تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 18 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):كوتاه كردن ناخن، از آن رو لازم است كه پناهگاه شيطان است و فراموشى مى آورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827262400




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد !!؟


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: کودکانم داستان ما ز آرش بود او به جان خدمتگزار باغ آتش بود روزگاری بود روزگار تلخ و تاری بود بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره دشمنان بر جان ما چیره ...   * سیاوش کسرایی در سال 1306 در اصفهان زاده شد پس از به پایان رساندن دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی وارد دانشگاه شد و در رشته حقوق سیاسی موفق به دریافت درجه لیسانس گردید* پس از فارغ التحصیلی در سال 1331 به عنوان کارمند در وزارت بهداری به کار مشغول شد کسرایی در سالهای پس از کودتای 28 مرداد 1332 ممنوع القلم شده بود اشعار خود را با نام مستعار کولی شبان بزرگ امید رشید خلقی و فرهاد رهآورد به چاپ می رساند * وی سال‌های پایانی عمر خویش را دور از کشور محبوب خود اتریش و شوروی گذراند؛ وی در سال ۱۳۷۴ به دلیل بیماری قلبی در وین، پایتخت اتریش در سن ۶۹ سالگی بر اثر بیماری ذات الریه زندگی را بدرود گفت و در گورستان مرکزی وین (بخش هنرمندان) به خاک سپرده شد .   آرش کمانگیر   برف می بارد  برف می بارد به روی خار و خاراسنگ کوهها خاموش دره ها دلتنگ راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگبر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد  رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان ما چه می کردیم در کولک دل آشفته دمسرد ؟آنک آنک کلبه ای روشن  روی تپه روبروی من  در گشودندم مهربانی ها نمودندم زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز در کنار شعله آتش قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز گفته بودم زندگی زیباست گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاستآسمان باز آفتاب زر  باغهای گل دشت های بی در و پیکر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب بوی خاک عطر باران خورده در کهسار  خواب گندمزارها در چشمه مهتاب  آمدن رفتن دویدن عشق ورزیدن  غم انسان نشستن پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن کار کردن کار کردن  آرمیدن چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن  جرعه هایی از سبوی تازه آب پک نوشیدن  گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن  همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن  نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن  گاه گاهی  زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته  قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن  بی تکان گهواره رنگین کمان را  در کنار باد دیدنیا شب برفی  پیش آتش ها نشستن دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن آری آری زندگی زیباست  زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست  ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست پیر مرد آرام و با لبخند کنده ای در کوره افسرده جان افکند  چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد  زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد زندگی را شعله باید برفروزنده شعله ها را هیمه سوزنده  جنگلی هستی تو ای انسان جنگل ای روییده آزاده بی دریغ افکنده روی کوهها دامن  آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید چشمهها در سایبان های تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشانجان تو خدمتگر آتش سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز  شعله ها را هیمه باید روشنی افروز کودکانم داستان ما ز آرش بود  او به جان خدمتگزار باغ آتش بود روزگاری بود  روزگار تلخ و تاری بود بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره دشمنان بر جان ما چیره شهر سیلی خورده هذیان داشت  بر زبان بس داستانهای پریشان داشت زندگی سرد و سیه چون سنگ  روز بدنامی  روزگار ننگ غیرت اندر بندهای بندگی پیچان  عشق در بیماری دلمردگی بیجان  فصل ها فصل زمستان شد  صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد در شبستان های خاموشی می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی ترس بود و بالهای مرگ کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ سنگر آزادگان خاموشخیمه گاه دشمنان پر جوشمرزهای ملک همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان  برجهای شهر همچو باروهای دل بشکسته و ویران دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت هیچ دل مهری نمی ورزید هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید باغهای آرزو بی برگ آسمان اشک ها پر بار گر مرو آزادگان دربند روسپی نامردان در کار انجمن ها کرد دشمن رایزن ها گرد هم آورد دشمن تا به تدبیری که در ناپک دل دارند  هم به دست ما شکست ما بر اندیشند نازک اندیشانشان بی شرم که مباداشان دگر روزبهی در چشم  یافتند آخر فسونی را که می جستند چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد  آخرین فرمان آخرین تحقیر مرز را پرواز تیری می دهد سامان گر به نزدیکی فرود اید خانه هامان تنگ  آرزومان کور  ور بپرد دور تا کجا ؟ تا چند ؟آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟هر دهانی این خبر را بازگو می کردچشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کردپیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید از میان دره های دور گرگی خسته می نالید برف روی برف می بارید  باد بالش را به پشت شیشه می مالیدصبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دستبی نفس می شد سیاهی دردهان صبح  باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز  لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر کودکان بر بامدختران بنشسته بر روزن  مادران غمگین کنار در  کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته  خلق چون بحری بر آشفته  به جوش آمد  خروشان شد  به موج افتاد برش بگرفت ومردی چون صدف  از سینه بیرون داد  منم آرش چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن منم آرش سپاهی مردی آزاده به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده مجوییدم نسب  فرزند رنج و کار گریزان چون شهاب از شب چو صبح آماده دیدار مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش  گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش  شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد  دلم را در میان دست می گیرم  و می افشارمش در چنگ  دل این جام پر از کین پر از خون را  دل این بی تاب خشم آهنگ که تا نوشم به نام فتحتان در بزم  که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم  که جام کینه از سنگ است  به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است  در این پیکار  در این کار  دل خلقی است در مشتم امید مردمی خاموش هم پشتم کمان کهکشان در دست  کمانداری کمانگیرم شهاب تیزرو تیرم ستیغ سر بلند کوه ماوایم به چشم آفتاب تازه رس جایم  مرا تیر است آتش پر  مرا باد است فرمانبر  و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست  رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست  در این میدانبر این پیکان هستی سوز سامان ساز پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز  پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد  به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود به صبح راستین سوگند  به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگندکه آرش جان خود در تیر خواهد کرد پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند  زمین می داند این را آسمان ها نیز که تن بی عیب و جان پاک است نه نیرنگی به کار من نه افسونینه ترسی در سرم نه در دلم باک استدرنگ آورد و یک دم شد به لب خاموشنفس در سینه های بی تاب می زد جوشز پیشم مرگ  نقابی سهمگین بر چهره می اید  به هر گام هراس افکن مرا با دیده خونبار می پاید  به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد  به راهم می نشیند راه می بندد به رویم سرد می خندد به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را  و بازش باز میگیرد دلم از مرگ بیزار است  که مرگ اهرمن خو آدمی خوار استولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است  ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراستفرو رفتن به کام مرگ شیرین است  همان بایسته آزادگی این است  هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش می داند  هزاران دست لرزان و دل پر جوشگهی می گیردم گه پیش می راند  پیش می ایم دل و جان را به زیور های انسانی می آرایمبه نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کندنیایش را دو زانو بر زمین بنهاد به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد  برآ ای آفتاب ای توشه امید  برآ ای خوشه خورشید تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب چو پا در کام مرگی تند خو دارم چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم  به موج روشنایی شست و شو خواهم ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم  شما ای قله های سرکش خاموش که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید غرور و سربلندی هم شما را باد امدیم را برافرازید  چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید  غرورم را نگه دارید  به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید  زمین خاموش بود و آسمان خاموش تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوشبه یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید نظر افکند آرش سوی شهر آرام کودکان بر بامدختران بنشسته بر روزن مادران غمگین کنار در مردها در راه  سرود بی کلامی با غمی جانکاه ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراهکدامین نغمه می ریزد  کدام آهنگ ایا می تواند ساخت طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟ طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟ دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز راه وا کردند  کودکان از بامها او را صدا کردند مادران او را دعا کردند  پیر مردان چشم گرداندند دختران بفشرده گردن بندها در مشت همره او قدرت عشق و وفا کردند  آرش اما همچنان خاموش از شکاف دامن البرز بالا رفت  وز پی او  پرده های اشک پی در پی فرود آمد بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز خنده بر لب غرقه در رویا کودکان با دیدگان خسته وپی جو در شگفت از پهلوانی ها شعله های کوره در پرواز  باد غوغا شامگاهان  راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر  باز گردیدند  بی نشان از پیکر آرش با کمان و ترکشی بی تیر  آری آری جان خود در تیر کرد آرش  کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش  تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحونبه دیگر نیمروزی از پی آن روز  نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند  و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند آفتابدرگریز بی شتاب خویشسالها بر بام دنیا پاکشان سر زد ماهتاب  بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش  در دل هر کوی و هر برزن سر به هر ایوان و هر در زد آفتاب و ماه را در گشت سالها بگذشت  سالها و باز در تمام پهنه البرز  وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید وندرون دره های برف آلودی که می دانید  رهگذرهایی که شب در راه می مانند  نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند  و نیاز خویش می خواهند  با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ  می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه می دهد امید  می نماید راه  در برون کلبه می بارد  برف می بارد به روی خار و خارا سنگ  کوه ها خاموشدره ها دلتنگ راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ کودکان دیری است در خوابند  در خوابست عمو نوروز می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان  شعله بالا می رود پر سوز     شنبه 23 اسفند 1337      




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 616]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن