واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: بيماری - زهرا سپيدنامه: حالش خوب نبود؛ گردنش ورم كرده بود، كمرش درد ميكرد و سرفه امانش را بريده بود. دفتر و كتابش را كه باز ميكرد، كلمات انگار مثل مورچههاي وحشي از تنش بالا ميرفتند. نميتوانست درس بخواند، چاره چه بود؟ نزديك كنكور بود و روي او كه سطح هوشي بالا داشت و رتبه دوم خوارزمي كشور بود حساب كرده بودند و حالا – چند هفته مانده به كنكور – نميتوانست پاپس بكشد. ترجيح ميداد پيش دكتر نرود؛ يك آلرژي ساده كه اين قدر ناز كردن نداشت... حميدرضا بوالحسني 4-3 ماه بعد از كنكور، بعد از كلي اين دكتر، آن دكتر رفتن، حقيقت را دريافت؛ او به سرطان لنف مبتلا شده بود. دكترها ميگفتند اين نوع از سرطان با شيمي درماني قابل درمان است اما حميدرضا مثل بيشتر سرطانيها به يك چيز ميانديشيد؛ اينكه فاصله چنداني با مرگ ندارد... همه ميترسند. نام سرطان انگار با يك وحشت عظيم عجين شده است. شايد تقصير فيلمها باشد؛ فيلمهايي كه در آن سرطانيها مدتها عذاب ميكشند و آخر كار با همه درمانها و... ميميرند. شايد تقصير دكترها باشد كه وقتي كسي سرطان دارد، آن قدر اين پا و آن پا ميكنند و خبر را دير به مريض ميدهند كه بيمار از حتمي بودن مرگش مطمئن ميشود. شايد هم تقصير از خود سرطانيهاست؛ آنهايي كه راحت تسليم بيماري ميشوند و بيهدف و بياميد ميگذارند سرطان هر بلايي خواست بر سرشان بياورد. درست مثل از كرخه تا راين! «بچه كه بودم، عاشق فيلم از كرخه تا راين بودم. هزار بار هم كه فيلم را ميديدم باز آخر فيلم گريهام ميگرفت. اولين بار كه توي دستگاه سيتياسكن رفتم، بياختيار ياد فيلم از كرخه تا راين افتادم. همه صحنههاي فيلم برايم تداعي ميشد؛ البته آن موقع نميدانستم قرار است چه به سرم بيايد؛ فكر ميكردم بيماريام يك آلرژي ساده است و بس!» حميد رضا هم مثل خيليهاي ديگر نميدانست سرطان دارد. با اينكه دكتر از خيلي پيش بيمارياش را تشخيص داده و به خانوادهاش گفته بود ولي خودش چيزي نميدانست؛ «خانوادهام با خبر بودند اما به من چيزي نميگفتند و تا جلسه سوم شيمي درماني از سرطانم بيخبر بودم. يادم ميآيد يك روز من و پدر و مادرم با يك جعبه بزرگ وارد بخش شيمي درماني بيمارستان شديم. ديدم كه بيمارهاي آنجا بدحالاند، رنگ و رويشان پريده و موهايشان ريخته. ميدانستم اينها نشانههاي سرطان است اما باور نميكردم. به خودم ميگفتم ما در اين بخش كار ديگري داريم؛ آمدهايم جعبه را تحويل بدهيم و برويم، حتي نميدانستم داخل جعبه چي هست! وقتي روي تخت خوابيدم و به من سرم وصل كردند فكر ميكردم اين آخرين مرحله درمان است؛ حالا سرمام تمام ميشود و ميروم خانه؛ ديگر حواسم به داروهاي مختلفي كه داخل سرمام ميريختند نبود. سرم كه تمام شد، بلند شدم. مادرم گفت: «بخواب پسرم بايد استراحت كني». گفتم: «چرا؟ حالم بهتر شده بايد بروم خانه، هزار تا كار عقب افتاده دارم!». فكر ميكردم حالا ديگر بر ميگردم به زندگي عادي! مثل همه همسالانم ميروم دانشگاه و...». بدتر از مرگ حميدرضا نميدانست شيمي درماني ميشود. از عوارض آن هم با خبر نبود؛ «نميدانم در تهران هم اين طور هست يا نه، اما در اصفهان هيچ كس براي من بيماريام را توضيح نداد؛ حتي بعد از شيمي درماني هم از عوارض آن نگفت. ميگذاشتند اتفاقات را مرحله به مرحله تجربه كنم، بعد تازه ميگفتند اين اتفاق، عارضه فلان داروست و كاملا طبيعي است. ناآگاهي هميشه باعث وحشتم ميشد. بعد از اولين مرحله شيمي درماني، روزهاي سختي را گذراندم. آن روزها براي نماز مغرب و عشا به مسجد ميرفتم. يادم ميآيد بعد از اولين جلسه كه به نماز ايستادم، مسجد دور سرم چرخيد و بعد از مدتي، حس كردم حالم دارد بدتر ميشود. بر تنم عرق سرد نشسته بود و حالت تهوع شديد داشتم. ديگر قادر نبودم نماز را ادامه دهم. بلند شدم و با بدبختي زياد، خودم را تا خانهمان – كه نزديك مسجد بود – كشاندم. وارد خانه كه شدم، استفراغ و تهوع شروع شد. مرتب بالا ميآوردم. شيمي درماني كاري كه با بيمار ميكند اين است كه نسبت گلبولهاي سفيد و قرمز خون را بالا و پايين ميبرد. همين، باعث ضعف بيمار ميشود و اين در حالي است كه بيمار هيچ چيز نميتواند بخورد چون مرتب بالا ميآورد. مرحله اول شيمي درمانيام خيلي سخت گذشت چون سيستم دفاعي بدن پايين ميآيد و بيمار در معرض انواع و اقسام عفونتها قرار ميگيرد؛ با هر بهانه كوچكي دهانش زخم ميشود و نميتواند چيزي بخورد. از ديگر عوارض شيمي درماني هم سردردهاي زياد است. عوارض شيمي درماني به حدي است كه بيمار از هستي ساقط ميشود و روزي هزار بار آرزوي مرگ ميكند. خيليها در همين مرحله جا ميزنند و به غلط نتيجه ميگيرند ما كه قرار است بميريم، پس بهتر است بدون اين درد و رنجها بميريم؛ در حالي كه اگر بخواهند، ميتوانند از سرطان نجات پيدا كنند». تلخ اما اجتنابناپذير بله حقيقت تلخ است اما نميشود آن را ناديده گرفت. گاهي اوقات پذيرفتن حقيقت به در افتادن با آن كمك ميكند؛ «ديگر شك برم داشت كه اتفاقي برايم افتاده چون هيچ كس جواب درست و حسابي به من نميداد؛ نه پزشك و نه پدر و مادرم. اين شد كه يك روز عكس سيتياسكنم را برداشتم و رفتم پاي رايانه؛ چون زبانم خوب بود، عبارت لاتين زير عكس را در اينترنت جستوجو كردم. حقيقت خيلي زود و سريع برايم آشكار شد؛ من مبتلا به نوعي سرطان به نام «هوچكين» بودم. ابتدا از نام سرطان ترسيدم اما بعد با جمع كردن اطلاعات در مورد بيماريام، فهميدم كه هوچكين با شيمي درماني قابل درمان است. تازه آن روز بود كه فهميدم اين عوارض و بدحاليها متعلق به شيمي درماني است و براي بهبودي، بايد آنها را تحمل كنم». اسكيموها در اصفهان سرطان غير قابل پيشبيني است و هميشه از جايي سردر ميآورد كه انتظار نميرود. بيماري هوچكين حميدرضا هم قرار بود خيلي زودتر از اين حرفها خوب شود اما بازي در ميآورد؛ «دكترم ديگر نميدانست چه بايد بكند. ميگفت اين قسمت از بدن تو كه الان درگير سرطان شده، در نوع هوچكين بيسابقه است؛ درست مثل اين است كه اسكيموها از قطب شمال بيايند و در اصفهان خانه يخي بسازند». حميدرضا ميترسيد، روحيهاش را باخته بود و ديگر اميدي به بهبود نداشت؛ « آمدم تهران خانه خالهام. روحيهام