واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اقيانوسي عمود بر زمين

در سايه سار نخل ولايت خجسته باد نام خداوند، نيکوترين آفريدگارانکه تو را آفريد.از تو در شگفت هم نمي توانم بودکه ديدن بزرگيت را، چشم کوچک من بسنده نيست:مور، چه مي داند که بر ديواره ي اهرام مي گذرديا بر خشتي خام.تو، آن بلندترين هرمي که فرعونِ تخيّل مي تواند ساختو من، آن کوچکترين مور، که بلنداي تو را در چشم نمي تواند داشت***پايي را به فراغت بر مريّخ، هِشته ايو زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشتهستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طيبَت، مي شکنيو در جيب جبريل مي نهيو يا به فرشتگان ديگر مي دهيبه همان آسودگي که نان توشه ي جوين افطار را به سحر مي شکستييا، در آوردگاه،به شکستن بندگان بت، کمر مي بستي***چگونه اين چنين که بلند بر زَبَرِ ما سوا ايستاده ايدر کنار تنور پيرزني جاي مي گيري،و زير مهميز کودکانه بچّگکان يتيم،و در بازارِ تنگِ کوفه...؟***پيش از تو، هيچ اقيانوس را نمي شناختمکه عمود بر زمين بايستد...پيش از تو، هيچ خدايي را نديده بودمکه پاي افزاري وصله دار به پا کند،و مَشکي کهنه بر دوش کشدو بردگان را برادر باشد.آه اي خداي نيمه شبهاي کوفه ي تنگ.اي روشن ِ خدادر شبهاي پيوسته ي تاريخاي روح ليلة القدرحتّي اذا مَطلعِ الفجراگر تو نه از خداييچرا نسل خدايي حجاز «فيصله» يافته است...؟نه، بذرِ تو، از تبار مغيلان نيست...***خدا را، اگر از شمشيرت هنوز خون منافق مي چکد،با گريه ي يتيمکان کوفه، همنوا مباش!شگرفيِ تو، عقل را ديوانه مي کندو منطق را به خود سوزي وا مي دارد***خِرَد به قبضه ي شمشيرت بوسه مي زندو دل در سرشک تو، زنگارِ خويش، مي شويداما:چون از اين آميزه ي خون و اشکجامي به هر سياه مست دهند،قالب تهي خواهد کرد.***شب از چشم تو، آرامش را به وام داردو توفان، از خشم تو، خروش را.کلام تو، گياه را بارور مي کندو از نـَفـَست گل مي رويدچاه، از آن زمان که تو در آن گريستي، جوشان است.سحر از سپيده ي چشمان تو، مي شکوفدو شب در سياهيِ آن، به نماز مي ايستد.هيچ ستاره نيست که وامدارِ نگاه تو نيستلبخند تو، اجازه ي زندگي استهيچ شکوفه نيست کز تبار گلخند تو نيست***زمان، در خشم تو، از بيم سِترون مي شودشمشيرت به قاطعيّتِ «سِجيّل» مي شکافدو به رواني خون، از رگها مي گذردو به رسايي شعر، در مغز مي نشيندو چون فرود آيد، جز با جان بر نخواهد خاست***چشمي که تو را ديده است، چشم خداست.اي ديدني ترگيرم به چشمخانه ي عَمّاريا در کاسه ي سر بوذر***هلا، اي رهگذاران دارالخلافه!اي خرما فروشان کوفه!اي ساربانان ساده ي روستا!تمام بصيرتم برخي چشم شمايان باداگر به نيمروز، چون از کوچه هاي کوفه مي گذشته ايد:از ديدگان، معبري براي علي ساخته باشيدگيرم، که هيچ او را نشناخته باشيد.***چگونه شمشيري زهراگينپيشاني بلند تو، اين کتاب خداوند را، از هم مي گشايدچگونه مي توان به شمشيري، دريايي را شکافت!***به پاي تو مي گريمبا اندوهي، والاتر از غمگزايي عشقو ديرينگي غمبراي تو با چشمِ همه ي محرومان مي گريمبا چشماني: يتيم ِ نديدنتگريه ام، شعر شبانه ي غم توست...***هنگام که به همراه آفتاببه خانه ي يتيمکان بيوه زني تابيديوصَولتِ حيدري رادستمايه ي شادي کودکانه شان کرديو بر آن شانه، که پيامبر پاي ننهادکودکان را نشانديو از آن دهان که هَرّاي شير مي خروشيدکلمات کودکانه تراويد،آيا تاريخ، به تحيّر، بر دَرِ سراي، خشک و لرزان نمانده بود؟در اُحُدکه گلبوسه ي زخم ها، تنت را دشتِ شقايق کرده بود،مگر از کدام باده ي مهر، مست بوديکه با تازيانه ي هشتاد زخم، برخود حدّ زدي؟***کدام وامدار تريد؟دين به تو، يا تو بدان؟هيچ ديني نيست که وامدار تو نيست***دري که به باغ ِ بينش ما گشوده ايهزار بار خيبري تر استمرحبا به بازوان انديشه و کردار توشعر سپيد من، رو سياه ماندکه در فضاي تو، به بي وزني افتادهر چند، کلام از تو وزن مي گيردوسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمايه، گنجانم؟تو را در کدام نقطه بايد بپايان برد؟تو را که چون معني نقطه مطلقي.الله اکبرآيا خدا نيز در تو به شگفتي در نمي نگرد؟فتبارک الله، تبارک اللهتبارک الله احسن الخالقينخجسته باد نام خداوندکه نيکوترين آفريدگاران استو نام توکه نيکوترين آفريدگاني. سيد علي موسوي گرمارودي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 266]