واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: صداي مردم زمين
پدرم گفت: بايد سعي كني به بهترين نحو ممكن كارت رو انجام بدي. خاندان ما سالهاي سال تو اينكار شهره بوده. قرنهاست كه هيچكس از هيچ خانداني نتونسته تو اين كار بهتر از ما باشه. الان همه چشمها روي توئه.بايد سعي كني بهترين باشي. همه منتظرن تا از جوونيت سواستفاده كنن. منتظرن تا يه لغزش كوچيك كني تا آبرو و حيثيت چندين و چند ساله خاندان رو زير سوال ببرن و بعد شغل آبا و اجداديمون رو ازمون بگيرن.
بعد سرش رو چرخوند طرفمو گفت: مطمئني كه براي اين كار آماده اي؟ مطمئني ميتوني اين مسئوليت رو قبول كني؟
من يه لبخند گنده تحويلش دادم و بهش گفتم كه مطمئناً از اعتمادي كه بهم كرده پشيمون نميشه. گفتم كه قول ميدم وظيفه ام رو به بهترين نحو ممكن انجام بدم و باعث سربلنديش بشم.
پدرم لبخند زد و با نگاهي سرشار از شك و ترديد بهم اشاره كرد تا جلو برم. من آروم آروم سرم رو به طرفاش بردم. نزديك و نزديك و نزديكتر شدم و بعد در يك لحظه،با يك حركت نرم و كوچولو زمين از روي شاخهاي پير و فرسوده پدر سر خورد و اومد رو شاخهام. شادي و غرور تمام وجودم رو فرا گرفت. كره زمين، با تمام انسانها و حيوانات روش الان روي شاخهاي من بود. باور كردني نبود.من بالاخره تونسته بودم به اون چيزي كه از كودكي دنبالش بودم برسم. اونقدر خوشحال بودم كه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم. از خوشحالي جيغي كشيدم و پريدم هوا. من پريدم و كره زمين هم همراه با من رفت بالا و دوباره اومد پايين. پدر با عصبانيت نگاهي بهم كرد. بهش قول دادم ديگه از اينكارا نكنم. اون شب بهترين شب زندگيم بود. صداي همه مردم توي گوشم لالايي شد تا به خواب برم.زندگي جديد من از فرداي اون روز شروع شد. تو چمنزار. دشت.طويله. همه جا و همه جا نگاهها بهم متفاوت شد. وقتي توي چراگاه قدم ميزدم گاوهاي ديگه رو ميديدم كه در گوشي با هم پچ پچ ميكنن و من رو نشون همديگه ميدن. مردم اينور و اونور من رو با شاخهاشون نشون ميدادن و ميگفتن: «هي.اين همونيه كه قرار شده از اين به بعد زمينو رو شاخهاش نگه داره» يا « اين همون گوساله هست. نگاه كن. اونم زمينه كه رو شاخهاشه». پدرو مادرها منو نشون بچههاشون ميدادن تا بچههاشون منو الگو قرار بدن. خيليها هم چپ چپ نگاه ميكردن و ميگفتن اگه تونستم به اينجا برسم به خاطر پدرم بوده كه سالها زمين رو روي شاخهاش داشته. توي چراگاه گاوهاي نر هميشه سعي ميكردن تو اوردن يونجه و علف برام از بقيه سريعتر عمل كنند. خيلي وقتها هم خبرنگارهاي گاو و گوسفند و اسب ميريختن دور و برم و هي سوالپيچم ميكردن: چطور تونستيد به اينجا برسيد؟ چي شد كه تصميم گرفتيد توي رشته زمين داري تحصيل كنيد؟ آيا به اجبار پدرتون به اينكار تن داديد؟ به عنوان اولين گوساله زن كه زمين رو روي شاخهاش داره چه صحبتي با زنهاي ديگه داريد؟ و هزار جور سوال مسخره ديگه.
من تا روزها و ماهها به هيچكدوم از اينها توجه نميكردم. همه حواسم به كارم بود. اينكه بدون هيچ تكوني زمين رو نگه دارم. صداي مردم زمين مرتب توي گوشم بود. انگارشاخهام قابليت شاخ بودنشون رو از دست داده بودن و تبديل شده بودن به يه راه ارتباطي بين من و مردم زمين. مردمي كه زندگيشون رو روي شاخهاي من بنا ميكردن. و من هر روز با عزمي راسختر تمام تلاشم رو ميكردم تا ذرهاي دلهره و اضطراب به دلشون راه پيدا نكنه.همه چيز خوب پيش ميرفت. حرفهاي مردم،صداهايي كه از زمين ميشنيدم، و مهمتر از همه حس خودم و تسلطي كه روي زمين داشتم باعث ميشد كه مطمئن شم دارم كارم رو به بهترين نحو ممكن انجام ميدم.
بعد اون روز لعنتي رسيد. روزي كه همه چيز برگشت. رقيب سابق الاغم كه حالا توي يك روزنامه مشغول به كار شده بود مقالهاي نوشته بود و توش به مردم يادآوري كرده بود كه من يك زنم. ضعيفم. نحيفم. همينطوري از پس كارهاي يوميه خودم بر نميآيم چه برسد به اينكه بخواهم كره زمين را روي شاخهايم نگه دارم.خيلي زود لبخندها از چهره مردم محو شد. خبرنگارها از دور و برم كنار رفتند و شاخهايي كه تا چندي پيش با شوق و ذوق مرا به ديگران نشان ميدادند حالا ديگر بي هدف روي سرهايي كه به نشانه تاسف تكان ميخوردند، اينور و اون ور ميرفتند. توي چراگاه هيچكس يك دسته علف هم برام نميآورد و شبها ديگه توي طويله جاي خوابي برام پيدا نميشد. درست در همين شرايط بود كه يك لرزش كوچولو باعث شد تا مردم شروع به اعتراض كنند. حالا ديگه همه خواهان يك چيز بودن.«استعفاي من.» اينكه كره زمين رو از روي شاخهام زمين بذارم و اجازه بدم اونهايي كه لياقت اين كار رو دارن جاي منو بگيرن. بعد لرزش دوم و سوم و چهارم و پنجم پشت سر هم كار رو خراب و خراب و خرابتر كردند. كم كم خودم هم داشتم از تواناييهام نااميد ميشدم. همه كارهاي جانبي رو كنار گذاشتم و تمام تمركزم رو گذاشتم روي زمين. يك گوشه نشستم و فقط و فقط و فقط به كارم فكر كردم. به زمين و مردماش كه بايد خوشحال ميبودن. اعتراضات هر روز و هر روز بيشتر و بيشتر ميشدن، اما من كوتاه بيا نبودم. قصد داشتم تا آخر عمر هم كه شده همون گوشه بشينم و تمام تمركزم رو بذارم روي زمين. بايد خودم رو به همه شون اثبات ميكردم. بايد ثابت ميكردم كه من ميتونم. اما اوضاع هر روز بدتر و بدتر ميشد. حالا ديگه به جاي صداي خوشحالي و خنده، همه اش صداي غرغر مردم زمين رو توي گوشم ميشنيدم. ديگه همه اش حرف از خستگي بود.كلافگي. بي حالي. احساس ميكردم ديگه نميتونم ادامه بدم. صداي مردم زمين از يك طرف و اعتراضات بي پايان دور و برم از طرف ديگه هيچ انگيزهاي براي ادامه كار بهم نميداد. بالاخره تصميم گرفتم كه قيد زمين رو بزنم.
پيش پدرم رفتم.با شرمندگي بهش گفتم كه نتونستم اونطور كه بايد و شايد از پس اين كار بر بيام. گفتم كه نتونستم سربلندش كنم. گفتم تصميم دارم زمين رو بسپرم به اونهايي كه واقعاً توانايي حملش رو دارن. بعد سرم رو گذاشتم روي شونههاش وهايهاي زدم زير گريه.
گريههام كه تموم شد پدرم لبخندي زد.دستي به سرم كشيد و گفت كه من به بهترين نحو ممكن كارم رو انجام دادم. گفت كه من مايه افتخارم و هميشه بهم افتخار خواهد كرد.بعد سرش رو آورد جلو و توي گوشم گفت: دخترم. نيازي نيست زمين هميشه روي يه شاخ ات باشه. هر وقت كه شاخ ات خسته شد، ميتوني زمين رو با شاخ ديگه ات نگه داري.
بعد چشمكي زد و دستم رو ول كرد تا با دست و پا روي زمين برگردم. لبخندي بهش زدم. زمين رو خيلي آروم از روي شاخ سمت چپ ام حركت دادم و سُر دادم اش روي شاخ راست. فشار عجيب يك سال زمين يكباره از روي شاخم برداشته شد. زمين باز هم محكم و قرص روي شاخم قرار گرفت. و من اون شب باز هم با لالايي از جنس صداي مردم به خواب رفتم.
شنبه|ا|27|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 76]