تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):مؤمن، خاموشى اختيار مى‏كند تا سالم بماند و سخن مى‏گويد تا سودى ببرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846040092




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ماجرای جالب و واقعی عاشق شدن و ازدواج سوپراستاری که عاشق شده بود!! ()


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: وقتی تصمیم گرفتیم ادواج کنیم قبلش از خونه خاله گوری به پدر و مادرش زنگ زدیم و بهشون گفتیم که ما ازدواج کردیم! خیلی عصبانی شدن. مادرش غذا خوردنو گذاشت کنار... نام همسر من « گوری » است، پدر و مادر گوری به شدت مخالف ازدواج مان بودند. مادرش تهدید کرده بود خود کشی می‌کند! یه بار من با یه قیافه دیگه به تولدش رفتم! اسمی رو به کار بردم که تو سریال فاوجی صدام می‌کردن، ولی وقتی اونا منو شناختن جهنمی به پا شد!اونا یه خونواده پنجایی خیلی اصیل هستن. منو از همه اعضای خانوادش ترسونده بودن. مجبور بودم دل تک تک اعضای خانوادشو یکی یکی به دست بیارم.با یکی از دایی‌هاش که پشت تلفن حرف زدم بهم گفت: به خواهر زاده من نزدیک نشو وگرنه ...! ولی بعد که دیدمش دیدم خیلی مهربونه! پسرخاله‌هاشو با خودم می‌بردم تفریح، کم کم همه‌شون ازم خوش شون اومد و بهم امیدواری دادن که پدر و مادر گوری رو راضی می‌کنن، ولی اونا قبول نمی‌کردن...گوری توی خونه حبس شده بود! همیشه به من می‌گفت: شاهرخ تو، مامان بابای منو نمی‌شناسی... تو خیلی همه چیزو ساده می‌گیری! و من همیشه بهش می‌گفتم: همه چیز درست می‌شه..!ده سال دیگه به همه این روزا می‌خندیم..! و این دقیقا ً کاریه که الان می‌کنیم! بعضی شب‌ها که می‌شینیم و درباره گذشته فکر می‌کنیم، حسابی می‌خندیم.     یه بار گوری حسابی قاطی کرد!! فکر کردم من با غیرتی که دارم اذیتش می‌کنم! راست می‌گفت، یه زمانی بود که من خیلی روی گوری حساسیت نشون می‌دادم ... اینا به خاطر این بود که زیاد همدیگرو نمی‌دیدم. اما اون نتونست تحمل کنه. این بود که سال 1989 منو ول کرد و بدون این که بهم بگه با دوستاش اومد بمبئی.وقتی فهمیدم حسابی قاطی کردم! قبل از این که بره، اومد پیشم. اون روز تولدش بود و من اتاقمو با یه عالمه بادکنک تزئین کرده بودم و کلی کادو براش خریده بودم. وقتی اتاقمو دید خیلی گریه کرد. من فکر کردم به خاطر ناراحتیه زیادیه که خانوادش بهم وارد می‌کنن، ولی بهم نگفت که می‌خواد بره ... وقتی فهمیدم رفته، به مادرم گفتم. اون بهم گفت برم و دختری که دوستش دارم رو برگردونم.بهم ده هزار روپیه داد و من با دوستانم اومدم بمبئی دنبالش. چند روز دنبالش گشتیم، شب‌ها مجبور بودیم تو خیابون کنار ساحل هتل تاج بخوابیم! همه جا رو دنبالش گشتیم به خصوص ساحل‌ها.