واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > اکبرلو، منوچهر - این نقد فیلم را برای ماهنامه فیلم نگار نوشته ام. فیلم دختران در میانه انبوه فیلمهای لوده این زمانه، قابل احترام است. و این که جدی است، آن را قابل نقد نشان میدهد تا امثال آن قوام بگیرند و جای شایسته خود را در سینمای ما بیابند. این نکته را گفتم تا پیشاپیش مته به خشخاش گذاشتنهای منتقدانه را به حساب احترام نگارنده به فیلمنامه و فیلم اعلام کنم. وگرنه اگر از جنس «فیلم ـ لوده»های دور و برمان بود که اساساً دشوار میبود بشود چیزی نوشت که نقد بتوان آن را نامید. دختران را ادامه پرداختن قاسم جعفری به مسائل نسل جوان میدانیم. و این را هم میپذیریم که پشت فیلمنامه تحقیق و بررسی وجود دارد. نمونههای ارائه شده از دختران آسیبپذیر فیلمنامه، آشکارا نمونههایی هستند از آنهایی که در جامعه خود مشاهده میکنیم. اما در اینجا نه با گزارش یک مشاور روانشناسی یا یک جامعهشناس که با یک فیلمنامه روبهرو هستیم؛ فیلمنامهای که برای فیلم داستانی بلند نوشته شده است. حتی در یک فیلم مستند یا حتی در یک گزارش تصویری برای تلویزیون، نوع چینش و روایت، تعیین کننده زاویه دید و موضع کسی است که به سوژه میپردازد؛ چه رسد به این که بخواهیم یک فیلم قصهگوی بلند برای سینما بسازیم. به قول دوایت سواین، «تمام شخصیتهای داستان، خیالی و تصوریاند». حتی اگر درباره یک شخصیت مشخص تاریخی یا معاصر (مثلاً چند دختر آسیب دیده) فیلمنامه بنویسیم، هر چند هم که رفتار آنان را عیناً ثبت کنیم، درباره رویاها، اندیشهها، انگیزهها و دنیای درونی آنان، تفسیرهای خودمان را اعمال خواهیم کرد. از این نظر باز هم به قول سواین، «این شخصیتها همان قدر خیالیاند که شخصیتهای واقعاً خیالی». (فیلمنامهنویسان ما که درباره یک شخصیت واقعی مینویسند، به این نکته ساده ولی مهم بیتوجهی میکنند. در نتیجه فیلمنامههایشان درباره آدمهایی میشود که بین واقعی بودن و خیالی بودن معلق میمانند. شرح این نکته، جایی مستقل را طلب میکند.) شخصیتهای دختران باورپذیرند، چون برگرفته از واقعیت هستند، اما گیرا نیستند. چرا؟ توضیح میدهم. داستان گیرا ترکیبی است از خواسته و خطر. داستان گیرا، برحسب یکی از چند الگوی از پیش معین و آشنا برای تماشاگر، به تناوب او را درگیر فراز و نشیب میکند؛ درگیریها و آرامشها، پیش رفتنها و موانع. خواسته، شوق شخصیت است برای رسیدن به هدف. انگیزه پیش میراند. حتی در خودکشی و شکست نیز خواسته دخالت دارد. خودکشی پریا، فرار معصومه از خانه و گریز شوکا به یک دنیای درونی؛ هر سه برگرفته از خواسته آنان است و راهی که آنان یافتهاند برای رسیدن به هدف. گیریم که در مسیر، هدفشان تغییر یابد و اعتراضشان به موانع، به خود ویرانگری بینجامد. همین در افتادن شخصیتهای اصلی با موانع نیز خود، اصلی قابل توجه برای یک فیلمنامه است که بر اساس الگوهای معقول نوشته شدهاند. این که شخصیت یا شخصیتهای اصلی واداشته میشوند که برای تغییر اوضاع بجنگند، قطعاً بر تماشاگر تأثیر میگذارد. چرا