واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: دیگر عفریت نبود بلکه پیرزن بیچاره ای بود که از سر مردگان مو میکند تا با آن کلاه گیس بسازد و آنرا بفروشد و لقمه نانی بدست آورد. تحقیر سراپای مرد را فرا گرفت... شب سردی بود، مرد خدمتکار در زیر راشومون بانتظار بند آمدن باران ایستاده بود. کس دیگری در زیر این دروازه بزرگ نبود. روی ستون های ضخیم و صیقل خورده ارغوانی آن جا که در بعض جاها پریده و جویده شده بود سوسکهایی دیده میشدند. از آن جائیکه راشومون در خیابان سوجاکو بود احتمال داشت که چند نفر دیگر با کلاه اشرافی یا سربند طبقه عادی بانتظار وقفه ای در باران در آنجا ایستاده باشند ولی کسی آنجا نبود. در چند سال گذشته شهر کیوتو گرفتار مصائب بسیار از قبیل زلزله، گردباد و آتش سوزی شده بود و بالنتیجه دستخوش خرابی گشته بود. وقایع نگاران قدیم مینویسند که اشیا شکسته، تصاویر بودا، قابهای مطلا که برگهای نقره ای آن از بین رفته بود همه در کنار راه ریخته و به عنوان هیزم میفروختند. وقتی اوضاع کیوتو بدین قرار بود دیگر چه جای بحث از تعمیر راشومون بود. روباهان و سایر حیوانات وحشی از این خرابی استفاده کرده بودند و در شکاف های این دروازه بزرگ برای خود لانه ساخته بودند. تبهکاران و راهزنان منزل مأوائی در آنجا تهیه دیده بودند. دیگر عادت شده بود که اجساد بی صاحب را نزدیک این دروازه بیاورند و روی زمین بیاندازند. پس از غروب آفتاب این مکان آنقدر وحشتناک میشد که کسی یاری گذشتن از نزدیک آن را نداشت. معلوم نبود که دسته های کلاغ از کجا میآید. هنگام روز این پرندگان پر سر و صدا در اطراف در بزرگ دروازه میپریدند. و در هنگام غروب که آسمان بعد از فرو رفتن خورشید قرمزرنگ میشد آنها شبیه دانه های کنجدی میشدند که بالای دیوارهای دروازه پاشیده شده باشند. ولی در آن روز حتی یک کلاغ هم دیده نمیشد شاید دیر وقت بود. پله های سنگی در همه جا رو بخرابی گذارده بود و از خلال شکافهایشان علف در آمده بود. خدمتکاری که کیمونوی بلند آبی رنگی بر تن داشت روی پله هفتم،بلندترین پله ها، نشسته بود و بی اراده باران را تماشا میکرد. بیشتر متوجه جوش بزرگی بود که روی گونه راستش زده بود و ناراحتش میکرد. گفتیم که خدمتکار منتظر بند آمدن باران بود ولی نقشه ای نداشت و نمیدانست پس از پایان باران چه کند؟ معمولا به خانه اربابش میرفت ولی آن روز درست پیش از شروع باران وی را از خدمت رانده بودند. ثروت شهر کیوتو به سرعت رو به فنا میرفت و اربابش فقط به علت بدی وضع اقتصادی پس از سالها خدمت گذاری مجبور به اخراج او شده بود. اکنون گرفتار باران شده و گیج مانده بود که به کجا رود. هوا هم بحال افسرده اش توجهی نمیکرد. باران خیال بند آمدن نداشت و او متحیر و متفکر بود که معاش فردا را چگونه تامین کند. افکار متشتت او همه از سرنوشت سختی خبر میداد. بدون مقصود به صدای قطرات باران که روی خیابان سوجاکو فرو میریخت گوش میداد. باران که راشومون را احاطه کرده بود اکنون شدید تر شده بود و با صدای ضربه داری فرو میریخت چنان که از دور نیز شنیده میشد. مرد خدمتکار وقتی به بالا نگریست