تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 19 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن زود خشنود و دير ناراحت مى شود و منافق زود ناراحت و دير خشنود مى گردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805869557




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

می خوام بگم قوقولی قوقو


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: می خوام بگم قوقولی قوقو
می خوام بگم قوقولی قوقو
طلا دوست داشت مثل بابا خروسه قوقولی قوقو کند. نوکش را باز می‌کرد، اما می‌گفت: جیک جیک! جیک جیک!طلا دوست نداشت با جوجه‌های دیگر بازی کند. آنها کوچولو بودند و فقط جیک جیک می‌کردند. طلا می‌رفت پیش بابا و دوستانش. آنها روی بام لانه دور هم جمع می‌شدند و از چیزهای مهم حرف می‌زدند. مامان مرغه دلش برای پسر کوچولویش می‌سوخت و می‌گفت: پسرم! عجله نکن! تو هم بزرگ می‌شوی. طلا می‌گفت: اما من همین امروز می‌خواهم بزرگ شوم!یک روز طلا داشت صبحانه می‌خورد که یک گندم درسته هم تویش بود. طلا نمی‌توانست با نوک کوچولویش آن را بخورد. دانه‌ی گندم روی زمین جا ماند. چند روز بعد یک جوانه‌ی کوچولو از زیر خاک درآمد. طلا با دیدن آن خوشحال شد. آن را به مامانش نشان داد. مامان مرغه به طلا گفت: مواظب جوانه‌ی کوچولو باش! هر روز به آن آب بده تا بزرگ شود.طلا هر روز نوکش را پر از آب می‌کرد و پای جوانه‌ی کوچولو می ریخت.جوجه کوچولوهای دیگر هم در آوردن آب به طلا کمک می‌کردند. کم‌کم طلا و جوجه‌ کوچولوها با هم دوست شدند.روزها گذشت و جوانه کوچولو بزرگ شد. طلا دیگر برای بزرگ شدن عجله نداشت. می‌‌دانست باید مثل جوانه کوچولو صبر کند تا کم کم بزرگ شود.  نوشته: محدثه رضاییتنظیم برای تبیان: خرازی*******************************مطالب مرتبطدرخت شکلات مهربان باش، مثل خدا هدیه تولد توبه دستهای سیاه بابا چرا سه تا! پس چند تا ! پذیرایی از میهمانان امام حسین (ع) جای دعا کجاست ؟ خوردن اندازه دارد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 517]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن