تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 19 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه خوبى‏ها با عقل شناخته مى‏شوند و كسى كه عقل ندارد، دين ندارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805823731




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یك‌سال از نبود رسول ملاقلی‌پور گذشت


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یك‌سال از نبود رسول ملاقلی‌پور گذشت
رسول ملاقلی‌پور
«ای دل این آشفته حالی را كه تقدیم تو كرد» برای اولین سال‌روز درگذشت رسول ملاقلی‌پوریك‌سال از نبود رسول ملاقلی‌پور گذشت. 15 اسفند ماه سال 1385 در سن پنجاه و یك سالگی، كارگردان «بلمی به سوی ساحل»، «میم مثل مادر»، «سفر به چزابه» با سینما خداحافظی كرد. اكبرنبوی دوست و همراه رسول ملاقلی‌پور در آستانه‌ی اولین سال‌روز درگذشت این هنرمند ، یادداشتی را اختصاصا در اختیار ایسنا گذاشت. نبوی در متن كامل این یادداشت آورده است:«ایسنا از بنده خواست تا برای سالگرد درگذشت ناباور فیلم‌ساز شاخص سینمای ایران، زنده‌یاد رسول ملاقلی‌پور، یادداشتی بنویسم. هرچه فكر كردم دیدم از یك طرف به خاطر تراكم كار پروژه سینمایی «زخم شانه حوا» – كه در تدارك ساخت آن هستم – نمی‌توانم به ذهن آشفته‌ام تمركز بدهم و از طرف دیگر نگران بودم به دلیل تعلق عاطفی شدید به رسول عزیز و ضربه هنوز و همیشه سنگین درگذشت غمبارش، نوشته‌ام به ورطه سوز و اندوه غیرمتعارف گرفتار شود. به همین روی، بر آن شدم تا یادداشتی را كه یازده سال پیش به بهانه نمایش فیلم درخشان «سفر به چزابه» نوشته‌ام و به رسول پیشكش كرده‌ام ـ و در ماهنامه سینمایی فیلم – ویدئو چاپ شده به خوانندگان ایسنا تقدیم كنم. خداوند رسول ما را در جوار رحمت خود بیش از پیش پذیرا باشد.»
رسول ملاقلی‌پور
در متن یاداشت اكبر نبوی درباره‌ی سفر به چزابه با عنوان «ای دل این آشفته حالی را كه تقدیم تو كرد» آمده است: «"درد" دامن می‌كشید و نفس هوا در نای زمان گره می‌خورد. ما به خوابگردانی بودیم كه در خویش می‌چرخیدیم. در خود فرو می‌رفتیم و با درد دامن‌گستر درون دست و پنجه نرم می‌كردیم. ذره ذره آب می‌شدیم و در كویر دل می‌ریختیم. گوشه‌ای دلی ایستاده بود و نگران احوال ما بود از چشمانش می‌شد دلشوره و اضطراب را فهمید. لبانش تكان می‌خورد. دانستم كه دعایمان می‌كند. لحظاتی می‌گذرد و همان‌طور كه ایستاده است پرده پشت سر خود را كنار می‌زند. صحنه جنگی عجیب نمایان است. هنوز درست صحنه روبه‌رو بر پرده چشمانم ننشسته است كه گلوله خمپاره‌ای در چند متری من زمین می‌خورد. دستی مرا روی زمین می‌اندازد، برمی‌گردم، رسول است. می‌گوید: «مواظب باش تو را آورده‌ام تا خاطرات را زنده كنی. می‌خواهم بدانی مرضی كه در حال ریشه‌كردن در خانه روح و دلمان است، چه‌قدر خطرناك است. نمی‌خواهم كه خودت را به كشتن بدهی.» می‌گویم: «آقا رسول! صدای پای درد را مگر نمی‌شنوی؟ مگر نمی‌بینی كه استخوانهایم در هم خرد می‌شود؟» می‌گوید: «چرا، می‌شنوم. فكر می‌كنی چرا تو را به چزابه آورده‌ام؟» می‌خواهم چیزی بگویم كه رسول تیر می‌خورد و آخ كوچكی می‌گوید. می‌گویم: «آقا رسول تیر خوردی!» می‌گوید:«چیزی نیست یكی از بچه‌های خودی نمی‌دانست اسلحه‌اش پر است.» بعد می‌خندد. می‌گویم:«رسول جان! این‌جا را از كجا پیدا كرده‌ای؟» می‌گوید: «من این‌جا را پیدا نكرده‌ام، این‌جا مرا پیدا كرده است. من گم بودم نه این‌جا!» می‌گویم: «نمی‌فهمم!» می‌گوید: «حق داری. آن‌قدر در بیراهه گم شده‌ای كه اگر در راه هم باشی نمی‌فهمی!» در همین حال حاجی از دامنه خاكریز سرازیر می‌شود. صورتش خاكی است و چشمانش بی‌خوابی چند شبانه‌اش را لو می‌دهد. رو به رسول می‌گوید: «از كدام دسته‌ای؟ چرا بیكاری؟» تا رسول می‌آید كلمه‌ای بگوید، می‌گوید: «برو كمك علی و منصور.» رسول معطل نمی‌كند. می‌گویم: «حاجی پس من چی؟ چكار كنم؟» می‌گوید: «هیچ، فقط نگاه كن!» این را می‌گوید و خود را به آن سوی خاكریز می‌رساند. گلوله خمپاره‌ای همان طرف بر زمین می‌خورد. یكی از دست‌های حاجی جلوی پای من می‌افتد. وحشت‌زده به طرف جایی كه رسول رفته می‌دوم. رسول می‌گوید: «چیه؟ چی‌شده؟» می‌گویم: «هیچ. حاجی ...»
