تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 15 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):علم گنج بزرگی است که با خرج کردن تمام نمی شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799441995




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

میشوی بزرگ


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: «میشوی بزرگ»1قسمت اول :اشاره:
مشهور
یك روز بعدازظهر، زنگ تفریح ساعت چهار، مرا به گوشه‌ای از حیاط كشید. حالتی جدی داشت كه به دلم هراس انداخت. چرا كه میشوی بزرگ ، پسری بود قوی پنجه و من به هیچ قیمت حاضر نبودم كه او دشمنم باشد. با صدای دهاتی‌وار و نخراشیده‌اش به من گفت: «گوش كن، گوش كن، دوست داری عضو باشی؟»مغرور و مسرور از اینكه در معیت میشوی بزرگ ، كسی شده‌ام، پاسخ دادم: «بله».آن وقت برایم توضیح داد كه توطئه‌ای در كار است. اسراری را كه با من در میان نهاد، احساس خوشی در من ایجاد كرد، احساسی كه شاید تا به حال، دیگر به من دست نداده است. بالاخره وارد ماجراجوییهای جنون‌آمیز زندگی می‌شدم، رازی داشتم كه نهفته نگاه دارم و جنگی كه بیاغازم. اندیشه خطری كه به جان می‌خریدم، هول و هراس ناگفته‌ای در دلم می‌افكند و این هراس، نیمی از شادیهای سوزان نقش تازه‌ام را كه همدستی در توطئه بود، شكل می‌داد.از این رو، هنگامی كه میشوی بزرگ سخن می‌گفت، من محو ستایش او در برابرش ایستاده بودم. او اندكی با پرخاش، مرا همچون سرباز تازه به خدمت درآمده‌ای كه نتوان به او چندان اعتماد ورزید، با كارم آشنا كرد. گو اینكه رعشه ناشی از خرسندی و حالت سرخوشی پرشوری كه بی‌شك در هنگام شنودن سخنانش داشتم باعث گردید كه در نهایت نظر مساعدتری نسبت به من پیدا كند.مغرور و مسرور از اینكه در معیت میشوی بزرگ ، كسی شده‌ام، پاسخ دادم: «بله».در اثنایی كه زنگ به صدا درمی‌آمد و ما هر دو می‌رفتیم تا در ردیف خود جای گرفته به كلاس برویم، آهسته به من گفت:ـ قبول است، مگر نه؟ تو از مایی... ترس كه به دلت نمی‌دهی؟ كسی را كه لو نمی‌دهی؟ـ اوه نه... خواهی دید... قسم می‌خورم.رو در رو، چشمهای خاكستریش را در چشمهایم دوخت و با ابهت مردی بالغ و جا افتاده دوباره به من گفت: ـ در غیر این صورت، می‌دانی كه كتكت نمی‌زنم اما همه جا می‌گویم كه تو یك خائنی و دیگر هیچ كس با تو حرف نخواهد زد.هنوز هم تأثیر شگرفی را كه این تهدید بر من گذاشت، به یاد می‌آورم. تهدید میشو، به من شهامت زیادی داد. به خود گفتم: «والله اگر دو هزار بیت در گوشم بخوانند، به میشو خیانت نمی‌كنم».بی‌صبرانه و در تب و تاب به انتظار وقت نهار نشستم. قرار بود در غذاخوری مدرسه شورش به پا شود.2
مدرسه
میشوی بزرگاهل‌ وار1 بود. پدر دهقانش كه مالك چند قطعه زمین بود، در سال 1851 و در قیامی كه باعث آن كودتا بود، تفنگ به دست گرفته و جنگیده بود. او كه در دشت اوشان2 مرده انگاشته و به حال خود رها شده بود، توانسته بود خود را پنهان كند. وقتی كه دوباره سر و كله‌اش پیدا شد، كسی كاری به كارش نداشت فقط، مقامات محل، ریش سفیدان و مستمری‌بگیران خرد و كلان، دیگر او را به نامی جز میشوی یاغی، صدا نكردند.