تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ مرد و زن مؤمنى نيست كه دست محبت بر سر يتيمى بگذارد، مگر اين كه خداوند به اندازه ه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831249793




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مرغ افسانه


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرغ افسانه
گل، رز ،گل رز
پنجره‌ای در مرز شب و روز باز شد    و مرغ افسانه از آن بیرون پرید .میان بیداری و خوابپرتاب شده بود.بیراهه ی فضا را پیمود،چرخی زدو کنار مردابی به زمین نشست .تپش‌هایش با مرداب آمیخت ،مرداب کم کم زیبا شد .گیاهی در آن رویید ،گیاهی تاریک و زیبامرغ افسانه سینه خود را شکافت :تهی درونش شبیه گیاهی بود .شکاف سینه‌اش را با پرها پوشاند .وجودش تلخ شد :خلوت شفافش کدر شده بود .چرا آمد ؟از روی زمین پرکشید ،بیراهه‌ای را پیمودو از پنجره‌ای به درون رفت.مرد ، آنجا بود .انتظاری در رگ هایش صدا می کرد .مرغ افسانه از پنجره فرود آمد ، سینه او را شکافتو به درون رفت .او از شکاف سینه‌اش نگریست :درونش تاریک و زیبا شده بود .به روح خطا شباهت داشت .شکاف سینه‌اش را با پیراهن خود پوشاند ،در فضا به پرواز آمدو اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت .مرغ افسانه بر بام گمشده‌ای نشسته بود .وزشی بر تار و پودش گذشت :گیاهی در خلوت درونش رویید ،از شکاف سینه‌اش سر بیرون کشیدو برگهایش را در ته آسمان گم کرد .زندگی‌اش در رگ های گیاه بالا می‌رفت .اوجی صدایش می‌زد .گیاه از شکاف سینه‌اش به درون رفت .و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند .بال‌هایش را گشودو خود را به بیراهه ی فضا سپرد .گنبدی زیر نگاهش جان گرفت .چرخی زدو از در معبد به درون رفت .فضا با روشنی بیرنگی پر بود .برابر محرابوهمی نوسان یافت :از همه ی لحظه‌های زندگی‌اش محرابی گذشته بودو همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود .خودش را در مرز یک رؤیا دید .به خاک افتاد .لحظه‌ای در فراموشی ریخت .سر برداشت :محراب زیبا شده بود .پرتویی در مرمر محراب دیدتاریک و زیبا .ناشناسی خود را آشفته دید .چرا آمد ؟بال‌هایش را گشودو محراب را در خاموشی معبد رها کرد .زن در جاده‌ای می‌رفت .پیامی در سر راهش بود :مرغی بر فراز سرش فرود آمد .زن میان دو رؤیا عریان شد .مرغ افسانه سینه او را شکافتو به درون رفت .زن در فضا به پرواز درآمد .مرد در اتاقش بود .انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد .و چشمانش از دهلیز یک رؤیا بیرون می‌خزید .زنی از پنجره فرود آمدتاریک و زیبا .به روح خطا شباهت داشت .مرد به چشمانش نگریست :همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود .مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پریدو نگاهش به سایه ی آنها افتاد .گفتی سایه پرده ی توری بودکه روی وجودش افتاده بود .چرا آمد ؟بال‌هایش را گشود .و اتاق را بهت یک رؤیا گم کرد .مرد تنها بود .تصویری به دیوار اتاقش می‌کشید .وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود .وزشی ناپیدا می‌گذشت :تصویر کم کم زیبا می‌شدو بر نوسان دردناکی پایان می‌داد .مرغ افسانه آمده بود .اتاق را خالی دید .و خودش را در جای دیگر یافت .آیا تصویر دامی نبودکه همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟چرا آمد ؟بال‌هایش را گشودو اتاق را در خنده ی تصویر از یاد برد .مرد در بستر خود خوابیده بود .وجودش به مردابی شباهت داشت .درختی در چشمانش روییده بودو شاخ و برگش فضا را پر می‌کرد .رگ‌های درختاز زندگی گمشده‌ای پر بود .بر شاخ درختمرغ افسانه نشسته بود .از شکاف سینه اش به درون نگریست :تهی درونش شبیه درختی بود .شکاف سینه‌اش را با پرها پوشاند ،بال‌هایش را گشود.و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت .درختی میان دو لحظه می‌پژمرد واتاقی به آستانه ی خود می‌رسید .مرغی بیراهه فضا را می‌پیمود .و پنجره‌ای در مرز شب و روز گم شده بود.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 320]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن