واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > جعفریان، رسول - ادبیات سیاسی ـ قضائی ما در حوزه اجرای عدالت، شامل داستان هایی است که درباره چندی از شاهان مشهور ایرانی رواج یافته و آموزههایی برای چگونگی اجرای عدالت به جامعه ایرانی عرضه کرده است. این روزها مشغول بازنویسی مجموعهای از حکایات تاریخی از روزگار صفوی هستم که به قلم نویسندهای چیرهدست با نام «فطرت» گردآوری و در کتابی با نام «سفینه فطرت» ارائه شده است. نویسنده این مجموعه، جوان فرهیختهای است که مانند بسیاری از ادبای دیگر روانه هند شده است. نصرآبادی که در روزگار شاه عباس دوم میزیسته در «تذکره» خود در باره فطرت مینویسد: میزرا معز فطرت خلف میرزا فخر از سادات موسوی قم است و از جانب والده صبیه زاده میر محمد زمان مشهدی. جوان قابل فاضل، ذهنش در نهایت خوش ادائی. از مشهد به اصفهان آمده. دو سال در مدرسه جده سکنا و در خدمت علامی آقا حسین [خوانساریة مشغول بود. یک سال قبل از حال تحریر روانه هندوستان شد (تذکره میرزا طاهر نصرآبادی ص 176). حکایتی که به نقل از آن اثر در اینجا نقل شده است در باره شاه عباس اول یا کبیر (996 ـ 1038) است. شاهی که داستانهای زیادی از عدالتش از یک طرف و سختگیریاش در رعایت حقوق مردم بر سرزبانهاست. این قبیل شاهان که چنین داستان هایی در اطرافشان پراکنده است، در تاریخ ایران اندک هستند. داستانهای مزبور در ادبیات ویژه سیاسی ایران به کرات و مرات نقل شده و انگیزه آنها سرلوحه قرار دادن آن داستانها برای اداره کشور و پاسداشت انصاف جهت حاکمان بعدی است. نام بزرگمهر و سلطان محمود غزنوی و ملکشاه سلجوقی و شاه عباس کبیر و شماری دیگر در این قبیل داستانها به چشم میخورد. شاه عباس، اصفهان را پای تخت قرار داد و در طول سی و اندی سال که از پای تختی این شهر گذشت، این شهر را به صورت یکی از بزرگترین شهرهای تجاری جهان درآورد و به لحاظ زیبایی آن را چنان نیکو ساخت که رشک همه مسافران اروپایی و هندی را بر انگیخت. صدها مسجد و مدرسه و کاروانسرا و بازاری زیبا و دلچسب و بسیاری از اماکن دیگر را بنا کرد و صدها هزار مهاجر را جذب آن کرد. طلا سازان تبریزی و هنرمندان هراتی و عالمان شهرهای مختلف عرب و عجم را به این شهر فراخواند و اصفهان را مرکز علمی و تجاری برای ایران قرار داد. ارمنیان را برای برقراری تجارت با اروپا در این شهر مستقر کرد. اما در این میان، آنچه نقش اول را در برجسته کردن این شهر داشت، تأمین امنیت بود. شاه عباس خود در اداره امنیت شهر مداخله کرده و اجازه میداد تا مظلومین فریاد مظلومیت خود را به وی برسانند. گاه خودش وارد میدان شده و تلاش میکرد تا دزدان و حیله گران را که مانعی برای امنیت شهر بودند، از سر راه بردارد. داستان زیر یکی از این داستانهایی ست که به احتمال در قرن یازدهم هجری بر سرزبانها بوده و نویسنده ادیب ما آن را گزارش کرده است. از سبک و سیاق داستان بر میآید که داستان زیر، ساختگی نیست، بلکه اتفاقی است که رخ داده است. حتی بعید می نماید که نویسنده، دستی در آن برده و بازسازیش کرده باشد. البته