واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آخ! درد عشقی کشیده ام که نپرسروایت "یوسف و زلیخا " از زبان "هفت اورنگ" جامی اشاره :بی شک دراماتیک ترین داستان قرآن مجید داستان حضرت یوسف است. هم ازین نظر که بر خلاف بسیاری از داستانهای دیگر قرآن تقریبا در یک جا کل ما وقع روایت شده و هم از نظر تفصیل ماجرا . این دو عامل در کنار زیبایی ذاتی ماجرای حضرت یوسف و التهاب زندگی خارق العاده ایشان خوانندگان را بسیار بیشتر از دیگر قصص قرآنی مجذوب خود می کند. ناگفته نماند که بر اساس متن وحی این داستان " احسن القصص" خوانده شده و همین راه را برای اظهار عجز منتقدین ادبی در برابر فهم تمام زیبایی های داستان یوسف ، باز می کند. در ادبیات فارسی سه شاعر نام آور از ماجرای یوسف علیه السلام الهام گرفتند و منظومه هایی ساختند و تعداد نامعلوم بسیاری نیز در اشعار خود به این ماجرا اشاره کرده اند . جامی ، فردوسی و خاوری سه شاعری هستند که هرکدام منظومه ای به این نام دارند. برای نقد روایت ادبی داستان یوسف و زلیخا ابتدا باید خلاصه این داستان را به عرضتان برسانیم. نکته ی حائز اهمیت این است که در ادبیات غنایی بنا به مصلحت های ادیبانه داستان یوسف در حقیقت داستان زلیخا است! و شاید تاثیر روایات تورات نیز در تغییر ماهیت این داستان در ادبیات فارسی بی تاثیر نباشد . بنابر این غرض ما در اینجا تنها بررسی ادبی ماجراست و از دید خود ما هم داستانهای یاد شده تنها الهامی از قرآن را در خود دارند و نه بیان حقایق قرآنی .
خلاصه ی داستان زلیخا:در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی میکرد که دختری زیبارو بهنام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همهجا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچکدام روی خوش نشان نمیداد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی میگذراند؛ تا اینکه شبی در خواب، جوانی را میبیند که زیباییاش از حد انسانی افزونتر بود و به یک نگاه، دل از او میبرد. زلیخا از خواب برمیخیزد ولی دیگر آن خوشیها و شادیهای کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا مینگرد چهره محبوب را میبیند و با خیال او راز و نیاز میکند. زلیخا دایهای دارد که از کودکی از او نگهداری میکرده و زنی حیلهگر است. او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پیمیبرد و با چربزبانی از او میپرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده است را بیان میکند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا میگوید و باعث آشفتگی او میشود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیفتر و فرسودهتر میکند تا اینکه پس از یکسال، دوباره آن جوان بیهمتا را در خواب میبیند و به پایش میافتد که «کیستی؟ از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن میگشاید که «من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون من دلبسته تو هستم». زلیخا با خوشحالی بیدار میشود و دستور میدهد حلقهای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه پایبندی به عشق آن جوان، به پایش میبندد. زلیخا در این عشق تا یکسال دیگر میسوزد و میسازد تا اینکه برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب میبیند؛ اینبار با التماس و زاری از او خواهش میکند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان میگوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی میشوی؛ عزیز مصرم و در آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمیخیزد و از کنیزان و ندیمههای خود از مصر میپرسد. دیگر در هر مجلسی که مینشیند آنقدر از سرزمینهای مختلف سخن میگوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و اینگونه به قلب خود آرامش میدهد. همچنان از هر
سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا میآیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود میراند. تا اینکه آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و خزانهدار) مصر هم میرسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) میفرستد. زلیخا شادمان از اینکه لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را میپذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت میکند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان میرود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد میگوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بیتاب است؛ از دایه میخواهد لحظهای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد میکند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را میبیند؛ آه از نهادش برمیآید که «او آن جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد!».اما به دلش الهام میشود که «اگر چه عزیز مصر، منظور و مقصود تو نیست؛ ولی بدون او هم نمیتوانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام میگیرد و به انتظار دلدار مینشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار میگیرد و او را در چاه میاندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ میفروشند. کاروان به مصر میرسد و یوسف را به معرض فروش میگذارند. زیبایی شگفتانگیز یوسف، ولولهای در مصر برمیانگیزد و از همهجا مردم برای دیدن او به بازار بردهفروشان سرازیر میشوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمدهاست؛ از ازدحام مردم کنجکاو میشود. وقتی نزدیک میرود با دیدن یوسف نالهای جانسوز برمیآورد و به دایه میگوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانه پدر آواره شدم».
اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه میکند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان میکند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد میکند که زبان همه خریداران بسته میشود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه میبرد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات میآراید و بهجای اینکه او را بهعنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او میشود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی میکند و عشق بهپایش میریزد؛ از او چیزی جز سردی و کنارهگیری نمیبیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره او هم نگاه نمیکند. زلیخا که از هجران یار بیطاقت شده؛ به دایه التماس میکند که «چارهای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعلهور گردد». دایه میگوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمیگرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم رسیدهاید. یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاقها ببیند آتش عشق در دلش روشن میشود و تو را به کام دل میرساند. "زلیخا به معماران و نقاشان دستور میدهد؛ اینچنین ساختمانی را برای او آماده کنند. ادامه دارد...گرداوری و توضیحات : مریم امامی -تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 351]