واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: خاتم النبيين محمد مصطفي (ص) آخرين فرستاده حضرت حق براي بندگانش چه نيكو اين رسالت را به اوصياي الهي انتقال و چه شاهكارانه ائمه مصمومين (ع) آنرا با بهره گيري ازابزارهاي لازم و متنوع به مسلمانان هديه كرده اند. و ... چه نيكو معلمان نيز تداوم دهنده اين رسالت بس بزرگ و خطير براي فرزندان اين مرز و بوم اسلامي بوده اند. عشق به سوختن براي ساختن، عشق به تعالي رساندن و لذت بردن، باغباني عاشقانه گلهاي خوش بود از هر گلستاني براي بارور شدن و شكفتن، تحمل سختي ها و دم نزدن براي براي رسيدن به شكوفايي و به بارنشستن زحمات با اوج گيري آينده سازان و ... همه را مي توان در وجود معلم چه زن و چه مرد مي توان يافت، بدون هيچ ادعايي. شهادت استاد مطهري، معلم حوزه و دانشگاه بهانه اي شده در نظام اسلامي براي پاسداشت اين همه عشق براي رساندن خاكيان به افلاكيان. مطهري نيز سوخت تا بسازد مغزهاي متفكر و مستقل و خلاق براي وطن را و چه زيبا به بار نشسته اين سوختن ها. هركسي كه به هر نحوي يادگرفته قلم به دست گرفتن را سعي مي كند نشان دهد قدرداني خود از معلم را. ما نيز به سهم خود ولو ناقص و نارسا سعي كرديم پاس بداريم مقام و منزلت زن و مردي را كه در مقام معلم عصاره علمي وجودش را نثارمان كرد تا در هزار راه زندگي راه راست را از كج تشخيص دهيم و براي ارتقاي مام ميهن تلاش كنيم. وقتي در گذر زمان نظر به پشت سر مي اندازي و سپيدي موهاي سرت را به ياد مي آوري تازه متوجه مي شوي چه زحماتي را در اين راه برايت كشيده اند كه بيشترين آن متوجه وجود نازنين هاي است كه هم راه زندگي و هم راه و دريچه علم و دانش را در سرما و گرماي روزگار و ... به تو نشان داده اند. اگر منصف باشيم، قلم عاجز از توصيف او خواهد بود و خداوند چه كامل در قرآن مجيد به آن اشاره مي فرماييد و به آن قسم مي خورد ... الف نون. ما در اين مقوله خواستيم ذره اي از وجود بيكران عرصه علم و دانش را با قلم الكن بيان كنيم شايد مورد قبول درگاه معلمان عزيزمان باشد و شايد تعدادي از اين بزرگواران تاكنون رخ در نقاب خاك كشيده باشند و ما براي شادي روحشان درود مي فرستيم. راه تعليم و تعلم يقينا با حضور معلمان صادق و صديق تداوم خواهد يافت تا ايران اسلامي براي بلنداي قلل رفيع عزت ، شرافت و بالندي و ... بياستد. هنوز كوچه پس كوچه هاي شهر رد پاي معلمي را بخاطر دارد كه هر روز صبح از خيابانهاي شهر مي گذشت، جيبهايش را پر از كاغذ و قلم مي كرد تا سر كلاس درس بين شاگردانش تقسيم كند تا مبادا كودكي كه كاغذ و قلم ندارد از خجالت سرخ شود، شهر ما هنوز بياد دارد معلمي را كه ساده مي پوشيد به دورترين روستاها مي رفت تا مبادا دانش آموزانش به خاطر لباس كهنه اشك حسرت نريزند. او سر سفره فقيرترين آدمها مي نشست، باآنها غذا مي خورد، همصحبت مي شد، قصه زندگيشان را مي شنيد، براي علاج دردشان تلاش مي كرد و تعطيلي ، سينما و پارك و تفريح در مكتب او جايي نداشت، زندگي او مال آدمها بود. او از جنس آدمهاي رنج كشيده بود، سركلاس درس هرگز براي دانش آموزانش تصوير خانه ايي لوكس را نكشيد، در آيين او اين خيانت بزرگي است كه براي كوخ نشينان تصوير كاخ نشينان را بكشي. الفباي او الفباي ديگري بود، از كتاب صداقت. تزوير در سرزمين بزرگ دل او جايي نداشت. وقتي براي درس صدايشان مي كرد جلوي دانش آموزي مي ايستاد كه لباسش پاره بود تا مبادا غرور او ميان قهقهه بچه ها گم شود، اما روزگار سرنوشت ديگري براي او رقم زد، او را از عزيزانش جدا، سلامتيش را غارت و ميهمان مركز بيماران رواني كرد، بسراغش رفتيم چيزي بهتر از اشك نتوانست غصه هايمان را تفسير كند، نگاهش كه كردم غصه بود و غصه. شادي را گم كرده بود، خنديدن را فراموش و زندگي را از ياد برده بود. مي گفت اهل آبادي ويران شده غصه ام اگر شادي را يافتي، بيايي بياوري نشانيش را بدهي تا تحويلش بگيرم. چند صباحي از حضورش در مركز نمي گذرد، اما نگاهش كه ميكني گرد نا اميدي برچهره اش نشسته. ساعتي كه بايد سر كلاس درس دفتر حضور و غيابش را ورق مي زد، تك تك شاگردانش را صدا مي زد مات و مبهوت به گوشه اي خيره مانده است. غم روزگار فرصت بپا ايستادن را ازاو گرفته است. به سختي از زمين بلند مي شود، لبخند كمرنگي برلبانش نقش مي بندند، اما با همان حجب و حياي معلمي سلام مي دهد، خوشامد مي گويد و دست مي دهد. كسي كه تا ديروز دست نوازش اش بر سرهايي مي كشيد كه در آتش بي مهري روزگار مي سوختند، امروز محتاج دستهايي شده كه نوازشش كنند، نيازمند نگاههايي شده كه لبخند محبت بر لبانش بنشانند. هيچ كس ندانست كدام نامهربان؟ دست اورا گرفت و از سرزمينش ربود. جمله ايي كه ديروز در تخته سياه نوشته بود ناتمام ماند، تكليف شب بچه هايش را هيچ كس قلم نزد. عزيزانش چشم انتظار ماندند، هرصبح كيف و كتاب به دست چشم براه دوختند، كاغذ و قلم شاگردانش تمام شد، اشك دانش آموز يتيمش را كسي نديد و هنوز كه هنوز است درختها و ديوارها و آدمهاي دورترين نقطه شهر انتظارآمدنش را مي كشند. هنوز از كلاس درس او صداي مهرباني به گوش مي رسد و برتخته سياه عمرش با گچ گذر زمان خطها را مي كشد تا لحظه لحظه گذر عمرش را با خاطرههايي پر كند كه دست نحيفش چتري بود از محبت بر سر كودكاني كه دست نوازش را نديده بودند و افسوس مي خورد از زماني كه دور است از مدرسه و كلاس. آري اين بود قصه ناتمام زندگيش كه در رگ زمان جاري است ولي براي او زمان يعني سكوت ساعت و گذر ثانيه براي او بي معني است، چون زمان براي او حضور در كلاس بود و لباس گچياش و در ذهن مخدوش او جملهايي ناتمام طنينانداز است ... معلمي شغل ... تقديم به معلماني كه الفباي خوب و با هدف ومرام زيستن را به ما آموختند. 587/7131
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 239]