در کتاب سفینه فطرت داستانهای دیگری هم هست که ازین قبیل است. در این حکایت، تاجری به اصفهان آمده، حجرهای گرفته و برای چند ماه به تجارت نشسته تا پس از آن باز به وطن خویش بر گردد. اما در این اوضاع و احوال، یک زن طرار و دزد تلاش کرده است تا با زیرکی تمام، سر این تاجر را کلاه بگذارد و چنین می کند. وی پس از آن فرصت آن را یافته است تا خبر این حیلهگری را به عرض شاه برساند. شاه وارد معرکه شده و با طرح یک نقشه، آن زن حیلهگر را از خفا بیرون آورده و پس از اثبات جرمش با پرت کردن او از مناره ـ روشی که در آن روزگار برای اعدام به کار می رفت ـ او را از میان برده و همکارانش را نیز سیاست کرده است. ذکر فراست و تدبیر شاه عباس صفوی الحسینی چون ملک ایران از بهار جهانبانی بندگان نواب اشرف اعلی شاه عباس صفوی الحسینی رشک فرمای ریاض فیاض رضوان گردید و صیت رعیّت پروری و عدل گستری به همه جا رسید، سوداگران بسیار از طراف و اکناف عالم به امید انتفاع یافتن به ایران آمدند و شاه، اصفهان را دارالسلطنه ساخته، به معموری و آبادانی پرداخت. اکثر تجار نامدار در آن شهر که پای تخت بود به فراغ خاطر بسر می بردند. روزی سوداگری بدرگاه فلک بارگاه آمده، به عرض باریافتگان مجلس بهشت سرشت رسانید که زن عیارهای به حجره من آمده، و مبلغی از نقد و جنس قرض گرفت، و عقد مرواریدی مرهون ساخت و آن را به حضور من در کیسه انداخته، مُهر خود بر آن کرد و در مشخص نمودن وعده و ادای زر میان من و او لحظهای گفت و شنید شد. بیشتر مهلت خواست. من ندادم. به اندک روز فرصت میدادم، دست دراز کرد از پیش من کیسه را برداشت. زر و متاع گذاشته، برخاست که بیرون رود. شخصی از سوداگران حاضر بود. نصیحت کرد که جزوی نقد میدهی و کلی پارچه به وسیله آن میفروشی، اگر در وعده چند روز صبر کنی گنجایش دارد. چادر آن عورت را گرفت و نگذاشت که برود. او مبالغه در رفتن مینمود. آخر به یک ماه مقرر گشت. هر دو راضی شدیم. باز دست از چادر بیرون کرد و کیسه را سر به مُهر به من داد و نقد و جنس برداشته، برد. الحال پنج ماه گذشته، اصلا از او اثری ظاهر نشد. میخواهم که از این شهر روانه شده، به وطن خود بروم. مرا دغدغه بخاطر میرسید که مبادا آن عورت فریبی کرده باشد. به همان شکل کیسه دیگر ساخته، داده باشد. شاه فرمود آنچنان کن که دیگری واقف نشود. کیسه را بیاور. سوداگر رفته مرهون را به ملازمت آورد. چون یک طرف کیسه را شکافتند از اندرون تسبیحی از گل بیرون آمد موافق آن عقد مروارید که او مرهون نموده بود. شاه از این فریب و جرأت متحیر گردید. لحظهای تأمل کرد. بعد از آن فرمود این مقدمه را مخفی دار. سخن آمدن به عرض رسانیدن، به هیچ کس مگوی. امشب از بیرون کاروانسرای حجره خود را سوراخ کن. چند پارچه از اسباب و متاع بر اطراف آن شکاف و سر راه بینداز. صباح فریاد کن که امشب دزدان حجره مرا کنده، مبلغها متاع با چند مرهون که از مردم پیش من بود بردهاند. تاوان آنها بر گردنم بار شده. اگر تمام مال خود را در عوض بدهم، از عهده بیرون نتوانم آمد. در میان آن سخن حرفی از کیسه مروارید مذکور ساز. سوداگر به موجب فرموده عمل کرد. صباح از کاروانسرا فریاد کنان به در دولتخانه آمد. از آنجا به خانه حاکم شهر رفته داد و بیداد کرد. حاکم از توطئه مقدمه واقف نبود. اکثر مردم همسایه کاروانسرا با جمعی که به آنها را گمان دزدی بود گرفته، هر کدام را در جایی آویخته شلاق میزد و شکنجه میفرمود. از هیچ کس سخنی سر نزد و از هیچ جا اثری ظاهر نشد. این حرف در اصفهان شهرت کرد که حجره سوداگری را شکافتهاند و مبلغ ها از او بردهاند. شاه فرمود اگر اسباب پیدا نشود از سرکار قیمت آن را بدهد. چون چند روز بر این گذشت، آن زن عیاره شنید که شاه فرموده تاوان میدهم. بخاطرش رسید که زر سودا گر را باید برد و ازو طلب مرهون کرد. حجره او را دزد شکافته، صندوق را شکسته، البته کیسه مروارید برده خواهد بود. شلتاق بکنم. هرچه شاه بدهد در عوض قیمت مرهون خود بستانم. به در حجره او آمد و معذرت بسیاری طلبید که مرا مهمی پیش آمد و زر دیر بهم رسید. اکنون مرهون مرا بیاور که زر آوردهام. سوداگر قصه دزدی با او گفت. آن بی حیا شروع در فریاد کرد که این مروارید از خانه مرد بزرگی گرفتهام؛ به مبلغها می ارزد. به واسطه طمع شوم خویش دانسته تهمت میکنی. از کجا بدانیم دزد، کیسه مروارید را برده. غوغای ایشان بلند شد. چند اوباش طرّار به حمایت آن عیاره آمدند. سوداگران و مردم کاروانسرا حمایت خواجه میکردند. معامله رفته رفته به فساد کشید. اهل بازار و تماشایی بر آنها جمع آمده همه به اتفاق به در دولتخانه شاهی آمدند. خبرداران خبر رسانیدند. شاه به دیوان عدالت برآمده. معامله پرسید. زن آنچه دانست گفت. سوداگر احوال دزدی و شکافتن حجره پیش آورد. شاه فرمود: کیسه چه قسم بود؟ در مُهر سر کیسه چه نقش کردهاند. زن و سوداگر و آن شخص که روز اول میانجی معامله ایشان کرده بود، هر سه متفق اللفظ، رنگ پارچه و نقش مهر معروض داشتند. شاه فرمود: دزدان را گرفتهاند و کیسه پیدا شده. زر بده مرهون بستان. عیاره راه غدر نیافت. زر حاضر ساخت. شاه کیسه پیش او انداخت. از روی اضطراب برداشته، روانه شد. فرمود: باز کرده مهر و نشان خود به بین. میدانست چه حیله کرده. نگاهی سرسری به مُهر کرد و گفت: درست است. الحال بروم به صاحبش بدهم که به اقبال شاه عالمپناه از عجب بلیه خلاص شدم. مال از دیگران است. من برای مزدوری خود این همه تعب کشیدم. شاه فرمود: مروارید را بگشای تا تماشا بکنم. زن قالب تهی کرد و زبانش بند گردید. دست و پایش به لرزه افتاد. جمعی که به همراهی او آمده بودند، بر مرگ خود دل نهادند. به شخصی فرمود تا سر کیسه گشود. از اندورن تسبیح گِل بیرن آمد. بعد از آن فراست و تدبیر خود به باریافتگان مجلس بهشت آیین گفت. همه شاه را دعا و ثنا گفتند. حکم فرمود که آن عیاره را از منار به زیر انداختند. تمام استخوانش شکست و به جهنم واصل شد. رفیقان حمایت کار را هر کدام به سیاستی امر فرمود تا عبرت عیاران و طمعکاران شود. رباعی: فطرت نشود سیر کس از نان طمع آن به که به بندی در دکان طمع فیضی نرسد به ارّه هر چند کند بر ریزش چوب تیز دندان طمع
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]