واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حزب الهى ها بايد حرف اول را بزنند
وجود حاج يدالله کلهر براى بچه ها تكيه گاه بود، حتى در پشت جبهه و در ورزش و بازى. يادم است كه تيم واليبال دسته يك كرج را براى مسابقه به سپاه دعوت كرده بوديم. چهار، پنج نفر از بازيكنان واليبال در آن تيم حضور داشتند.مسابقه شروع شده بود. آنها متوجه بودند كه ما تيم ضعيفى هستيم و به خاطر همين سعى كردند با ما مدارا كنند. دور اول با نتيجه ? - ?? باختيم. اين مسئله در روحيه بچه ها تاثير بدى گذاشته بود. همه مى گفتند اى كاش آنها را دعوت نمى كرديم هر چه باشد بچه هاى سياسى و حزب الهى نبايد از خود ضعف نشان بدهند باعث آبروريزى مى شود...دور دوم هم باختيم. مى خواستيم دور سوم را شروع كنيم كه حاج يدالله را از دور ديديم كه مى آمد. بچه ها انگار جان دوباره گرفتند. وقتى نتيجه بازى را شنيد گفت كه بازى مى كند. همه با خوشحالى قبول كردند و او وارد زمين شد. من پاس مى دادم و او آبشار مى زد و مى گفت: حواست باشد پاسهايى كه مى دهى نيم متر بالاى تور باشد. » در همان لحظات اول روحيه بچه ها تغيير كرد. وقتى حاج كلهر به هوا مى پريد تا آبشار بزند مى ديديم كه كمربندش تا بالاى تور مى رسد. تيم مقابل چهار نفرى براى دفاع به هوا مى پريدند و نمى توانستند توپها را بگيرند، بدين ترتيب سه دور ديگر تيم ما برنده شد. وقتى مسابقه تمام شد دور هم جمع شديم، گفتم: چه خوب شد كه شما رسيدى و الا بازى را باخته بوديم. «چطور اين قدر خوب و محكم بازى مى كنى؟ گفت: همين قدر مى دانم كه بچه هاى حزب الهى دست روى هر كار بگذارند بايد حرف اول را بزنند.ابوذر خدابين از همرزمان شهيد كلهر***مى خواهم حسرت يك آخ را هم به دل دشمن بگذارم در عمليات والفجر هشت خبر آوردند مجروح شده. با «على ميرايى » قرار گذاشتيم كه به عيادت او برويم. وقتى به بيمارستان رسيديم ديديم سخت مجروح است. كتف و دست راستش خرد شده، كليه اش هم آسيب ديده بود.پرسيدم: «حاجى حالت چطور است» در حاليكه با سختى حرف مى زد، گفت: «خوبم الحمدلله. » ديدم قسمتى از لبش بريده و خون مى آيد. پرسيدم: «حاجى ! لبت هم تركش خورده » گفت: «نه» در همين موقع چهره او در هم شد و اخمهايش توى هم رفت. دستهايش را مشت كرده و لبانش را گاز گرفت. دندانش درست در همان نقطه لبش كه پاره شده بود فرو رفت. درد به سراغش آمده بود. در حاليكه از درد به خود مى پيچيد كوچكترين حرفى نمى زد و حتى آهسته هم ناله نمى كرد، وقتى اين صحنه را ديدم نتوانستم خودم را كنترل كنم. گفتم: «با خودت اين رفتار را نكن حاجى ! يك دادى، هوارى، فريادى چيزى. چرا اين جور مى كنى »! صبر كرد تا درد آرام شد. دوباره لبخند هميشگى روى لب مجروحش نشست. گفت: «مى خواهم حسرت يك آخ را هم به دل دشمن بگذارم.»***
با اين جلسه ها كارى درست نمى شود من هميشه نگران حاج يدالله بودم. در مدتى كه از او جدا مى شدم نگران بودم كه نكند اتفاقى برايش بيفتد. من براى كارى به عقب رفته بودم و برايش پيغامى داشتم كه براى جلسه بايد به عقب برگردد.وقتى به خط رسيدم پيش حاج يدالله رفتم و گفتم: «حاج على فضلى گفت عقب جلسه است حتما بايد بيايى» حاجى گفت:« ول كن بابا با اين جلسه ها كارى درست نمى شود. »فرداى آن روز نزديك ظهر بود. منطقه آرام شده بود و قرار بود گردانها جابه جا شوند. حاجى گفت: «على ماشين را روشن كن برويم. » باور نمى كردم خدا را شكر كردم كه بالاخره تصميم گرفت عقب برگردد. دل توى دلم نبود مى ترسيدم در همين چند لحظه اتفاقى بيفتد. گفتم: «حاجى ماشين بد جايى است بيا برويم گلوله هاى خمپاره و توپ مرتب به زمين مى خوردند. » حاج كلهر آمد و سوار ماشين شد و حركت كرديم. هنوز دور نشده بوديم كه ناگهان احساس كردم ماشين از زمين كنده شد. دود و آتش همه جا را گرفته بود. ناگهان ديدم حاجى آرام روى زانوى من افتاده. دست و پاى خود را گم كردم. نگاهى به پشت سرم انداختم چند بسيجى شهيد شده بودند. دنبال راهى مى گشتم كه حاجى را به عقب منتقل كنم. ماشينى آمد و حاجى را سوار كرديم. نمى دانستيم شهيد شده است يا مجروح است. ماشين كه حركت كرد ديدم نفس مى كشد. از خوشحالى نمى توانستم چه كنم. به بهدارى رسيديم حاجى را به داخل بردند. لحظاتى بعد چند نفر آمدند خبر شهادت او را به من دادند، آنها هم گريه مى كردند. تازه آن موقع فهميدم كه حاج كلهر شهيد شده است. روح بلند او ميهمان ملائك شده بود و ما مبهوت مانده بوديم.على قاضى زاهدى از همرزمان شهيدمنبع: ويژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 312]