گوری عاشق ساحل بود. پول‌هامون تقریبا ً تموم شده بود، مجبور شدم دوربینم رو بفروشم. من قیافه گوری رو برای مردم توضیح می‌دادم، به همه می‌گفتم یه دوسته و گمش کردم. همه جا رو گشتیم تا این که یه بار یکی ما رو برد به یه ساحل خصوصی. رفتیم توی ساحل و گوری اون جا بود! ایستاده بود توی آب، با دیدن هم گریه کردیم. اون موقع بود که فهمیدم بی دلیل حساسیت نشون می‌دادم. همین طور فهمیدم که هیچ کس بیشتر از من نمی‌تونه گوری رو دوست داشته باشه و این بهم اعتماد به نفس خیلی زیادی داد     وقتی تصمیم گرفتیم ادواج کنیم قبلش از خونه خاله گوری به پدر و مادرش زنگ زدیم و بهشون گفتیم که ما ازدواج کردیم! خیلی عصبانی شدن. مادرش غذا خوردنو گذاشت کنار. وضع خونشون حسابی ریخته بود به هم. رفتم که پدرشو ببینم، احساس گناه می‌کردم. وقتی باهاشون صحبت کردم فکر می‌کنم چاره دیگه‌ای نداشتن جز این که قبول کنن. الأن می‌تونم احساس پدر و مادر گوری رو درک کنم، اونا یه خونواده 15 نفری سفت و سخت پنجابی بودن که گوری جوان ترین شون بود. تصور کنین که اون بگه می‌خواد با یه پسر دیگه، با یه فرهنگ و رفتار دیگه با یه شغل متفاوت ازدواج کنه ... هیچ نقطه مثبتی برای من نبود. اونا رو سرزنش نمی‌کنم. اونا حتما ً فکرمی‌کردن می‌تونن شوهر خیلی بهتری برای دخترشون پیدا کنن. ما هیچ وقت نمی‌خواستیم کاری بر خلاف خواسته خانوادهامون بکنیم.فکر فرار حتی یه بار هم به سرمون نزد اما مطمئن بودیم که حتما ً با هم عروسی می‌کنیم... وقتی که من، پدر و مادر گوری رو دیدم اصلا ً روی زبونم نمی‌اومد بگم: «من دخترتونو دوست دارم!» به نظرم خیلی احمقانه می‌اومد! به خاطر این من هیچ وقت نمی‌تونستم گوری رو بیشتر از اونا دوست داشته باشم. اونا گوری رو به دنیا آورده بودن و بزرگش کرده بودن، عشق من هیچ وقت نمی‌تونست جانشینی برای عشق اونا باشه. مراسم ازدواج مون هم به رسم مسلمانها برگزار شد. ما می‌خواستیم یه مراسم ساده داشته باشیم. پدر و مادر گوری آخر شب وقتی گوری نشست توی ماشین شروع کردن به گریه کردن، بعد همه خانوادشون هم شروع کردن به گریه کردن. منم که دیدم این جوریه گفتم: اگه اینقدر ناراحتین، می‌تونین دخترتونو پیش خودتون نگه دارین، من می‌آم می‌بینمش و می‌رم! در مورد بچه‌هام، دلم می‌خواد پسرم تا 16 سالگی حسابی شر و شلوغ باشه که بتونه بعد از اون پسر خوبی باشه! موقع به دنیا آمدن «آریان»، حال گوری خیلی بد شد. زایمانش خیلی خطرناک بود. اون موقع من فقط می‌خواستم گوری سالم بمونه، اجازه هم دادم اگه خیلی وضع وخیم شد اول گوری رو نجات بدن ... ولی الأن همه چیز آریان ... آریان ... آریان...!! درباره دخترم همه عشقی که توی وجودم هست رو بهش می‌دم... با وجود این که همسرم فکر می‌کنه من دیوونه‌ام دلم می‌خواد با دخترم رفیق و صمیمی‌باشم. پدر و مادر من بهترین دوستان من بودن، به همین ترتیب منم می‌خوام صمیمی‌ترین دوست بچه هام باشم ... من به گوری احترام می‌ذارم برای این که اون یه زنه و مادر بچه‌هام. دوستش دارم چون خیلی صادقه و تکمیل کننده منه. اون بهم یاد داد چه طور توی زندگیم سیاست داشته باشم! اون همیشه بهم می‌گه که خیلی چیزهایی رو می‌گم که نباید بگم، اون ثابت ترین و محکم ترین عامل توی زندگی منه و به خاطر موقعیت و یافته‌هام نیست که اون به  من احترام می‌ذاره، اون منو دوست داره به خاطر این که من می‌خندونمش! نمی‌دونم ... من اونو می‌خندونم؟  




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 475]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن