واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: آنها را با خود به دنیای 4 زن میبرد كه هر كدام بنابر دلیلی جلای وطن كردهاند و با سپردن خود به یك قاچاقچی آدم به شوق دست یابی به زندگی راحت عازم پاریس هستند. اما این تمام ماجرا نیست بلكه... نگاهی به نمایش «شهر بدون آسمان» «شهر بدون آسمان» عنوان نمایشی است كه این روزها در تالار چهارسو مجموعه تئاترشهر از مخاطبان این هنر زنده و پویا میزبانی میكند و آنها را با خود به دنیای 4 زن میبرد كه هر كدام بنابر دلیلی جلای وطن كردهاند و با سپردن خود به یك قاچاقچی آدم به شوق دست یابی به زندگی راحت عازم پاریس هستند. اما این تمام ماجرا نیست بلكه نگاه تلخ، سیاه و به قول خود كارگردان این اثر «نگاه بسیار تراژیك» و تاسف آور این نمایش از شروع این داستان مخاطب را با خود تا پایان همراه میكند. شدت این نگاه تلخ تا حدی است كه با وجود باز شدن روزنی برای فرار تنها باقی مانده از این چهار زن گرفتار شده در انباری متروكه پشت راه آهن، وی تنها به سوزاندن بخشی از صحنه كه نمادی از هستی، خاطرات و زندگی خود است بسنده میكند و چشم در چشم تماشاگر ناامیدی را فریاد میزند. مثلث دراماتیك با یك ضلع قدرتمند خب اگر از این فضای سیاه و ناامید و مایوس كننده كیومرث مرادی كه تنها حاصلاش افزوده شدن به مشكلات، استرسها و دغدغههای تماشاگرانی است كه سهم خود یا همان لذت بردن از تماشای یك اثر نمایشی را میطلبند عبور كنیم به داستانی میرسیم كه هر روز در كنار خود، اطرافیان، رسانهها و صفحات اجتماعی و حتی حوادث روزنامهها به نوعی با آن سر و كار پیدا میكنیم. مسئله مهاجرت! و گویا این مسئله بزرگ و تلخ برای جامعه انسانی و مدنی ما آنقدر همه گیر شده كه هیچكداممان به آن به عنوان یك آسیب اجتماعی كه به واسطه آن سرمایه بالقوه – یا همان نیروی جوان، محرك و تولید كننده – به راحتی هرچه تمام تر از كشور خارج میشوند نگاه نمیكنیم. با این رویكرد، انتخاب این خط داستانی در این وانفسای اجراهای نمایشی كه هیچكدامشان دردی از مخاطب ایرانی دوا نمیكند و هریك از آن آثار در انتها برای مخاطب این سوال را ایجاد میكنند كه این نمایش و دادههای آن چه ارتباطی به من، زندگی ام و دنیای امروز من دارد؟ یكی از مهمترین نقاط قوت این اثر در بعد داستانی آن است كه خود همین مقوله داستان یكی از اضلاع مهم مثلث قدرت و یا ضعف یك اثر نمایشی در كنار كارگردانی و جلب و جذب مخاطب به شمار میرود. اما با همه این اوصاف، گرفتار شدن مخاطب در دام عینك سیاه نویسنده و كارگردان این اثر و عدم وجود حتی یك روزن به بیرون، اولین حسی كه به مخاطب القا میكند زندانی بودن خود او به همراه این زنها در درون همان انباری متروك پشت راه آهن است كه حتی برای رضای خدا یك پنجره برای آمدن نوری و برداشت وجود امیدی در ذهن مخاطب ندارد. چرا همه به پاریس فرار میكنند؟ درست است كه همه این چهار زن گرفتار باند قاچاق انسان جهت فروش اعضای بدن آنها شدهاند و درست است كه سرنوشت همه آنها كشته شدن توسط همان مرد قاچاقچی است كه به آنها قول رساندنشان به پاریس را داده و درست است كه تقدیر این چهار زن بسیار تیره و تار است اما حتی نگاه كلی و دقیق به زندگی آنها و دلیل تن دادن به مهاجرت غیر قانونی و قاچاقی هم بویی از امیدواری و روشنی در دل خود یا برای مخاطب نبرده است! «آلما»، (دختر تاجیك – افغان) با بازی پانتهآ پناهیها كه دل در گرو مردی دارد از قبیلهای كه با قبیله آنها دشمن خونی است، با او برای وصال قرار میگذارد تا در پاریس به هم برسند، «افی» با بازی فاطمه نقوی از دست ظلم شوهرش دل به مهر مردی به نام الیاس میبندد و برای وصال او به پاریس فرار میكند تا به انتظار الیاس باشد برای شروع یك زندگی جدید، «فیروزه» با بازی نازگل نادریان كه نامزدش مرده (كشته شده) و مدام تحت بازجویی است تا نامهای را امضا كند كه طی آن گواهی داده كه نامزدش بر اثر سرما خوردگی فوت كرده است نیز به سفارش پدر جهت در امان ماندن جانش به پاریس فرار میكند و سر آخر «نسرین» كه عقدهگشایی دوران پرورشگاه خود را در فرار از مرزهای كشور خود میداند و از قضا او نیز پاریس را انتخاب میكند! مرادی میگوید ایده داستان این اثر را پس از خواندن یك روزنامه در فرانسه و پیگیری پلیس این كشور جهت انهدام یك گروه قاچاق اعضای بدن انسان كه بین قربانیان آن چند ایرانی نیز بودهاند وام گرفته است اما اینكه تنها به این ایده بسنده كنیم و اینكه چرا انها دست به مهاجرت قاچاقی زدهاند و چرا گرفتار این گروه شدهاند را رها كنیم و هیچ پاسخی در طول اثر برای آن ارائه ندهیم، آیا راه را به خطا نرفته ایم؟ چرا كه در پایان این نمایش مخاطب میماند و دو داستان عشقی، یك داستانی كه بوی سیاسی میدهد و یك داستان عقده گشائی برای دلیلی این چهار زن كه قصد فرار و جلای وطن كردهاند و دیگر هیچ! كه خود این «هیچ» به بزرگترین پاشنه آشیل این نمایش تبدیل میشود و بر چراهای این نمایش در ذهن مخاطب چند چرای بیجواب را نیز باقی میگذارد! حیرانی بر سر دوراهی مرادی در این نمایش به طرز افراطی از جلوه های تصویری و پخش تصاویر گرفته شده از بازی و دیالوگهای «افی» و «فیروزه» بر روی پرده نمایشی انتهای صحنه و باكس های تعبیه شده در میانه صحنه استفاده میكند و تنها دلیل خود را به دلیل كشته شدن این 2 شخصیت و بازشناسی و مرور آنها در ذهن «آلما» و «نسرین» حاضر در صحنه برای شناخت مخاطب و آشنایی با زندگی این چهار نفر عنوان میكند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 265]