که عواطف تماشاگر را نشانه میگیرد. و تماشاگر به سینما میرود تا عواطفش تحت تأثیر قرار گیرد. او دوست دارد درگیر تنش شود. به قول کنت مک گووان، تهیهکننده مشهور هالیوود، «ما به سینما میرویم که نگران شویم. خواه یک تراژدی را تماشا کنیم و خواه درامی جدی یا کمدی. فقط هنگامی از آنها لذت کامل خواهیم برد که برای نتیجه تکتک صحنهها و کل فیلم نگران شویم.» خب! دختران انگیزه شخصیتها، موانع و نگرانیها را دارد، اما گیرا نیست. ایراد در کجاست؟ عبارت چند سطر بالاتر را تکرار میکنم. این که داستان گیرا شرح «درگیریها و آرامشها، پیش رفتنها و موانع» است. دختران «آرامشها» را ندارد. سه دختر قصه، یکسره درگیریها و پیش رفتنها و موانع را دارند. یکسره! و فیلمنامه به پایان میرسد! پریا در گیر و دار مرگ پدر و ازدواج مجدد مادر، خودکشی میکند. معصومه از فشار پدر و مادر میگریزد و به زندان میافتد. شوکا نیز راهی آسایشگاه روانی میشود. در میانه گرفت و گیرهای سه دختر، هیچ گاه ـ جز در پایان فیلمنامه و آن هم فقط برای شوکا و به شکلی تحمیلی ـ آرامشی در کار نیست. در یک داستان گیرا، مخاطب توقع دارد شخصیتها همواره میانه مبارزه، موانع و آرامش نسبی قرار بگیرند. هر آرامشی نیز با خطری دیگر و مانع جدیدتر تهدید شود و این ماجرا تکرار گردد و اوج بگیرد. اما دختران چنین نیست. و این کاستی، آن را از گیرایی دور میکند. کشمکش فیلمنامه دختران پیش بَرَنده نیست. شخصیتها در مسیر رسیدن به هدف، با مانع روبهرو میشوند. سریع متوقف میشوند و با انتخابشان ویرانگری و توقف را رقم میزنند. آنها سادهترین راهحلها را برمیگزینند. گیریم که در عالم واقع چنین باشد. گیریم که درباره دخترانِ زیادی خوانده یا شنیدهایم که خودکشی کرده، گریخته و یا ره به دنیای درونی بردهاند، اما چرا یادمان میرود که اینجا صفحه حوادث روزنامه یا گزارش آماری یک مشاور خانواده را نمیخوانیم؟ این یک فیلمنامه است. آیا سخن سواین را باید تکرار کرد که «تمامی شخصیتهای داستان، خیالی و تصوریاند»؟ سادهانگارانه خواهد بود اگر بپندارید منظور نگارنده آن باشد که کشمکش با کنشی خشونتآمیز تثبیت گردد. خیر! اگر پریا رود در روی مادر بایستد و راههای مختلف را برای منصرف کردن او از ازدواج با دوست پدر بیازماید، میشود به شکلگیری یک داستان گیرا امیدوار بود. (دختری با کفشهای کتانی را به یاد آورید.) اگر معصومه به جای جروبحث با مادر سر اعتقاداتش (مثلاً اعتقادش به نذر کردن و سفره انداختن) یا گفتوگوی بیحاصل با پدر درباره ثروت حاجی اسدی، میکوشید روشی بیابد برای مبارزه با آن چه این شخصیتها به عنوان نماد تحجر عرضه میکنند، آن گاه آغازی میداشتیم از یک داستان گیرا. به جای اینها چه داریم؟ در مقابل پدر و مادرهایی که فرسنگها فاصله دارند از جوانهایشان؛ این جوانها هم به همان نسبت از ارتباط برقرار کردن، ناتواناند و فقط بلدند تکرار کنند: «مگه ما دخترها چی از زندگی میخوایم؟ محبت، عشق، دوست داشتن.» آنها بیآن که بکوشند راههایی بیابند که به هدف برسند، یکسره شازده کوچولو و شعر شاملو را میخوانند. و اینها داستان را گیرا که نمیکند، آن را از نفس هم میاندازد. این که سطح نگاه دختران فیلمنامه تا این حد باشد که بگویند: «دانشگاه مال پولدارهاست. مال نور چشمیهاست»، بیش از آن که مثلاً نقد اختلاف طبقاتی باشد، نوعی گریز از مبارزه و دل سپردن به تقدیر است. از آنجایی که فیلمنامه یکسره با دختران همراه است، آیا میتوان پذیرفت که پدر و مادرها را یکسره تیپ عبوس نشان بدهد و این که به محض روبهرو شدن با دخترها به آنان گیر بدهند؟ شاید! اما این نگاه یکسویه، اگر خوشایند مخاطب جوان فیلم هم باشد، اما اقتضای فیلمنامه نیست. فیلمنامه با این دیالوگها، از عمق به سطح حرکت میکند. بخوانید: پدر معصومه: کدوم گوری بودی؟ مادر معصومه: این قدر بزنش تا داغ ننگ پاک بشه. یا: خدایا پناه میبرم به خودت. اگر فیلمنامهنویس میخواهد پدر و مادرها را شخصیت منفی قصه خود نشان دهد، اختیاردار قصه خود است! اما اگر لحظاتی ـ فقط لحظاتی ـ وجهی مثبت و عاطفی از آنان ارائه میکرد، داستان، گیراتر و تکاندهنده میشد. این که معصومه از خانهای بگریزد که پدر و مادری یکسره ترشرو و خشن دارد، خیلی معمولی است. طبیعی است که او از خانه بگریزد. اما تصور کنید که چیزی ـ هر چیز ـ برای وابستگی او به آن خانه ـ با همه تلخیهایش ـ وجود میداشت. یک خواهر همدل، یک مادر دلسوز ولی گرفتار یک پدر خشن یا مانند آن میتوانست داستان گریز معصومه را گیرا کند. به دیگر سخن، او ـ برخلاف وضعیت کنونی ـ میبایست با وجود تعلق خاطرش، از آن خانه میگریخت. در آن صورت در نظر آورید لحظهای را که از خانه خارج میشد و مثلاً لحظهای میایستاد، به پشت سر مینگریست و قطره اشکی از گونهاش فرو میغلتید. یا در ادامه داستان، مثلاً زمانی که دستبند را در دستان خود میدید، یادی از خانه میکرد. میدانم که دارم فیلمنامه خودم را شرح میدهم و نه فیلمنامه دختران را. اما هدف، نشان دادن آن بود که نگاه یکسویه چقدر میتواند از گیرایی داستان بکاهد. یا در نظر آورید موضع شوکا را در برابر خودکشی یاسی و زندانی شدن معصومه؛ این که به دنیای ذهنی خود پناه میبرد و خود را باردار میپندارد. و معلوم نیست چرا چنین کسی این قدر با آن دختر روانپریش این همه درباره خدا بحث میکند و چرا تأکید میکند «خدا هست. من بهش ایمان دارم» و مشخص هم نمیشود که این ایمانش را در کدام کنش به معرض تماشا میگذارد. چنین نمیکند تا معصومه به یکباره همچون منجی از راه میرسد و او را به خویشتن خویش بازمیگرداند. چگونهاش را هم فیلمنامه توضیح نمیدهد. معصومهای که در ادامه نگاهش به زندگی، قاعدتاً در زندان نیز باید به عصیانها و پرخاشگریاش ادامه میداد. اما این که در نبودش در قصه، بر او چه گذشته، پرسشی است که تماشاگر دارد و فیلمنامه پاسخی برایش ندارد. چرا؟ زیرا فیلمنامهنویس به جای موضعگیری، لجوجانه طرفداری میکند و این به جای ایجاد سمپاتی، دافعه ایجاد میکند. چنین است که آدم بزرگها یکسره بدند. یکسره! نمونهاش سیمین است. صاحب سینمای متروکه. نخست خود را دوستدار هنر نشان میدهد و این که کسی قدر هنر و هنر دوستیاش را نمیداند: ـ از پدر یه سینما داشتیم که تعطیلش کردیم. از مادر یه حنجره که تعطیلش کردن. او حتی مخالف رفتن به آن سوی مرزهاست: ـ من میگم اون طرف خر داغ میکنن. یه کم پررویی میخواد که داری. یه کم دریدگی میخواد که پیدا میکنی. اما همین آدم، فقط لحظاتی بعد، با یک دختر جوان به خاطر پول درگیر میشود و با ادبیاتی لمپنی، حتی با آن جوان دست به یقه میشود. چنان که به کشته شدن دو طرف میانجامد. و البته تنها آدم بزرگ خوب فیلمنامه، روانشناس آسایشگاه است. او نیز فقط حرفهای پزشکی میزند و هیچ حس همراهیای را برنمیانگیزاند. نسخه دکتر چنین است: ـ شوکا باید خودش رو تو وجود خودش به دنیا بیاره. (که نگارنده اعتراف میکند معنای آن را درک نمیکند.) اما همین دکتر میگذارد و میرود تا همنشین شوکا، آن دختر روانپریش باشد که ادعای خدایی میکند. تا این که معصومه بیاید و بگوید که «یاسی رفته پیش خدا» و معلوم نمیشود که این حرف چگونه باعث میشود که به قول دکتر «شوکا خودش رو تو وجود خودش به دنیا بیاره»؟ به پایان فیلمنامه رسیدهایم و نمیتوانیم از پایان تحمیلیاش سخن نگوییم. مشکل نگارنده با پایان امیدبخش فیلمنامه نیست. برعکس، نگارنده اعتقاد راسخ دارد که یک هنرمند متعهد وظیفه دارد امید بدهد؛ حتی اگر از تلخترین تلخیها سخن بگوید. هنرمندی که تلخی را تکثیر کند، اساساً چه هنری کرده است؟! اما همین نگارنده میپرسد اگر فضایی ترسیم شود که یکسره تلخی است و بیارتباطی، آن پایان خوش چگونه باورپذیر خواهد بود؟ با همان شرایط، در همان وضعیت، با همان پدر و مادر، این شوکا فردای خارج شدن از آسایشگاه، چگونه خواهد بود؟ تجربه زیستن در آسایشگاه او را به چه شناختی رسانده است، که در زمان خروج از آنجا، راهی دیگر پیش روی خود یافته است تا بتواند در دل اجتماع، خود را سرپا نگه دارد؟ اگر این شناخت را مای مخاطب نیز متوجه میشدیم، آن گاه پایان فیلمنامه واقعاً خوش میبود. تا آن زمان، پایانبندی کنونی دلخوشکنک است. اگر مثلاً ایمانی که شوکا از آن سخن میگفت، نمودی در کنشهایش داشت، شاید این شناخت نصیب او میشد. اگر مخاطب جوان فیلم دختران در زمان خروج از سینما به همراه خود بگوید «حرف دل ما رو زد»، فیلم، راه به خطا برده است. اما اگر تماشای فیلم، با دگرگونی، کشف و بازشناسی همراه میبود، آن گاه تکاندهنده بود و مخاطب جوان فیلم، زمانی که پا به خیابان میگذاشت، به تجربهای جدید از دنیای پیرامونش دست یافته بود. به قول ایروین بلیکر، «بیننده، دکورهای قلابی را خواهد پذیرفت، اما یک حادثه نامحتمل به درام آسیب خواهد زد. واقعیت داشتن حادثه اهمیتی ندارد، بلکه آن چیزی که بیننده در ایراد گرفتن از آن محق است، باورپذیر بودن موضوع، شخصیت و شکل پیشبرد داستان است.» و این چیزی است که سینمای اجتماعی ما کم دارد. آن هم در زمانهای که این گونه سینمایی کمیاب است. در زمانهای که به قول معصومه و آن شعری که میخواند، «کسی به فکر گلها نیست».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 645]