ابر سیاه بزرگی را دید که خود را تا نوک سفال های بر آمده سقف کشانده بود. برای انتخاب وسیله معاش، چه بد و چه خوب، به علت وضع اندوه بارش اختیار زیادی نداشت. اگر میخواست کار شریف آبرومندانه ای پیدا کند مسلما میبایست در کنار دیوار و یا در یکی از چاله های سوجاکو از گرسنگی بمیرد و عاقبت اورا بهمین دروازه بیاورند و به نزد سگان گرسنه اش بیاندازند. ولی اگر تصمیم بگیرد دزدی کند؟... پس از آنکه مدتی در اینباره اندیشید به این نتیجه رسید که باید دزد شود. ولی تردید هر دم با شدت بیشتری باو روی میاورد. اگر چه مصمم شده بود و میدید که دیگر راهی ندارد ولی هنوز از جمع آوردن نیروی کافی برای تن دادن به دزدی ناتوان بود. پس از مقداری عطسه کردن آهسته از جای برخاست. سرمای غروب کیوتو وادارش کرده بود تا آرزوی گرمای منقلی را داشته باشد. باد شبانه، در میان ستونهای راشومون زوزه میکشید سوسکها که بر روی ستونهای صیقلی ارغوانی رنگ مینشستند دیگر رفته بودند. مرد خدمتکار گردن کشید و به اطراف دروازه نظر انداخت و با شانه کیمونوئی که بر تن داشت زیر جامه نازکش را پوشاند. تصمیم گرفت تا شب را آنجا بگذراند. کاش میتوانست کنج خلوتی که از باد و باران مصون باشد پیدا کند. راه پله عریضی که به طرف برج روی دروازه میرفت پیدا کرد. هیچ چیز جز اجساد مردگان، آنهم اگر جسدی یافت میشد، ممکن نبود آن جا باشد. سپس با اطمینان شمشیری که بکمر بسته بود و اکنون آنرا از جلد بیرون کشیده بود بر روی کوتاه ترین پله پا نهاد. چند لحظه بعد در سایه راه پله حرکتی احساس کرد. نفس را حبس کرد و گربه وار در وسط پله ها که بسمت برج میرفت زانو زد و در انتظار ماند و مراقب شد. نوری که از بالای برج میتابید بطور ملایم روی گونه راست او تابیده بود. این گونه بود که جوش بزرگی رویش قرار داشت که حتی از زیر ریش نیز پیدا بود. انتظار داشت که در این برج جز اجساد مردگان چیز دیگر نباشد. ولی چند گامی که بالاتر رفت دید که آنجا آتشی روشن است و بر فراز آن آتش چیزی حرکت میکند. این نور، نوری زرد و لرزان بود که تار عنکبوت های آویخته سقف را به طرز وحشتناکی نمودار میساخت. چه جور آدمی در راشومون آتش میافروزد؟... آنهم در این طوفان ؟... این معما، این عفریت وی را هراسناک کرد. به آرامی سوسمار خود را به بالای پلکان لغزنده رسانید با دست و پا بر زمین نشست و گردن را تا آخرین حد امکان دراز کرد و بداخل برج نظر انداخت. همانطور که شایع بود چندین جسد مشاهده کرد که بدون ترتیب در اطراف پراکنده بود و چون روشنائی ضعیف بود قادر به شمارش آنها نشد فقط دید که بعضی از آنها برهنهاند و چند تای دیگر کفن دارند، عدهای از آنها زن بودند و همه به زمین لم داده بودند. دهانشان گشوده و بازوانشان گسترده بود و هیچ نشانه ای از حیات در آنان دیده نمیشد و به عروسکهای گلی شبیه بودند. انسان به شک میافتاد آیا اینان که چنین در سکوت ابدی بسر میبرند زمانی گرمای زندگی در تن داشته اند؟ شانههاشان، سینههاشان و یا پیکر های بی سرو دستشان همه در آن نور کم نمایان بود ولی بقیه اعضا در تاریکی محو بود. چنان بوی نفرت آوری از بدنهای فاسد شده آنان بر میخواست که مرد خدمتکار بی اختیار دست به بینی برد. لحظه ای دیگر دستش به پایین افتاد و خیره نگریست. نظرش به هیکل عفریت مانندی افتاد که روی جسدی خم شده بود. این عفریت پیر زالی لاغر، بد قیافه، با موهای خاکستری بود که لباسی به شکل راهبه ها پوشیده بود. مشعلی از چوب کاج در دست گرفته بود و به صورت جسدی که موهای دراز سیاه داشت خیره مینگریست. ترس چنان اورا گرفت که کنجکاوی را از یاد برد و حتی دم بر آوردن را چند لحظه ای فراموش کرد. احساس کرد که موهای سر وتن او سیخ شده است. همانطور که مینگریست دید که زن مشعلش را ما بین دو تخته آجر زمین قرار داد و دست خود را روی جسد گذارد. همچون عنتری که شپش بچه اش را بگیرد شروع به کندن موهای جسد کرد. موها با حرکت دست او به آرامیکنده میشد. همانطور که موها ور میآمد ترس نیز از دل آن مرد بیرون میرفت ولی تنفرش نسبت به آن پیر زال افزوده میشد. این احساس نفرت از شخص گذشته و بصورت نفرت از همه پلیدی ها در آمده بود. در آن لحظه اگر کسی از او میپرسید آیا دلش میخواهد که دزد شود و یا از گرسنگی بمیرد، یعنی همان سئوالی را که اندکی پیش از خود کرده بود وی بدون درنگ و تردید شق دوم را انتخاب میکرد. نفرت از بدیها چنان در وی شعله ور شده بود که همچون شاخه کاجی که پیر و زال بهمراه داشت و اینک آن را در میان درزهای آجر گذارده بود بر خود میسوخت. نمیفهمید که چرا آن پیر زال موهای جسد را میکند و بهمین سبب نمیدانست که کار او را باید بد بداند یا خوب. در نظر او کندن موی مرده در راشومون در آن شب طوفانی گناهی نابخشودنی بود. البته این بفکرش هم خطور نمیکرد که لحظه ای پیش تصمیم به دزد شدن گرفته بود. پس از آن نیروی خود را در ساقها جمع کرد و بروی پله بپا خواست و ناگهان شمشیر در دست برابر آن زن بایستاد. پیر زن سر بر داشت و با چشمان وحشت زده از زمین جهید و میلرزید. لحظه کوتاهی مکث کرد و سپس با فریادی به سمت راه پله دوید. « جادو گر کجا میری؟ » مرد فریادی کشید و مانع راه پیرزن که میکوشید تا از کنار او بگذرد گردید. وی هنوز راه فرار میجست. زن را به عقب راند، بیکدیگر آویختند. در میان اجساد غلطیدند و گلاویز شدند. در لحظه ای زن را در میان دستان خود نگاهداشت. بازوان او لاغر و همه پوست استخوان بود و همچون استخوانی که از مطبخ بدور میاندازند بدون گوشت بود. چون پیر زال بپا ایستاد مرد شمشیر کشید وتیغه نقره فام آنرا در برابر بینی زن گرفت. زن ساکت شد و چونانکه گرفتار حمله عصبی شده باشد به لرزه افتاد. دیدگانش چنان گشاد شده بود که به نظر میرسید حالا از حدقه بیرون خواهد آمد. نفسش با صدا و و خشن بود. حیات این زن در دست او بود. از این فکر خشم خروشانش آرام شد و رضایتی جایگزین آن گردید بدو نگریست و به آرامیپرسید « ببین، من افسری از دستگاه کلانتر نیستم، مردی غریب و راهگذرم. ترا دو نیمه نمیکنم و کاری به کار تو ندارم ولی باید بمن بگوئی که در اینجا چه میکردی؟ » پیرزن دیدگان خود را بیشتر گشود و با چشمان قرمز رنگ و دهان گشاده بصورت مرد با دقت بیشتری خیره شد. لبانش را که بدهان چسبیده بود جنبشی داد. سیب آدم گلویش به حرکت در افتاد و صدائیکه بیشتر به غارغار کلاغان شبیه بود از او بگوش رسید: «مو میکندم، مو میکندم تا کلاه گیس ببافم ». پاسخ وی همه مجهولات را روشن کرد و به جایش یاس قرار داد. ناگهان پیر زال به لرزه افتاد و خود را به پای او آویخت. دیگر عفریت نبود بلکه پیرزن بیچاره ای بود که از سر مردگان مو میکند تا با آن کلاه گیس بسازد و آنرا بفروشد و لقمه نانی بدست آورد. تحقیر سراپای مرد را فرا گرفت ترس از قلبش بیرون شد و باز نفرت پیشین بدلش راه یافت. این احساسات را دیگران نیز میبایستی داشته باشند. پیر زال، در حالیکه هنوز موهارا در دست داشت با صدای خشن و کلمات شکسته گفت : « یقینا درست کردن کلاه گیس از موی سر مردگان در نظر شما گناه بزرگی است ولی آنانکه در اینجا هستند شایسته رفتاری بهتر از این نیستند. این زنی که موهای قشنگ و سیاهش را میکندم در نزدیکی دروازه گوشت مار خشک شده و یا تازه را بجای گوشت ماهی به نگهبانان میفروخت. اگر از طاعون نمیمرد اکنون نیز بفروش آن مشغول بود. سربازان دوست داشتند که از او چیز بخرند و میگفتند که غذایش بسیار لذیذ است. آن چه او میکرد عیب نداشت زیرا اگر آن کار را نمیکرد از گرسنگی میمرد. راه دیگری نداشت. اگر میدانست که من برای تأمین زندگی مجبور خواهم شد تا چنین رفتاری با او بکنم حتما عیبی در آن نمیدید. مرد خدمتکار شمشیرش را غلاف کرد و دست چپش را بروی آن نهاده و بحرفهای زن گوش داد. با دست راست با جوش بزرگ صورتش بازی میکرد. همان طور که به سخنان آن زن گوش میداد نیرو و تهوری در قلب او پدید آمد. این تهور را اندکی پیش هنگامیکه در زیر دروازه نشسته بود نداشت. نیروی عجیبی اورا به جهت مخالف ترسی که پیر زال را فراگرفته بود میراند. دیگر او فکر مردن از گرسنگی و یا دزدی کردن نبود. از گرسنگی مردن مطلقا در ذهنش نبود. بلکه این آخرین چیزی بود که شاید بفکرش خطور میکرد. با صدائی که از آن تمسخر بگوش میرسید گفت « آیا تو این را میدانی ؟ » چون پیر زال از سخن بازایستاد دست راست را از گونه اش برداشت و بروی زن خم شد و گردن او را در دست گرفت و با خشونت گفت: « پس اگر تو را لخت کنم کار درستی کرده ام. اگر تو را لخت نکنم از گرسنگی میمیرم » سپس جامه زن را پاره کرد و بیرون آورد. چون زن برای گرفتن البسه خود به پایش پیچید لگد سختی بدو نواخت و اورا میان اجساد مردگان به گوشه ای انداخت. پس از پنج گام به بالای پلکان رسید. لباسهای زرد رنگی را که از تن پیرزال کنده بود در بغل داشت. در یک چشم بهم زدن پله های بلند را پیموده و در تاریکی شب ناپدید گردید. صدای رعد آسای قدمهای او که از پله ها پایین میرفت در برج طنین افکن شده بود و پس از آن سکوتی بر قرار گردید. اندکی بعد پیرزال از میان اجساد برخاست.ناله کنان وغرغر کنان خود را به بالای پلکان رسانید وبه کمک مشعل کاج که هنور اندک نوری از آن میتابید از میان موهای خاکستری که روی صورتش ریخته بود در روشنائی ضعیف مشعل به آخرپله ها نگریست. در پس آن تاریکی بود که کسی از آن خبر نداشت و کسی آنرا نمیشناخت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 527]