خيلي خراب بود. حالم هم بد بود؛ از عوارض شيمي درماني به ستوه آمده بودم تا اينكه اتفاقي افتاد». زندگي عجيب قهرمان من «شوهر خالهام داشت كاغذ باطلهها را مرتب ميكرد كه توجهش به مقالهاي جلب شد. نميدانم كداميك از ضميمههاي همشهري بود كه عكس بزرگي از يك دوچرخهسوار داشت با تيتر «ميخواهم در 100 سالگي بميرم». مقاله را آورد و به من نشان داد. ماجراي دوچرخهسواري به نام آرمسترانگ بود كه با وجود سرطان، 7 سال قهرمان دوچرخهسواري دنيا شده بود و حالا توانسته بود بر سرطان غلبه كند. مقاله خيلي كلي بود و در آن به كتابي اشاره شده بود كه آرمسترانگ از زندگي خودش نوشته بود. اين مقاله مثل فانوسي در تاريكي مطلق بود. آرمسترانگ-يك قهرمان مسيحي- توانسته بود با اميد و توكل به خدا بر بيمارياش غلبه كند، پس من چرا نتوانم؟ شال و كلاه كردم، رفتم ميدان انقلاب و دربهدر به دنبال ترجمه فارسي كتاب گشتم. پيدا نكردم و آنموقع بود كه فهميدم كتاب هنوز به فارسي ترجمه نشده كه ناگهان فكري به سرم افتاد؛ چه كسي بهتر از من ميتواند كتاب آرمسترانگ را ترجمه كند؟ مني كه مرحله به مرحله اتفاقات كتاب را تجربه كردهام، من كه با درد و رنج او آشنا هستم و ميدانم كاري كه او كرده شبيه به معجزه است و معجزه هم امكانپذير؟». نامهاي به يك قهرمان حميدرضا دست به كار شد؛ قبل از هرچيز نامهاي به آرمسترانگ نوشت و از او اجازه گرفت تا كتاب را ترجمه كند؛ «دست به كار ترجمه كه شدم بيماري انگار آن هيبت زشت خودش را از دست داد. آرمسترانگ از بيمارياش به عنوان بهترين اتفاق زندگياش نام برده بود؛ با خود گفتم پس چرا من بيماريام را تبديل به بهترين فرصت نكنم؟ شروع كردم به مطالعه و پژوهش روي بيماريام، عوامل و راههاي درمانش. آنقدر گشتم تا فهميدم چه اتفاقي دارد برايم ميافتد. با دانه دانه بحرانهايي كه برايم پيش ميآمد، آشنا شدم و به دنبال راه درمانش گشتم. وقتي فهميدم بيماريام دقيقا چيست، تحمل شيميدرماني و پرتودرماني برايم آسانتر شد. مادر آرمسترانگ كه قهرمان زندگي او هم بود يك شعار تربيتي داشت؛« اتفاقهاي بد را بايد به فرصتها تبديل كرد». من هم سعي كردم همين كار را بكنم و به جاي اينكه بر عوارض شيميدرماني تمركز كنم، بر راههاي بهبودي تمركز كردم. با ترجمه كتاب روحيهام از اينرو به آنرو شد. آرمسترانگ سرطان بيضه داشت؛ او هم به خاطر قهرماني و ورزش به بيمارياش بهانه داده بود و براي همين وقتي به پزشك مراجعه كرد، اوضاعش خيلي وخيم بود. سرطان به اعضاي بدنش سرايت كرده بود؛ بهطوري كه دكترها ابتدا بيمارياش را اشتباه تشخيص دادند و يك دور داروي اشتباه تجويز كردند. روزي كه بالاخره نوع سرطانش مشخص شد، از دكترش پرسيد: دكتر! من چقدر شانس بهبود دارم؟ دكتر جواب نداد. گفت زير 50 درصد؟ دكتر سرش را تكان داد. گفت زير 20 درصد. دكتر بازهم سرش را تكان داد. گفت زير 5 درصد؟ دكتر بازهم سرش را تكان داد! شانس بهبود آرمسترانگ اينقدر پايين بود اما او فقط با اميد به بهبودي، توانست از سرطان نجات پيدا كند!».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3841]