واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: رئيس کيه
يکي بود، يکي نبود. در گوشه باغ بزرگي، يک انباري کوچک بود. آنجا پر از وسايل باغباني بود. آن شب در انباري، بين شنکش و بيل و آبپاش دعوا شده بود. آنها داد ميزدند و سر هم فرياد ميکشيدند. بالاخره آنقدر سر و صدا کردند که غلتک از خواب بيدار شد. چشمهاي خمارش را باز کرد و با عصبانيت گفت: «چه خبره؟ براي چي اين همه سر و صدا ميکنيد؟»بيل، شنکش و آبپاش، هر سه با هم شروع به حرف زدن کردند. اصلاً معلوم نبود که چه ميگويند. سرو صدا بيشتر شده بود. غلتک با صداي کلفتش فرياد زد: «کافيست! اين ديگر چه وضعيست؟ يکي يکي حرف بزنيد.»همه ساکت شدند. موتور سمپاش، که او هم از سرو صدا سرش درد گرفته بود، گفت: «آقاي غلتک، دعواي آنها سر اين است که کدام يک بهترند؟ آنها ميگويند يکي بايد رئيس بقيه باشد. شما که از همه بزرگتريد، يکي را انتخاب کنيد تا اين دعواي مسخره تمام شود.»
شنکش و بيل و آبپاش فرياد زدند: «بله، بله. يکي را انتخاب کن! رئيس را انتخاب کن!»غلتک چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: «خيلي خب، اين کار را ميکنم. ولي بايد تا فردا شب صبر کنيد. فردا در باغ کارهاي شما را با دقت نگاه ميکنم. آن وقت ميگويم کداميک رئيس بقيه باشد. حالا ديگر همگي بخوابيد تا فردا سرحال بابشيم.»همه ساکت شدند و خوابيدند. فردا صبح هوا خوب و آفتابي بود. آن روز قرار بود باغبان کارهاي زيادي انجام دهد. او مشغول کار شد و زمينهاي زيادي را بيل زد و شنکشي کرد. بعد هم مقدار زيادي بذر باشيد. آنوقت سراغ گلها رفت و به آنها آب داد. درختها و گلها را سمپاشي کرد. چمنها را کوتاه کرد و راهها را صاف کرد.همه وسايل آنقدر مشغول کار بودند که وقتي براي دعوا کردن نداشتند. وقتي شب شد، دوباره همه به انبار برگشتند. خسته بودند. ولي از کاشته شدن آن همه بذر و گل و تر و تازه شدن باغ، خوشحال بودند. سمپاش پرسيد: «خب، غلتک جان، رئيس را انتخاب کردي؟ کداميک از آنها بهتر بودند؟»
غلتک سر بزرگش را تکاني داد و گفت: «به نظر من، همه ما به يک اندازه مفيد هستيم. با کمک ما گلها و گياهان کاشته ميشوند و بهتر رشد ميکنند. هر کدام از ما که نباشيم، قسمتي از کار انجام نميشود.»همه ساکت بودند. غلتک صداي کلفتش را صاف کرد و ادامه داد: «وقتي کارهاي همه خوب و مفيد است، چرا ديگر به رئيس شدن فکر کنيم. بهتر است همه سعي کنيم تا کارهايمان را خوب انجام دهيم. حالا ديگر بخوابيد. چون فردا بايد گلها و دانههاي بيشتري کاشته و آبياري شوند.»شنکش و بيل و آبپاش به همديگر نگاه کردند و خنديدند. سمپاش هم با رضايت سرش را تکان ميداد. همه از اين جواب راضي و خوشحال شدند. آنها آنقدر خسته بودند که خيلي زود خوابشان برد. مژگان شيخي************************************مطالب مرتبططناب خوشمزه جشن تولد ساقههاي طلايي گندم درينگ درينگ... تلفن زنگ مي زنه !بُز زنگوله پا عنکبوت و جاروي دم دراز معلم جديد بره ها سرماخوردگي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 277]