رسول ملاقلی‌پور
چشمانم سیاهی می‌رود. از هوش می‌روم. به حالت عادی كه برمی‌گردم خود را در سینما می‌بینم. به دور و برم نگاه می‌كنم. هیچ‌كس به خود نیست. كسی گریه می‌كند. كسی لب به دندان می‌گزد. به طرف پرده می‌چرخم. حاجی از خاكریز سرازیر می‌شود. دست دارد! ولی چهره‌اش هم‌چنان خاكی است. فرمان می‌دهد: «مگر نگفتم به كمك علی و منصور برو!» كسی كه مثل رسول است و نیست و جعبه فشنگی را برمی‌دارد و خود را از سینه‌كش خاكریز بالا می‌كشد و بعد خود را به آن طرف رها می‌كند. دوربین به همراهش از بالای خاكریز خود را ول می‌كند. خمپاره‌ای در چند متری‌اش بر زمین می‌خورد ولی منفجر نمی‌شود. می‌گویم: «رسول جان درد پدرم را درآورد!» می‌گوید: «درمان همه دردهای تو این‌جاست. خودت را در زلال این‌جا رها كن.» می‌گویم: «نمی‌توانم، می‌ترسم!» می‌گوید: «ترس ندارد آن‌جا را نگاه كن!» گوشه‌ای پیكر شهیدی می‌بینم كه با لبخندی بر لب به دنیای ابدی چشم گشوده است. بعد به گوشه‌ای دیگر اشاره می‌كند. نگاه كه می‌كنم نوجوانی می‌بینم كه دست از آرنج قطع‌شده‌اش را از زمین برمی‌دارد و به آن‌طرف خاكریز كه گلوله می‌آید پرتاب می‌كند و در همان حال می‌گوید: «من آن‌چه را در راه خدا داده‌ام پس نمی‌گیرم.» می‌گویم: «رسول جان، نمی‌توانم! من نمی‌توانم» در همین لحظه رسول دوباره تیر می‌خورد. این‌بار گلوله دست راستش را خراش می‌دهد. به طرفش می‌روم، باز می‌گوید: «چیزی نیست! دوباره حواس پرتی دوستان بود.» فریاد می‌زنم: «چرا این حواس‌پرتی همه‌اش نصیب تو می‌شود!» می‌خندد و می‌گوید: «آن‌جا را نگاه كن!» ابراهیم را می‌بینم كه با پیشانی زخمی گوشه‌ای نشسته است، زخم كسی را می‌بندد، و سر شهیدی را بر زانو گرفته و در همان حال می‌گرید. می‌گویم: «چرا فقط تو و ابراهیم!» به جای دیگری اشاره می‌كند. از پای مجتبی خون می‌آید ولی هم‌چنان اسلحه در دست در سنگر ایستاده و مقاومت می‌كند و دو سنگر آن‌طرف‌تر مجید، زخمی افتاده است. می‌گویم: «رسول جان! جای زخم‌ها خیلی درد دارد؟» می‌گوید: «نه! قلبم درد می‌كند و چیز سنگینی كه نمی‌دانم چیست بر سینه‌ام چنگ انداخته است. حس می‌كنم چیزی مثل دردی كه از كویر برخاسته، همه هستی‌ام را در خویش گرفته است، خسته‌ام. خیلی خسته‌ام.» می‌گویم: «تو مرا و ما را به چزابه دعوت‌ كرده‌ای تا خستگی روحمان را از بین ببریم. حالا خودت...» خنده تلخی می‌كند و می‌گوید: «چه بگویم ... بگذریم.» در همین لحظه حاجی سر می‌رسد و دستی به شانه رسول می‌زند و می‌گوید: «رسول جان بچه‌های ابوذر موشك آر.پی.جی می‌خواهند، می‌توانی آن‌ها را تغذیه كنی؟» رسول به جایی كه بچه‌های ابوذر هستند نگاه می‌كند. آتش تهیه دشمن خیلی سنگین است و بارانی از گلوله و توپ و خمپاره بر سر آن‌ها می‌بارد و ستونی از تانك به سمت آنان در حركت است، رسول نگاهش را به من می‌دوزد. چشمانش می‌خندد... به حاجی می‌گوید: «یا علی! من رفتم...»منبع : ایسنا  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 245]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن