگر مي شود حيوان را اينطور بيرون آورد؟ شماها بايد چند نفر بشيد و تمام هيکل بلندش کنيد و بذاريدش تو پياده رو.يکي از تماشاچي ها که دست بچه خردسالي را در دست داشت با اعتراض گفت:- اين زبون بسته ديگه واسه صاحباش پول نميشه. بايد به يه گلوله کلکشو کند.تمام بدنش توي آب گل آلود خونيني افتاده بود. پي در پي نفس ميزد. پرهه ي بيني اش باز و بسته مي شد. نصف زبانش از لاي دندانهاي کليد شده اش بيرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودي ديده مي شد. بعد رويش را کرد به پاسبان مفلوکي که کنار پياده رو ايستاده بود و لبو مي خورد و گفت:- آژدان سرکار که تپونچه دارين چرا اينو راحتش نمي کنين؟ حيوون خيلي رنج ميبره.پاسبان همانطور که يک طرف لپش از لبويي که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:
عدل
- زکي قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نيس و مال دزه دومنده حالو اومديم و ما اينو همينطور که ميفرمايين راحتش کرديم به روز قيومت و سوال جواب اون دنياشم کاري نداريم فردا جواب دولتو چي بديم؟ آخه از من لاکردار نميپرسن که تو گلولتو چيکارش کردي؟سيد عمامه به سري که پوستين مندرسي روي دوشش بوي گفت:- اي بابا حيوون با کيش نيس. خدا را خوش نمي ياد بکشندش. فردا خوب ميشه. دواش يه فندق مومياييه. تماشاچي روزنامه به دستي که تازه رسيده بود پرسيد:- مگه چطور شده؟يک مرد چپقي جواب داد:- و الله من اهل اين محل نيستم. من رهگذرم.لبو فروش سرسوکي همانطور که با چاقوي بي دستهاش براي مشتري لبو پوست مي کند جواب داد:- هيچي اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همين جا تو آب افتاده جون ميکنه. هيشکي به فکرش نيس. اينو... بعد حرفش را قطع کرد و به يک مشتري گفت:يه قرون!... و آن وقت فرياد زد:قند بي کپن دارم ! سيري يک قرون مي دم.باز همان مرد روزنامه به دست پرسيد :- حالا صاحب نداره؟مرد کت چرمي قلچماقي که ريخت شوفر ها را داشت و شال سبزي دور گردنش بود جواب داد:- چطور صاحب نداره. مگه بي صاحبم ميشه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن مي ارزه. درشکه چيش تا همين حالا اينجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.پسربچه اي که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسيد:- بابا جون درشکه چيش درشکشو با چي برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟چطور صاحب نداره. مگه بي صاحبم ميشه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن مي ارزه. درشکه چيش تا همين حالا اينجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.يک آقاي عينکي خوش لباس پرسيد:- فقط دستاش خرد شده؟همان مرد قلچماق که ريخت شوفر ها را داشت و شال سبزي دور گردنش بود جواب داد:
عدل
- درشکه چي اش مي گفت دندهاشم خرد شده.بخار تنکي از سوراخ هاي بيني اسب بيرون مي آمد. از تمام بدنش بخار بلند مي شد. دنده هايش از زير پوستش ديده مي شد. روي کفلش جاي يک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روي گردن و چند جاي ديگر بدنش هم گلي بود. بعضي جاهاي پوست بدنش مي پريد. بدنش به شدت مي لرزيد. ابدا ناله نمي کرد. قيافه اش آرام و بي التماس بود. قيافه يک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بي اشک به مردم نگاه ميکردخويش را اول مدوا کن کمال اين است و بس !!!نوشته صادق چوبک تنظيم براي تبيان : زهره سميعي





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 401]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن