واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: شاسی را فشار داد و لنز را برد تا روی دست زن... دست زن داشت با موهای طلایی کله یک عروسک پلاستیکی که ناشیانه به جای سر قطع شده کودک گذاشته شده بود... میثم کیانیتکههای سرخ مغزش از روی دیوار توی سرش جمع شدند و دلمههای خون از روی قاب عکس و کاغذهای روی میز به هم رسیدند. او زل زده به رولوری که در کشوی میز سالها بیاستفاده مانده بود به پشتی صندلی تکیه داد و بوی باروت را نفس کشید. رضا گفته بود عمراً کار کنه شرط میبندم فقط یه فندک باشه، ولی او به پدربزرگ و دوستان چپش که روی میز دور هم نشسته بودند خیلی اعتماد داشت، شاید بیشتر از سی سال. به خاطر همین با رضا شرط سنگینی بسته بود که کار میکند. توی راهرو هم به فرخنده گفته بود که کار میکند و همین روزهاست که شرط را از رضا ببرد و با هم خندیده بودند و بعد چشمک زده بود چون فرخنده دیگر نخندیده بود. مثل همیشه مجبور شده بود تند تند ببوسدش تا گفته او را از یاد ببرد. بعد یه گل زرد داوودی را از میان دسته گل گاز زده بود و فوت کرده بود توی صورت فرخنده، چند تا از گلبرگهای باریک داوودی چسبیده بودند روی چند قطره باران که از کوچه در صورتش جامانده بود، روی لبهای گلبهی، گونههای برآمده تا شقیقهها. دو نفری از کجا، بدون چتر، پیاده آمده بودند و خیس خیس رسیده بودند به خانه او. فرخنده گفته بود: نکن دیوونه خرابش کردی. و دوباره برگشته بودند توی خیابان تا یک گل داوودی زرد بخرند جای آن گلی که پرپر ریخته بود و چسبیده بود.«رمانیتک بازی احمقانه!» این را فرخنده توی کوچه گفته بود با دستهای صلیب شده.- پس بهتر نیس با یه فنجون قهوه گندش رو درآریم؟ دسته گل روی میز بود، با گلهای خیس مریم و چند تا میخک سفید دورش و باقی گلبرگهای زرد یک داوودی کنار ناخنهای صدفی فرخنده و فنجان خالی او در وسط میز بلوطی، و فنجان دیگر که مدام توی دستش میچرخید و از لبه آن گاهی نقشهای به هم چسبیده قهوه را میدید، گاهی دسته گل روی میز را و گاهی نوک دماغش را...: عاشق یه پسر خل و چل شدی که اصلا دوست نداره.- اسمش چیه؟- بذار... آها... انگار اسمش... رضاست.- گمشو... تا این همه سینه چاک هست، رضا خر کیه.با ناخن صدفی به او اشاره کرده بود و سفیدی مچش بیشتر بیرون آمده بود.- ولی خب فالت که چیز دیگه ای میگه.- غلط کردی... ببین اون تو برام یه طلای خوشگل نیفتاده؟- نه، اون هفته پیش تو فال من افتاده بود که بردمش.نقش دانههای قهوه را دید که مثل یه پرنده تا لب فنجان پر کشیده بود.- گدا... نمیخورمش که... پست میدم.- نگفتم میخوریش... اگه برات جالبه اصلا برا خودت. فرخنده همان طور که توی کیفش دنبال چیزی میگشت: چرا؟!... بیچاره همه آرزوشون بود فقط اسمشون در بیاد. اونوقت تو... بذار ببینم کجا گذاشتمش... اونوقت تو اول شدی و اینهمه اطفار داری... نکنه دست خودت دادم؟.... آهان... نگاه کن چقدر خوشگله پسر...لای انگشتها کشیده و ناخنهای صدفی برقی افتاده بود، برقی که از همان توی تالار، موقع اعلام کردن نامش و روی سن، وقتی دسته گل را میگرفت و تشکر میکرد، او را یاد چیزی میانداخت. خودش را میدید با اندامی دراز و باریک، پوستی تیره، موهایی لخت و چشمانی سیاه و دماغی استخوانی و بزرگ، درست وسط صورتش.- راستی خوشحال نیستی؟ چیزی نگفته بود، فقط دسته گل را داده بود به دستش و از کافه بیرون زده بودند. توی پیاده رو کسی نبود به جز آن پرنده توی فنجان که حالا بزرگ و سیاه سایهاش افتاده بود روی دیوار و شلپ شلپ کش دارد پنجههایش با کفشهای کثیف او قرینه راه میرفتند. هوای خیس و خنک شب سرش را سبک کرد. بالا را نگاه کرد، دید هنوز آسمان کمی میچرخد.- خیلی خوردم!- خیلی خوردی!- بدتر نشه.- هنوز گیج میره؟- کمتر شده ولی دردش هنوز هس. باران بند آمده بود. به چالههای آب خیابان که با نور چراغها میدرخشیدند زل زده بود و فکر میکرد که یک خیابان غیر طول و عرض و چراغ و چاله چه چیز دیگری میتوانست لازم داشته باشد. تا خانه دو تا چهار راه فاصله بود. سایههایشان را میدید که روی زمین پا عوض میکنند. دم یک دکه روزنامه فروشی ایستادند و سیگار خرید. پنج نخ قرمز، مرد فروشنده داشت از روی روزنامههایش کیسهای را میکشید و او هم زمان روی مجله عکس، دوباره زن را دید...نشسته روی خاک، با چشمانی که به چشمان عروسک زل زده بودند، با موهای خیس کاغذی و خونابههای چروک خورده از باران آب شب.پرنده چهاردهمین جشنواره بینالمللی عکس اعلام شد.آقای....- چه درشت چاپ کردن اسمتو.- واقعا کی برنده شده؟! اون یا من...- خودت چی فکر میکنی؟- مشکل اینجاست که من اصلا فکر نمیکنم و اگه فکر میکردم که... این اوضام نبود.- بدبینی خب... از اول شدن ناراحتی؟- نمیدونم... خوشحالم نیستم. تا جلوی در خانه ساکت قدم زده بودند. فرخنده خواسته بود شب را آنجا بماند، نگذاشت. تا پشت در همراهیاش کرد. چند دقیقه ای را توی راهرو ایستاده بودند. تکیه داده بود به دیوار و دستهایش را حلقه کرده بود دور گردن او و ناخنهای صدفی بین موهایش میلولیدند.- میتونی من نباشم راحت بخوابی؟- راحت تر از همیشه.- ا.... پس برو تا خواب از سرت نپریده. بدو پسر خوب.- باشه، باشه، هل نده... تو هم یه تاکسی بگیر حتما نگرانت شدن.- میرم الان ولی... مطمئنی طوریت نیست؟- نیست... خیالت راحت. سرش را جلو برده بود زیر موهای سیاه فرخنده، احساس کرده بود الان منقارش در گونه او فرو میرود. ناخنهای صدفی توی موهایش چنگ شدند.- برو.- پس تا فردا صبح... راستی اول میای دفتر روزنامه یا مستقیم میری آتلیه؟و با دست، حلقه شال سفید او را تنگتر کرده بود: مراقب باش.- نگران خودمی یا مدالت؟- مدالت. در را بست و به پشت آن تکیه داد، در تاریکی خانه فقط برقی از قاب عکسها بود که گاهی اینجا و آنجا میدرخشیدند. هنوز صدای پاهای فرخنده توی راهرو بودند: تق تق ت ت...سیگاری روشن کرد و پشت پنجره رفت، فرخنده با دسته گل کنار خیابان منتظر تاکسی بود، پرده را انداخت و پشت میزش نشست. صدای ترمز و بعد بسته شدن در، حالا صدای گاز و... به پدر بزرگ سلام کرد. هنوز همانجا نشسته بود، کنار همه. به روزهای آخری فکر کرد که پیرمرد توی خانه راه میرفت و از دست همه کس و همه چیز مینالید. حالا دو سالی میشد که رفته بود و از تنهایی درآمده بود. از لای در کیفش چیزی برق میزد. آتش سیگار را جلو برد و گوشه تقدیر نامه را خواند. رو به پیرمرد گفت: ببین... ترکمون نوتهها! و سیگار را نزدیکتر برد.با کف پاها به لبه میز فشار داد و روی دو پایه عقب صندلی تاب خورد، گیجی و سردردی خفیف بود. نرمی فیلتر را نیمه خاکستر لای انگشتانش چرخاند و چرخاند، وینیستون کنار صفحه کاغذ سفید که در تاریکی اتاق کدر شده بود. رد دایره ای روی شیشه میز... نوشت: جای خالیِ بطریِ خالیِ سگیِ خالیِ روی میز، مثل عطر خالیِ لباسِ خالیِ فرخنده، کنج خالیِ اتاق... دستش را از روی کاغذ کند و از پیغام گذاشتن گذشت. نگاهی به ساعت کرد و به مبل روبرویش زل زد، کم کم باید پیدایش میشد. درخشش دو نقطه در سیاهی کنج اتاق، حرکت چیزی روی مبل راحتی، یادش آورد سه ماه گذشته و هر شب آن زن تمام خواب و آرامش او را تا صبح با شیونهای مدامش خورده. در تاریکی زندهتر و بزرگتر از قبل از بالای خرابه بیرون میآمد، جایی مثلا پشت مبل راحتی یا کنار آن دو چشم درخشان... آن گوشه. گنگ و مبهوت، با گرد و خاکی به دورش، و اندام ریز و خون آلود کودکی که محکم در بغل میفشرد. میدید که انگار روی زمین دنبال چیزی میگردد، او دوربینش را آماده نگه داشته بود که صدای انفجارها بلند شدند. روی زمین دراز کشید، صداها مثل کوبیده شدن کف دست، پشت هم، زیر گوشش میزدند. وقتی ایستاد و دوربین را جلوی چشمش گرفت زن سر جایش نشسته بود، در کنار کادر سیاه دوربین با سری که روی شانه کج شده بود و چشمانی سرخ. میدید که کودک در مقابلش روی زمین دراز کشیده. شاسی را فشار داد و لنز را برد تا روی دست زن... دست زن داشت با موهای طلایی کله یک عروسک پلاستیکی که ناشیانه به جای سر قطع شده کودک گذاشته شده بود بازی میکرد. شاتر قرچ قرچ با جوی باریک خون روی خاک افتاد. دوباره داشت میدید و هرچقدر فکر میکرد یادش نمیآمد دوربینش را آخرین بار کجا گذاشته. کشوی میز را کشید و بوی باروت را حس کرد. ضرب تریک تریک باران پشت شیشه پنجره میزد. از پیرمرد توی قاب عکس پرسید: به نظرت میبازیم یا... میبریم. دستش را داخل کشو برد و سردی آهن را لمس کرد. شاید فرخنده بر میگشت. به پشتی صندلی تکیه داد و با صدای محو آن پرنده که از جایی دور توی سرش نعره میزد. چشمانش را یک بار باز و بسته کرد. زیر لب انگار مزه چیزی را بچشد، کشو را بست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 816]