آن مرد یاغی، آن انسان درستكار و بی‌سواد، پسرش را به مدرسه آ... فرستاد. بی‌شك می‌خواست كه؟ فرزندش دانشمند شود تا نهضتی را به توفیق و پیروزی برساند كه او خود، اسلحه در دست، نتوانسته بود از آن پاسداری كند. ما در مدرسه، كم و بیش از این ماجرا باخبر بودیم و همین باعث می‌شد كه به همشاگردیمان همچون شخصی مخوف بنگریم.وانگهی سن و سال میشو از ما خیلی بیشتر بود. فزون از هجده سال سن داشت و با این حال، هنوز در كلاس چهارم بود. اما كسی زهره نداشت سر به سرش بگذارد. از آن آدمهای كله شق بود كه به دشواری یاد می‌گیرند و گمانشان به هیچ راه نمی‌برد. اما اگر چیزی را می‌دانست، دانش او از آن چیز عمیق و همیشگی بود. در طول زنگهای تفریح، قوی و سرپنجه، انگار كه او را به زخم تبر تراشیده باشند، ارباب‌وار حكمرانی می‌كرد. و با این همه، رأفت و شفقت او كرانه نداشت. جز یك بار هرگز او را خشمگین ندیدم. می‌خواست ناظمی را خفه كند كه می‌‌گفت همه این جمهووری خواهان  دزد و جانی‌اند.چیزی نمانده بود كه میشوی بزرگ را اخراج كنند.بعدها بود كه با مرور یاد همشاگردی گذشته در خاطره‌هایم، توانستم رفتار مقتدر و ملایم او را درك كنم. بی‌تردید پدرش خیلی زود از او مردی ساخته بود.3میشو در مدرسه خوش بود و این كمترین تعجبی در ما نمی‌انگیخت. در مدرسه تنها یك شكنجه بود كه او را می‌آزرد و او زهره گفتن آن را نداشت: گرسنگی. میشوی بزرگ همواره گرسنه بود. به یاد ندارم كه چنین اشتهایی دیده باشم. او كه از كرامت نفس و مناعت‌طبع والایی برخوردار بود تا آنجا پیش می‌رفت كه نقشهای پست ونازلی بازی كرده با خدعه و نیرنگ، لقمه نانی، نهار یا عصرانه‌ای از ما می‌گرفت. او در فضای باز و در دامنه رشته كوههای مور3 بالیده بود و به همین جهت بیشتر از ما از غذای محقر مدرسه رنج می‌برد.این مسئله یكی از موضوعات مهم محاورات ما در حیاط و در امتداد دیوار مدرسه بود، دیواری كه ما را در باریك سایه خود محفوظ نگاه می‌داشت. ماها نازك نارنجی بودیم، به یاد می‌آورم كه به ویژه ماهی روغن با سس قرمز و نوعی لوبیا با سس سفید، آماج لعن و نفرین عموم شده بود. روزهایی كه این دو غذا را داشتیم،زبان ما بند نمی‌آمد. میشوی بزرگ به پاس حرمت انسانی، همراه با ما نعره می‌كشید، گو اینكه هر شش وعده غذایی را كه روی میزش بود به طیب خاطر فرو بلعیده بود.
مدرسه
میشوی بزرگ تنها از قلت خوراك گله داشت.از قضا، گویی به قصد آزار و ایذاء وی، جایش را در انتهای میز و در كنار ناظم ـ جوان نحیف و نزاری كه اجازه می‌داد در گردشها، سیگار بكشیم ـ قرار داده بود. طبق مقررات، معلمها حق دو وعده غذا داشتند. از آن رو، هنگامی كه نوبت صرف سوسیسها می‌شد ، بایستی میشوی بزرگ را می‌دیدی كه از گوشه چشم، دو تكه سوسیسی را كه كنار هم بر روی بشقاب ناظم كوتوله قرار داشت، نگاه می‌كرد.یك روز به من گفت: هیكل من دو برابر هیكل اوست و اوست كه دو برابر من غذا می‌خورد. پس‌مانده نمی‌گذارد. اضافه هم ندارد.این داستان ادامه دارد...پی نوشت:1. Var استانی در جنوب شرقی فرانسه. 2. Uchâne.نوشته: امیل زولا/ ترجمه: محمود گودرزی تنظیم : بخش ادبیات تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 326]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن