واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: عزم سرکردگان بر آن بود که ما بالاخره میبایستی علیه ماهی روغن با سس قرمز و لوبیا با سس سفید قیام کنیم. بانیان توطئه، البته سرگردگی قیام را به میشو تقدیم کردند. نقشه این آقایان ساده و دلیرانه بود. به زعم آنها تنها کافی بود که اعتصاب کرده، از صرف هر نوع خوراک امتناع ورزند تا اینکه مدیر به طور رسمی اعلام کند که برنامه غذایی معمول بهتر خواهد شد. مهر تأییدی که میشو بر این نقشه نهاد از زیباترین نشانههای ایثار و شجاعت است که میشناسم. او دلیر و باوقار چون رومیهای باستانی که خود را فدای هدف عام میکردند، سرکردگی نهضت را پذیرفت.
فکرش را بکنید! انگار که تمام هم و غم او آن بود که دیگر اثری از ماهی روغن و لوبیا نبیند! او تنها آرزوی یک چیز را داشت و آن هم غذای بیشتر و به قدر دلخواه بود. اکنون از او میخواستند که روزه هم بگیرد، گل بود به سبزه نیز آراسته شدفکرش را بکنید! انگار که تمام هم و غم او آن بود که دیگر اثری از ماهی روغن و لوبیا نبیند! او تنها آرزوی یک چیز را داشت و آن هم غذای بیشتر و به قدر دلخواه بود. اکنون از او میخواستند که روزه هم بگیرد، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. او برایم اعتراف کرد که آن فضیلت جمهوریخواهانه که پدرش به او آموخته بود یعنی همبستگی و از خود گذشتن به سود جامعه، هرگز در او در بوته چنین آزمایش دشواری قرار نگرفته بود.
شب هنگام، در غذاخوری مدرسه ـ آن روز، روز ماهی با سس قرمز بود ـ اعتصاب با یکپارچکی چشمگیری آغاز شد. تنها اجازه داشتیم نان بخوریم. خوراکیها سر میرسند، به آنها دست نمیزنیم، نان خشک خود را به نیش میکشیم و آن هم با وقار و بیکلام؛ بر خلاف عادت مالوف که آهسته سخن میگفتیم، لب از لب نمیگشاییم. فقط کوچکترها بودند که میخندیدند.
میشوی بزرگ بینظیر بود. آن شب اول، تا بدانجا پیش رفت که نان هم نخورد. دو آرنجش را روی میز گذاشته بود و ناظم کوتوله را در کار بلعیدن بود، به دیده حقارت مینگریست.
اما ناظم، مدیر را صدا زد و او مثل برق و باد وارد غذاخوری شد و به عتاب ما را مورد خطاب قرار داده پرسید که چه ایرادی بر آن شام میتوانستیم بگیریم، شامی که او خود از آن چشید و اعلام داشت که خوشمزه است. آن وقت میشوی بزرگ برخاست و گفت: «آقا! ماهی روغن گندیده است، نمیتوانیم هضمش کنیم.»
ناظم کوتوله مجال پاسخ به مدیر نداد و فریاد برآورد که: «با این حال شبهای دیگر، به تنهایی، همه غذا را کم و بیش خوردید.»
میشوی بزرگ تا بناگوش سرخ شد. آن شب فقط ما را روانه رختخواب کردند و به ما گفتند که روز بعد بیشک در آن باره خواهیم اندیشید.
غذافردا و پسفردای آن روز، میشوی بزرگ بدعنق بود. سخنان معلم، قلبش را جریحهدار کرده بود. او ما را دلگرم کرد و گفت که اگر تسلیم شویم، بزدلیم. اکنون همه غرور خود را بر سر آن گذاشته بود تا نشان دهد که اگر میخواست، میتوانست چیزی نخورد.
الحق که این کار او از جانگذشتگی بود. ماها، شکلات، شیشه مربا و حتی کالباس را درون میزها پنهان میکردیم و به مدد آنها، نان خشکی را که جیبهایمان را با آن انباشته بودیم، خالی نمیخوردیم. میشو که خویشاوندی در شهر نداشت و وانگهی، چنین حلاوتها و لطافتهایی را بر خود حرام میداشت، تنها و تنها به چند خردهنانی که توانست بیابد، بسنده کرد.
پسفردای آن روز، از آنجا که دانشآموزان همچنان سرسختانه از دست زدن به غذاها ابا میورزیدند، مدیر اعلام کرد که توزیع نان را متوقف خواهد کرد و در پی این اعلان، وقت نهار، شورش سر گرفت. آن روز، روز لوبیا با سس سفید بود.
میشوی بزرگ که میبایست گرسنگی شدیدی مغزش را مختل کرده باشد، ناگهان از جا برخاست. بشقاب ناظم را که برای مسخره و وسوسه ما با ولع تمام میخورد، گرفت و آن را به میان سالن پرت کرد و سپس با صدایی پرصلابت، سرود مارسیز ۱ را سر داد. آواز او همچون نسیم با عظمتی بود که همه ما را برانگیخت. بشقابها، لیوانها و بطریها رقص زیبایی داشتند. و ناظمها که از روی خردهشکستهها رد میشدند، شتابان غذاخوری را ترک کرده، آن را در اختیار ما گذاشتند.
ناظم نزار، در هنگام فرار، ظرف لوبیایی را بر شانه خود پذیرا شد و سس آن، طوق سفید بزرگی بر گردنش به جا گذاشت.
با این اوصاف، بحث استحکام آن موضع در میان بود. میشوی بزرگ لقب تیمسار گرفت. او دستور داد تا میزها را ببرند و در مقابل در توده کنند. به یاد میآورم که ما همگی چاقوهایمان را در دست گرفته بودیم، و سرود مارسیز همچنان طنینانداز بود. شورش به انقلاب بدل میشد. خوشبختانه، سه ساعت تمام کسی کاری به کارمان نداشت. از ظواهر امر پیدا بود که پی نگهبانان رفته بودند. این سه ساعت شلوغکاری کافی بود تا آرام و قرار بگیریم.
در انتهای غذاخوری، دو پنجره بزرگ بود که رو به حیاط باز میشد. آنهایی که ترسوتر بودند، هراسان از اینکه زمانی دراز سپری شده بود و ما بیآنکه مجازات شویم به حال خود رها شده بودیم، آهسته یکی از آن پنجرهها را گشودند و ناپدید شدند. اندکاندک شاگردان دیگر نیز راه آنها را دنبال کردند. دیری نپایید که میشوی بزرگ جز ده دوازدهتایی شورشی، کس دیگری را در اطراف خود ندید. آنگاه با لحنی خشن به آنها گفت: «بروید پی دیگران. تنها کافی است که یک مجرم وجود داشته باشد.»
سپس خطاب به من که مردد مانده بودم، افزود: «قولت را پس میدهم، شنفتی ؟»
هنگامی که نگهبانان درها را شکستند، میشوی بزرگ را دیدند که تنها و خونسرد بر لبه یکی از میزها و در میان ظروف شکسته، نشسته بود. همان شب او را اخراج کرده، نزد پدرش فرستادند. اما حکایت ما: ما سود چندانی از آن شورش نبردیم. چند هفته از دادن ماهی روغن و لوبیا خودداری کردند، سپس سر و کلهشان از نو پیدا شد، فقط با این تفاوت که ماهی روغن با سس سفید بود و لوبیا با سس قرمز.
۶
«اگر درس میخواندم وکیل بد یا پزشک بدی میشدم، چون کلهشقم. بهتر آن است که دهقان باشم. قسمت ما هم همین کار است… چه اهمیتی دارد، شما که پشت مرا خالی گذاشتید، منی که عاشق روغن ماهی و لوبیا بودم!» مزرعهروزگاری دراز از آن واقعه، دوباره میشوی بزرگ را دیدم. از ادامه تحصیل باز مانده بود و به نوبه خود بر روی چند تکه زمینی که پدرش با مرگ خود برایش گذاشته بود، زراعت میکرد.
به من گفت: «اگر درس میخواندم وکیل بد یا پزشک بدی میشدم، چون کلهشقم. بهتر آن است که دهقان باشم. قسمت ما هم همین کار است… چه اهمیتی دارد، شما که پشت مرا خالی گذاشتید، منی که عاشق روغن ماهی و لوبیا بودم!»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 102]