واضح آرشیو وب فارسی:فارس: سرداران شهيد به روايت همسران/دستم را به خاطر خدمت به مادرم بوسيدخبرگزاري فارس: يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد. ميبوسيد و همانطور با گريه از من تشكر ميكرد. من گفتم: "براي چي مصطفي؟" گفت: "اين دستي كه اين همه روز به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيد."
خبرگزاري فارس: يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد. ميبوسيد و همانطور با گريه از من تشكر ميكرد. من گفتم: "براي چي مصطفي؟" گفت: "اين دستي كه اين همه روز به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيد."
به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، از نگاه بينالمللي فرماندهان نظامي و ژنرالها شخصيتهايي خشن و زمختي هستند كه شايد هيچگاه خاطره يا نوشتهاي از احساسات روابط خانوادگي آنها شنيده نشده است. اينكه گفتهاند مؤمن جمع اضداد است حقيقتي است كه در تاريخ دفاع مقدس ما بسيار ديده شده است. آنچه در ادامه ميآيد خاطراتي از چند سردار شهيد در خصوص رفتار آنها در محيط خانوادههاشان است.
*اولينباري كه جلوي پاي من بلند نشد
تواضع و فروتني عباس باور نكردني بود. هميشه عادت داشت وقتي من وارد اتاق ميشدم، بلند ميشد و به قامت ميايستاد. يك روز وقتي وارد شدم روي زانوانش ايستاد. ترسيدم، گفتم: عباس چيزي شده، پاهايت چطورند؟ خنديد و گفت: "نه! شما بد عادت شدهايد؟ من هميشه جلوي تو بلند ميشوم. امروز خستهام. به زانو ايستادم." ميدانستم اگر سالم بود بلند ميشد و ميايستاد. اصرار كردم كه بگويد چه ناراحتي دارد. بعد از اصرار زياد گفت: چند روزي بود كه پاهايم را از پوتين در نياورده بودم. انگشتان پاهايم پوسيده است. نميتوانم روي پاهايم بايستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگي رفت. اين اتفاق به من نشان داد كه حاج عباس كريمي از بندگان خاص خداوند است./راوي: همسر سردار شهيد عباس كريمي
*خانه را براي ورود من تميز ميكرد
شايد علاقهاش را خيلي به من نميگفت، ولي در عمل خيلي به من توجه ميكرد. با همين كارهايش غصه دوري از خانوادهام را فراموش ميكردم. حقوق كه ميگرفت، ميآمد خانه و تمام پولش را در كمد من ميگذاشت. ميگفت: "هر جور خودت دوست داري خرج كن." خريد خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت ميآمد و از من ميگرفت. هر وقت هم كه دلم براي پدر و مادرم تنگ ميشد آزاد بودم يكي دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نميگرفت. از اصفهان كه بر ميگشتم، ميديدم زندگي خيلي مرتب و تميز است. لباسهايش را خودش ميشست و آشپزخانه را مرتب ميكرد./راوي:همسر سردار شهيد يوسف كلاهدوز
*كفشهايم را جفت ميكرد
خجالت ميكشيدم كه موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا كفشهايم را جفت كند. طعنههاي ديگران را شنيده بودم كه ميگفتند: "آقا وليالله كفشهاي اين جوجه رو براش جفت ميكنه." آخر، ظاهرش خيلي خشن به نظر ميآمد. باورشان نميشد. باور نميكردند كه چقدر اصرار دارد به من كمك كند./راوي: همسر سردار شهيد ولي الله چراغچي
*اجازه نميداد لباسهايش را بشويم
وقتي به خانه ميرسيد، گويي جنگ را ميگذاشت پشت در و ميآمد داخل خانه. ديگر يك رزمنده نبود. يك همسر خوب بود براي من و يك پدر خوب براي مهدي. با هم خيلي مهربان بوديم و علاقه قلبي به هم داشتيم. اغلب اوقات كه ميرسيد خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا كه مستقيم از كوران عمليات و به خاك و خون غلتيدن بهترين ياران خود باز ميگشت. با اين حال سعي ميكرد به بهترين شكل وظيفه سرپرستياش را نسبت به خانه صورت دهد.
به محض ورود ميپرسيد كم و كسري چي داريد؟ مريض كه نيستيد؟ چيزي نميخواهيد؟ بعد آستين بالا ميزد و پا به پاي من در آشپزخانه كار ميكرد، غذا ميپخت. ظرف ميشست. حتي لباسهايش را نميگذاشت من بشويم. ميگفت لباسهاي كثيف من خيلي سنگين است، تو نميتواني چنگ بزني. بعضي وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر ميگشت. با اين حال موقع رفتن مرا مديون ميكرد كه دست به لباسها نزنم. در كمترين فرصتي كه به دست ميآورد، ما را ميبرد گردش./راوي: همسر سردار شهيد محمدرضا دستواره
*دستم را بخاطر خدمت به مادر خودم بوسيد!
يك هفته بود كه مادرم را در بيمارستان بستري كرديم. مصطفي به من سفارش كرد كه "شما بالاي سر مادرتان بمانيد و حتي شبها رهايش نكنيد." من هم اين كار را كردم. مامان كه خوب شد و آمديم خانه، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم.
يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد. ميبوسيد و همانطور با گريه از من تشكر ميكرد. من گفتم: "براي چي مصطفي؟" گفت: "اين دستي كه اين همه روزها به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيد." گفتم: "از من تشكر ميكنيد؟ خب اين كه من خدمت كردم مادر من بود، مادر شما نبود كه اين همه كارها ميكنيد." گفت "دستي كه به مادرش خدمت ميكند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خير ندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد." هيچ وقت يادم نرفت كه براي او اين قدر ارزش بوده كه من به مادر خودم خدمت كردم./راوي:همسر سردار شهيد مصطفي چمران
*واقعاً احساس خوشبختي ميكردم
وقتي اين مرد بزرگ از جبهه به خانه ميآمد، آنقدر كار كرده بود كه شده بود يك پوست و استخوان و حتي روزها گرسنگي كشيده بود، جادهها و بيابانها را براي شناسايي پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثري از اين خستگي بروز نميداد. مينشست و به من ميگفت در اين چند روزي كه نبودم چه كار كردهاي؟ چه كتابي خواندهاي؟ و همان حرفهايي كه يك زن در نهايت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختي ميكردم./راوي: همسر سردار شهيد حسن باقري
*نميگذاشت ناراحتيام بماند
نميگذاشت اخمم باقي بماند. كاري ميكرد كه بخندم و آن وقت همه مشكلاتم تمام ميشد./راوي: همسر سردار شهيد عباس بابايي
*يك شب من بچهداري ميكردم يك شب او
هميشه يك تبسم زيبا داشت. وارد خانه كه ميشد، قبل از حرف زدن لبخند ميزد. عصباني نميشد. صبور بود. اعتقادش اين بود كه اين زندگي موقت است و نبايد سر مسائل كوچك خود را درگير كنيم. گاهي وقتها از شدت خستگي خوابش نميبرد. يك روز مشغول آشپزي بودم، علي هم كنار ديوار تكيه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقيقه بعد آب و غذايي براي او ببرم. نگاه كردم ديدم كنار ديوار خوابش برده. اما با همين وضعيت خيلي از مواقع كمك كار من در منزل بود. مثلاً اجازه نميداد كه هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. ميگفت: يك شب من، يك شب شما...
يك شب شام آماده كرده بودم كه متوجه شديم همسايه ما شام درست نكرده ـ چون تصور ميكرده كه همسرشان به منزل نميآيد ـ فوراً علي غذاي ما را براي آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست ميخوريم... /راوي: همسر سردار شهيد عليرضا عاصمي
*فقط تا پشت در فرمانده بود
فقط تا پشت در فرمانده بود. هيچوقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحميل كند. در تمام زندگيمان فقط يكبار صدايش را سرم بلند كرد./راوي:همسر سردار شهيد اسماعيل دقايقي
*شرمندم كه همسر خوبي نبودم
حاج عباس وقتي از منطقه جنگي آمد، مثل هميشه سرش را پايين انداخت و گفت "من شرمنده تو هستم. من نميتوانم همسر خوبي براي تو باشم." پرسيدم "عمليات چطور بود؟" گفت "خوب بود." گفتم "شكستش خوب بود؟!" گفت "جنگ است ديگر." با روحيه عجيب و خيلي عادي گفت "جنگ ما با همه خصوصيات و مشكلاتش در جبهه است و زندگي با همه ويژگيهايش در خانه." وقتي عباس به خانه ميآمد، ما نميفهميديم كه در صحنه جنگ بوده و با شكست يا پيروزي آمده است/ راوي: همسر سردار شهيد عباس كريمي
منبع: كتاب همسرداري سرداران شهيد
انتهاي پيام/
دوشنبه|ا|22|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 78]