واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: مبینا/ غیررسمی سردبیر خیلی چیزا رو نمی شه رسمی نوشت، ازشون هم نمی شه گذشت، حرفایی از جنس دل، از جنس خاطره، روزمرگی، حاشیه ها، دلمشغولی و از جنس گپ و گفتایی که هر روز با همدیگه داریم؛ تو محل کار، تو صف اتوبوس، داخل مترو و وقتی که داریم با خانواده تلویزیون می بینیم. "غیر رسمی سردبیر" ستونی است برای همین حرفای خودمونی، حرفایی که نه "خبر" هستن به معنای واقعی کلمه، نه اتوکشیدگی یادداشت ها و تحلیل ها رو دارن و نه گزارش و مقاله اند، فقط "شفاهی" هایی هستن که "نوشته" شدن به تاوان "دور هم نبودن" ؛ فقط همین! ... بهم گفت: آقا برای چی دارین این همه خودتون رو اذیت می کنین؟ واسه کی؟ برای این مردم که تو خودشون هستن و خیلی هاشون هم به فکر سرکیسه کردن همدیگن؟ آخه عزیزم! فردا که در سایتت رو تخته کنن و خودتو ببرن جایی که عرب نی انداخت، کسی تره هم واست خرد نمی کنه. دنده را عوض کرد و پیچید توی فرعی و ادامه داد: اینقدر سنگ این مردم رو به سینه نزن، فردا که تعطیلت کردن، فردا که بردنت و از نون خوردن انداختنت، فوق فوقش دوستات چهار تا تیتر برات می زنن که فلان سایت رو هم بستن و فلانی رو محاکمه کردن و فوق فوقش مردم هم یه نچ نچی می کنن و تموم. نگاهم کرد و پرسید: مگه برای قبلی ها بیشتر از این کسی تره خرد کرد؟ و ادامه داد: نه داداش من! این مملکت با نوشتن و خبر و مبر و این جور چیزا درست نمی شه، دوستت دارم اینو بهت می گم، برو به فکر نون باش، به فکر زن و بچت باش که باس براشون نون شب ببری، به فکر آیندت باش، خودتو نسوزون. ناراحت نشی ها، یه لقمه چپت می کنن و یه لیوان هم آب روش. از من و شما گنده ترشم فوت کردن. اینی که میگن مافیا، راسته به خدا! الکی که نیست. پشت چراغ قرمز ایستاد و در حالی که چشمش رو دوخته بود به ثانیه شمار معکوس چهارراه گفت: اگر قبلی ها تونستن کاری بکنن، تو هم می تونی ولی خودت هم بهتر می دونی که نتونستن، تونستن؟و جواب داد: نتونستن دیگه، والا وضع ما که این نبود. چراغ که سبز شد، راه افتاد و گفت: ساکتی! دوکلوم هم تو حرف بزن محمدی جان! گفتم: دیگه داریم می رسیم، فکر می کنم فقط همون دو کلمه رو بتونم بگم.گفت: مخلصتیم، بگو! گفتم: اگه قبلی ها نمی نوشتن، اگه داد نمی زدن، اگه به قول شما خبر و مبر نمی دادن، اگه سرشون رو مینداختن پایین و خودشون رو به کوری و لالی می زدن، وضعمون، از اینی هم که هست، خیلی بدتر بود. منم می دونم و همه دوستام هم می دونن که با پای خودمون رفتیم تو میدون مین، اما هیچ کدوممون نمی خوایم فردا روز، بچه هامون بگن اگه پدرامون اینقدر عافیت اندیش و بی خیال نبودن، وضعمون بهتر می شد. سکوت کردم و سکوت کرد و ادامه دادم: من یه دختر 5/5 ساله دارم، اسمش "مبینا"س. با این جناح و اون جناح و این رژیم و اون رژیم هم کاری ندارم. من به آینده "مبینا" و مبیناها فکر می کنم که وارث مملکتی می شن که ما داریم براشون درست می کنیم. دوس دارم، اونا بهتر از ما و آزادتر از ما زندگی کنن. سکوت کردم و سکوت کرد و پیچید داخل کوچه و دم در ترمز کرد.هر چی اصرار می کردم کرایه شو نمی گرفت، پول رو گذاشتم رو داشبورد و ازش خداحافظی کردم. چند لحظه ایستاد، بوقی زد و به آرامی حرکت کرد و در انتهای کوچه پیچید به اصلی. جعفر محمدی/ سردبیر
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 343]