تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 1 بهمن 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1855477196




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پرواز


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پرواز
پرواز
کبوتر در حالي که گل سرخي به منقار داشت، نفس نفس زنان روي درخت کوچک حياط نشست و گفت:«آخ!... بالاخره رسيدم. چقدر خسته ام! چقدر دلم براي ديدنش تنگ شده! خدا کند زودتر او را ببينم! دلم بدجوري شور مي زند؟» کبوتر از راه دوري مي آمد. گاه گاه اين راه دور را به خاطر ديدن «او» مي آمد. از شهر او تا آنجا راه درازي بود. اما شوق ديدار او باعث مي شد که کبوتر اين همه راه را پرواز کند و به آن جا بيايد. وقتي که از راه مي رسيد، آن قدر روي ايوان خانه مي نشست تا او بيايد و در کنارش بنشيند. برايش دانه بريزد و آب بياورد. آن وقت با هم غرق صحبت مي شدند، به قدري که کبوتر نمي فهميد زمان چگونه مي گذرد. تا اين که وقت نماز مي شد و کبوتر مي ديد که او براي گرفتن وضو از جا بلند شده است. به خاطر همين با او خداحافظي مي کرد، پر مي زد و مي رفت. در حالي که دلش لبريز از شادي بود و مي توانست تا سفر بعدي با خاطره آن ديدار پرواز کند و خوشحال باشد. آن روز گرم خرداد هم کبوتر خسته و نفس زنان خودش را به آن جا رسانده بود، اما اين بار با دفعه هاي قبل فرق داشت.
پرواز
نگراني عجيبي داشت و دلش بدجوري شور مي زد. آخر به او خبر بدي داده بودند. خبر از کسي که کبوتر آن همه دوستش داشت. گفته بودند که حال او خوب نيست. کبوتر به محض شنيدن اين حرف، با شاخه اي گل سرخ، به سوي آن جا پر کشيده و حالا که به آن جا رسيده بود، با نگراني و بغض منتظر بود تا او را ببيند. لحظه ها به کندي مي گذشت و خبري از او نبود. کبوتر که از بي طاقتي، از اين شاخه به آن شاخه مي پريد، پر زد و روي ايوان نشست و به در شيشه اي زل زد. در اتاق کسي نبود، با خودش گفت: «اگر حال او خوب نباشد، حتماً نمي تواند بيرون بيايد. بنابراين نبايد بيهوده منتظر باشم. اما ... اما چرا در اتاق خودش نيست؟ شايد در اتاق ديگري خوابيده باشد! پس من چه طور از حالش باخبر شوم؟! اين را گفت و باز هم منتظر شد، اما هيچ خبري نبود. سکوت عجيبي در خانه حکمفرما شده بود. مدتي گذشت. کبوتر ديگر طاقت نياورد و شروع کرد خودش را به در شيشه اي زدن. بالها و نوکش را به در مي زد و سر و صدا مي کرد. آن قدر اين کار را ادامه داد تا بالاخره يک نفر که از دور صداي بال بال زدن او را شنيده بود، به پشت درآمد، کبوتر دلش فرو ريخت. فکر کرد شايد او باشد، اما او نبود، يک نفر ديگر بود. خسته و ناراحت به نظر مي رسيد. در را باز کرد و با نگراني به کبوتر زل زد. کبوتر بغض کرده بود و نمي توانست چيزي بگويد. اما انگار آن شخص از چشمهاي کبوتر فهميده بود که چه مي خواهد بگويد. شايد قبلاً کبوتر را ديده بود. به همين خاطر با صدايي آرام و گرفته گفت: «چه شده کبوتر؟ چرا بال بال مي زني؟ آمده اي او را ببيني! نه؟! حتماً شنيده اي که حالش خوب نيست...» کبوتر چيزي نگفت. به چشمهاي او زل زده بود. آن شخص ادامه داد: «طفلکي! خودت را ناراحت نکن! او فعلاً اين جا نيست.» کبوتر جا به جا شد. يعني اين که پس کجاست؟ آن شخص هم که انگار سوال او را فهميده بود گفت: «او را به بيمارستان برده اند. اگر مي خواهي او را ببيني، برو به آنجا» و بعد، با انگشت به سمتي اشاره کرد. کبوتر ديگر مکث نکرد. بدون آن که درست ببيند آن شخص کدام سمت را نشان مي دهد، پر کشيد و رفت. يک لحظه بعد فقط گرمي بدنش و چند پر بر روي ايوان خانه باقي مانده بود. بيرون بيمارستان، پشت پنجره يکي از اتاقها، کبوتري خسته، گل سرخي در منقار، کز کرده بود و به او که با پلکهاي بسته، روي تختي دراز کشيده بود، نگاه مي کرد. کبوتر هر چه صبر کرده بود تا او چشمانش را باز کند، بي فايده بود. پرستارها با نگاهشان گفته بودند که او خيلي خسته است و بايد بخوابد. کبوتر بغض کرده بود و براي اين که مبادا بيدارش کند، سر و صدايي نمي کرد و چون خيلي خسته بود، کم کم به خواب عميقي فرو رفت. خوابي که نفهميد چقدر طول کشيد. خوابي که پر از رويا و کابوس بود.
پرواز
کبوتر چشم باز کرد. بالهايش را تکان داد و به خود آمد، بلافاصله نگاهي به اتاق کرد. پنجره را باز کرده بودند، اما روي تخت خالي بود. دلش فرو ريخت: «يعني او ديگر اينجا نيست؟ حيف شد که خوابم برد!...» احساس کرد به شدت کسل شده است. فهميد که خوابش طولاني بوده است. پشيمان شده بود. اي کاش نمي خوابيد و مي ديد که او کجا رفته! يعني او بيدار شده و از روي تخت برخاسته بود؟ پس چرا کبوتر را نديده بود و يا شايد هم ديده بود و نخواسته بود که از خواب بيدارش کند. درمانده شده بود. پر کشيد و روي يکي از بلندترين درختهاي بيمارستان نشست. از آن جا تمام شهر معلوم بود، يک لحظه فکر کرد سيل سياهي در تمام خيابانها به راه افتاده است، ترسيد، پر زد و بي اختيار به طرف خانه او به راه افتاد. به خودش اميد مي داد که او به خانه بازگشته است. خانه اين بار خلوت نبود. انگار همه به آن جا آمده بودند، ولي او نبود. همه گريه مي کردند و به هم تسليت مي گفتند گل خشکيده اي از منقار کبوتر به زمين افتاد. گريه ها شديدتر شد. کبوتر حس کرد قلبش تير مي کشد. دنبال همصدايي مي گشت، اما کسي حرفش را نمي فهميد. فقط با او مي توانست حرفها بزند. فقط روي دامان او مي توانست بنشيند. مردم هم متوجه او نبودند، همه به حال خودشان گريه مي کردند. کبوتر فهميد سيلي که ديده بود اينها بودند. ديد که همه دارند به سمتي مي روند. دنبال آنها پر کشيد و آن قدر بال زد تا به جايي رسيد که همه دور يک اتاق شيشه اي مي گشتند. توي آن اتاق کسي بود که لباسي به رنگ سفيد داشت. درست مثل خود کبوتر! کبوتر دلش پر کشيد و از حال رفت. در ميان همه کبوتراني که روي گنبد طلايي حرم او مي نشينند، من کبوتر تنهايي را مي شناسم که کز مي کند و سرش را زير بالهايش مي گذارد. گنبد طلايي، خانه اوست!  افشين علاء تنظيم: خرازي*************************مطالب مرتبطخورشيد شاه (18) من بهار هستم (2) مثل تاج خورشيد مثل خُمره! عطر امن يجيب





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 341]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن