واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > فکوهی، ناصر - یادداشت دکتر ناصر فکوهی، استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران را در مجله نوروزی خبرانلاین بخوانید. نخستین شعری که برای پیشکش و عیدی و تبریک سال برای همه شما می فرستیم، شعری تلخ و اندوه بار، نه برای افزودن بر غم آنها که غمی دارند، بلکه برای به تامل و تفکر کشیدن خودمان است تا تصور نکنیم باید همواره بی غم باشیم. و چه شعری با شکوه تر و بی مانند تر از اوج لطافت «سایه» می توانستیم برگزینیم تا نشان دهد بر آنچه در دل های پرشور و زبان خاموش ما می گذرد، عید و نوروز، مرهمی بیش نیست ؟ اما باز هم همچون سال های قبل، غم نخست را با دو شعر دیگر از پایه های استوار هویت و شرف و انسانیت ایرانی خود جبران می کنیم، اشعاری کهن، به کهنگی روح ایران و ایرانی، تا بگوئیم و پای فشاریم که فرهنگ ما نه دیروز از خاک سر برآورده و نه فردا سفره اش بر چیده خواهد شد: این فرهنگ ریشه هایی ژرف و مستحکم دارد، ریشه هایی که تا اعماق شن های داغ کویر و تا ژرفنای آب های سرد خزر و آب های گرم فارس به پیش رفته اند؛ این ریشه ها، کوهستان های البرز و زاگرس را در نوردیده اند و شمال و جنوب و شرق و غرب این کشور را در تاریخی دردناک و در تجربه ای انسانی و بی نظیر به یکدیگر پیوند داده اند. و همین ریشه ها هستنند که گرد باد های بلاهت انسانی و فرومایگی فرومایگان را سرانجام به خاطرات تلخی در تاریخمان بدل خواهند کرد و تداوم و پایداری فرهنگ ما را از خلال زبان و شعرمان به ابدیت خواهند سپرد. درسال نو، همچون سال های پیش دست یاری به سوی حافظ و مولوی بلند کردیم و دو غزل از آنها در این نوروزدر کنار شعر زیبای ابتهاج، برایتان انتخاب کرده ام. دست اهریمنان از زندگیتان کوتاه وسایه ایزدان بر جان هایتان پایدار باد .سفره هفت سینتان پر رنگ ، نوروزتان شاد ودل هایتان بی غم باد. شعرِ غم و همدردی : ه.ا.سایه زنده وارچه غریب مانده ای ای دل! نه غمی ، نه غمگسارینه به انتظارِ یاری، نه ز یار انتظاریغم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزدکه دگر بدین گرانی نتوان کشید باریچه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزانکه به هفت آسمانش نه ستاره ست باریدلِ من! چه حیف بودی که چنین زکار ماندیچه هنر به کار بندم که نماند وقت کارینرسید آن که ماهی به تو پرتوی رسانددل آبگینه بشکن که نماند جز غباریهمه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندددگر ای امید، خون شو که فرو خلید خاریسحرم کشید خنجر که: چرا شبت نکشسته ستتو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاریبه سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟که چو سنگِ تیره ماندی همه عمر بر فرازیچو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانیبگذار تا بمیرد در بر تو زنده وارینه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرممنم آن درخت پیری که نداشت برگ و باریسرِ بی پناه ِ پیری به کنار گیر و بگذرکه به غیرِ مرگ دیگر نگشایدت کناریبه غروب ِ این بیابان، بنشین غریب و تنهابنگر وفای یاران که رها کنند یاری... شعرِ مستی و راستی: حافظ من و انکار شراب این چه حکایت باشدغالبا این قدرم عقل و کفایت باشدمن که شب ها ره تقوی زده ام با دف و چنگاین زمان سر به ره آرم چه حکایت باشدزاهد ار راه به رندی نبرد معذور استعشق راهی است که موقوف هدایت باشدبنده پیر مغانم که ز جهلم برهاندپیر ما هر چه کند عین ولایت باشدتا به غایت ره میخانه نمی دانستمورنه مستوری ما تا به چه غایت باشدزاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیازتا ترا خود ز میان با که عنایت باشددوش از این غصه نخفتم که حکیمی می گفتحافظ ار مست بود جای شکایت باشد. شعرِ عشق و فنا: مولانا ای یار من، ای یار من، ای یار بی زنهار منای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمحوار منای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحرای در خطر ما را سپر، ای ابر شکر بار منخوش می روی در جان من، خوش می کنی درمان منای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهر دار منای شبروان را مشعله، ای بیدلان را سلسلهای قبله هر قافله، ای قافله سالار منهم ره زنی، هم ره بری، هم ماهی و هم مشتریهم این سری، هم آن سری، هم گنج استحضار منچون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتریتا آتشی اندر زنی در مصر و در بازار منهم موسیی بر طور من، هم عیسی رنجور منهم نور نور نور من، هم احمد مختار منهم مونس زندان من، هم دولت خندان منوالله که صد چندان من، بگذشته از بسیار منگویی مرا: برجه، بگو، گویم چه گویم پیش تو؟گویی بیا، حجت بجو، ای بنده طرار منگویم که گنچی شایگان گویی بلی نی رایگانجان خواهم و آنگه چه جان ، گویم سبک کن بار منگر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بدهدر صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 367]