واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: -------------------------------------------------------------------------------- دوست عزيزم، «بوني»، به دليل ابتلا به سرطان فوت کرد، ولي قبل از آن در آرامش کامل زيست. او هميشه نگران نوههايش بود، اما به دنبال نتايج آزمايش خود نميرفت. او هميشه مراقب برنامههاي روزانه عزيزانش بود، ولي اهميتي به برنامههاي درماني خود نميداد. او براي تولد فرزندانش برنامهريزي ميکرد، اما نه براي پيگيري رژيمهاي درمانياش. او هر روز خود را با خوشي سپري ميکرد، نه اينکه نگران بروز علايم بعدي بيمارياش باشد. او به دنبال علايق خود بود، نه اينکه به دشمن استخوانهايش فکر کند. «بوني»، عمر خود را در صلح سپري کرد، نه در پيکار و مبارزه... کاربرد شعار «کارزار نبرد عليه سرطان»، شايد مناسب براي سيستمهاي سلامت باشد تا ديدگاه خود را روي يک هدف متمرکز کنند، ابتکارات خود را در يک زمينه به کار برند، برنامه تحقيقاتي خود را در اين رابطه تنظيم کنند و تمام اهتمام خويش را براي درمان سرطان قرار دهند. در واقع استعاره «جنگ عليه سرطان»، ميتواند تلاش همه افراد و سازمانها را براي مداواي قطعي سرطان، هدفمند کند. زماني که بيماري «بوني» تشخيص داده شد، از همان ابتدا تحت شيميدرماني و راديوتراپي شديد و سخت قرار گرفت، همانگونه که ديگر بيماران سرطاني، اين چنين سرنوشتي دارند. او در مقابل ويزيتهاي بيشمار و طولاني در مطب پزشکان، شکيبا بود. در طول تمام شبهاي تمامنشدني که مرتب استفراغ ميکرد، پايدار بود. همه ماههاي سراسر خستگي و ضعف و از دست دادنهاي فراوان، مانند ريزش مو، از دست دادن وزن، تمام شدن نيرو و درنهايت به پايان رسيدن زمان زندگي را تحمل ميکرد. ما اميدوار بوديم که وي در پايان تمام اين سختيها به روزهاي خوبي برسد. دو سال بعد، متوجه شد که علايمش بازگشته، اما اين بار با يک کينه لجوجانه براي پايان دادن حيات «بوني». به او گفته شد سرطان پيشرفته او به شيميدرماني سختي نياز دارد، اما او بهطور کامل راههاي پيشروي خود را مرور کرد و درنهايت تصميم گرفت شيميدرماني را نپذيرد. او نميخواست هيچ يک از روزهاي خوب خود را با شانس چند صباحي بيشتر زنده ماندن، معامله کند. او درمان سخت را قبول نميکرد و وقتي اين موارد را با پزشک خود در ميان گذاشت، پاسخي سخت شنيد: «اگر ميخواهي بميري، چرا خودکشي نميکني؟!» بوني تعجبزده شد، همچنان که من؛ اما بعد متوجه شديم اين اظهارنظر خشن و رک، بيان احساسات صادقانه يک پزشک و نظرات روشن اوست، زيرا به نظر ميرسد تصميم به جنگ عليه سرطان، اولين واکنش منطقي فردي باشد که به اين بيماري مبتلا شده است. شما چه فکر ميکنيد؟ نميدانم شما جزو کدام دسته از افراد هستيد. نميدانم شما هم فکر ميکنيد اين وظيفه هر کسي است که آستينها را بالا زده، به دل نبرد برود و در اين جنگ، همدوش ديگران بجنگد. شايد فکر ميکنيد وقتي کسي در يک ميدان نبرد قرار ميگيرد، به جاي توجه به زيباييهاي اطراف، بايد روي دشمن تمرکز کند. آيا عقيده داريد در يک ميدان کارزار، بايد مرتب به علايم هشداردهنده توجه کرد، نه اينکه نگران فرصتهاي از دست رفته و خوشيهاي زندگي بود. آيا ميگوييد وقتي براي نبرد آماده ميشويد، بايد منظم و دقيق بود و هماهنگ با هدف پيش رفت، نه اينکه به استراحت در کنار خانواده پرداخت؟ آيا فکر ميکنيد وقتي شخصا آماده جنگ عليه سرطان ميشويد، وقت و انرژي شما بايد صرف از بين بردن آن شود و حتيالامکان از چيزهايي که دوست داريد، دوري کنيد؟ شايد از خود سوال ميکنيد چرا بايد به جاي وقف زمان و انرژي خود براي جنگ عليه سرطان، به چيزهاي ديگر پرداخت؟ آيا دليلي دارد که نسبت به تصميم خود، احساس شرم و ضعف داشته باشيد؟ تصميم «بوني» «بوني» پس از گذراندن دورههاي شيميدرماني و پرتودرماني، پس از بازگشت مجدد سرطان و گرفتن تصميم به قبول آن به جاي جنگيدن، احساس آرامش و قدرت بيشتري ميکرد. به مناطق دوردست سفر کرد. به ملاقات افراد خانواده خود رفت و به قدم زدن روي برگهاي خشک و استشمام بوي درختان کاج مشغول شد، به جاي اينکه شلوغي و تميزي کلينيک را تحمل کند. او با وجود بيماري متاستاتيک گسترده، درد استخوان و کمخوني، به مدرسه قديمي خود رفت تا معلمان خود را دوباره ببيند. وي هميشه با يک حالت تدافعي ميگفت: «من از نگاه ترحمآميز ديگران متنفرم. همه آنها بسيار مضطرب، خسته و نحيف به نظر ميرسند. من مطمئنم که حال من از آنها بهتر است.» «بوني» سراسر سال بعد را نيز به صرف وقت و انرژي خود براي افراد خانواده و تمام چيزهايي که دوست داشت، اختصاص داد اما بيماري نيز از پاي ننشست و دردها و علايم جديد ظاهر شدند، همانطور که او انتظار داشت. پزشکان سعي کردند آن را تحت کنترل خود درآوردند، اما «بوني» به تدريج ضعيفتر ميشد، ولي با وضعيت خود نيز خو ميگرفت. او اين علايم را با آرامش پذيرفت، نه با ترس و در هر روز از روزهاي زيباي خدا، سرور و شادي را جستجو ميکرد، نه ترس و نااميدي را. چه تصميمي درست است؟ شايد شما جزو افرادي باشيد که وقتي به انتهاي دوره بيماري خود ميرسيد، تمام انرژي و وقت خود را صرف جنگ عليه بيماري کنيد، اما بعضي بيماري را با آغوش باز ميپذيرند و باقيمانده لحظات زندگي خود را با افراد و چيزهايي که عاشقانه دوست دارند، سپري ميکنند. آيا به نظر شما هر تصميمي که گرفته شود، تصميم شجاعانهاي نيست؟ آيا همه اين افراد به يک ميزان، شريف نيستند؟ به يک اندازه سزاوار بزرگي، احترام و حمايت نميباشند؟ سرانجام زماني رسيد که «بوني» نميتوانست راه برود. او با افسوس ميگفت: «هرگز تصور روزي را نداشتم که کسي مرا روي تخت بگذارد و خودم قادر به انجام اين کار نباشم. استخوانهاي بيد زده من، شکنندهتر از آن هستند که مرا ايستاده نگه دارند. ديگر زمان آن رسيده که بخوابم. اما ميداني، اين موضوع خيلي هم بد نيست. من الان در خانه خودم هستم و بالش ابريشمي دارم. هر روز يک دوست خوب ميآيد و مرا به يک حمام گرم و ماساژ ملايم دعوت ميکند. حالا ميتوانم هر زمان که بخواهم، فيلمهاي مورد علاقهام را ببينم.» به آرامي، صحبتش را قطع کردم: «تو که در حال حاضر، حسرت چيزي را نداري، داري؟» او اول مردد شد، اما توانستم صداي لبخندش را بشنوم: «درست است، ميتوانستم داشته باشم، ولي الان ندارم.» منبع: JAMA, 2008
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 402]