واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ببند يك نفس اي آسمان دريچه دود!
آسودگي با آلودگي به دست نميآيد. به ويژه اگر آلودگي هوا مورد نظر باشد. زيرا هوا همه چيز است. حتي هواي نفْس هم با آن، رابطه پنهاني دارد. لابد ميفرماييد هواي نفْس به هواي نفَس چه ربطي دارد پدرجان؟
وقتي آبشار هواي پاك در بستر ريههاي آدمي جاري نباشد، رودهايي كه در رگهايت جريان دارد، از انواع سموم پر ميشود. مگر نشنيدهايد كه معمولاً مصالحهدهندگان به هر يك از طرفين نزاع ميگويند خون خودت را كثيف نكن؟ خون كه كثيف شد، آدمي حامل فاضلاب ميشود. يعني آبي كه فاضل است، پر است، پربار است. امّا به جاي آنكه از علم و عقل فاضل شده باشد، از (به قول عوام) آتآشغال، فاضل ميشود. كثيف هم از حيث لغوي قريب همين معنا را افاده ميكند. متكاثف، به معناي متراكم و انباشته به كار ميرود.
آنگاه وجود مباركي كه حامل بلكه حمّال منواكسيد كربن است، اصلاً انگار ديگر وجود ندارد. وجود در اينجا چيزي است مثل حميّت و غيرت و عرضه و حركت. چگونه ميتوان انتظار داشت كه چنين مَركب بيمار آشفتهي ناتوان گرفتار بيوجودي، بتواند نفْس برتر آدمي (نميگوييم نفس مطمئنّهاش) را درست و درمان، سواري بدهد و از موانع پي در پي به سلامت بپراند و به سرعت به مقصد برساند؟ سواركاريِ نفس برتر، تمرين و رياضت و ورزيدگي و پُر كردن و نيكو كردن، لازم دارد. سادهي ساده نيست. خواهيد گفت پس چگونه است كه همين مَركب لنگ وقتي نوبت به سواركاري نفس اَمّاره (نفس خرتر!) ميرسد، قوي و قبراق ميتازد؟! اينهم حرف و حديثي است قابل تأمل، ولي واقعيت اين است كه نفس امّاره در سراشيب غريزه حركت ميكند و نفس مطمئنّه در سربالايي عقلانيّت. و در هر حال بايد گفت اگر سخن سعدي درست بوده است كه فرموده است: اندرون از طعام خالي دار ـ تا در آن نور معرفت بيني، پس به طريق اولي (بروزن مولا) ميتوان با اجازه خود آن بزرگوار البته خطاب به برخي از آدمهاي بيمعرفت (به همين معنا)، گفت:
خون ز اُكسيدِ مرگ، خالي كن
تا كه اِكسير زندگي بيني
چه كند آنكه خود زقوزك پاي
لولهي اُگزُز است تا بيني!؟
برخي چنين ميانديشند كه فقط معتادان و موادخواراناند كه اهل دود و دماند. و اين بيت را نيز از چشم همانان تفسيرو تحليل ميكنند كه انگار دعوت به بستنشيني در خلوت خاصّ خويش است:
خيزيم و دمي زنيم(!) پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم(!) نزنيم
امّا موضوع منحصر به اين مورد نيست. حالا ثابت شده است كه دودآلودگي غليظ هواي كلانشهرها بدتر از ترياك طبيعت است. زيرا دود و دم عصر جديد، مولود مظاهر صنعت است و گويي نسبت كراك و شيشه را با آن دارد. زيرا سربِ صنعت است كه در شريان شهر جاري است. روزي روزگاري يكي از اهل طعن و طنز (احتمالاً مرحوم سهيلي) به تقليد از ديباچه گلستان سعدي كه شاهكار ادب و هنر است، گفته بود: "منّت ترياك را ـ مَنَّ وَ قَلّ! ـ كه كشيدنش موجب آفت است و به دوداندرش علاج همّت. هركششي كه فرو ميرود مضّر حيات است و چون برميآيد مخّرب ذات. پس در هر كششي دو نشئه(!) موجود، و بر هر نشئه چرتي واجب". امّا راستي ديباچه سُربستان كلانشهر تهران را چگونه بايد نوشت؟ و با چه واژههاي ويژهيي كه بتواند حقِّ(!) مطلب را ادا كند؟
مدتي است خود ما نيز حيران ماندهايم و بلاتكليف كه "دريچه" را به روي هواي شهر باز كنيم يا ببنديم؟ كو نسيم شمال و كجاست باد صبا؟ كو دريچهي خانه حافظ و كجاست پنجرهي خانه بوعلي؟ با اين اعتياد جديد كه ناسلامتي همگاني است، نخست سلامت جسم و نور چشم و نيروي عمومي بدن است كه تحليل ميرود. سپس نوبت به بيماري مغز و اعصاب و روان ميرسد. سرانجام گفتار و رفتار و اخلاق و فرهنگ عمومي را دودآلود ميكند. كمكم حتّي ظرفيّت و ظرافت معرفتي و معنوي آدميزاده را هم تحت تأثير خويش ميگيرد. بنابراين ناچاريم بگوييم "ببند، يك نفس اي آسمان، دريچه دود"!
و من البته بسيار چنين ميگويم و بسيار در لطافتها و طراوتهاي هنري و ادبي سرزمينمان چنين بيشرمانه دخل و تصّرف ميكنم تا شنوندگان و خوانندگاني كه (به قول نوجوانان قديم) هنوز دوزاريشان نيفتاده و نميدانند كه چه فاجعهاي در اين هواي بامدادي و شامگاهي رخ داده، دودمال شدن احساس دروني شاعر را لمس كنند. و تا مغز استخوان دريابند كه براي فرزندان كوه و چشمه و باغ و باران چه اتفاقي افتاده است.
در اين ميان، گل به سبزه آراسته ميشود، وقتي كه مراكز رسمي وابسته به خود دولت هم خطاب به ملت هشدار ميدهند كه كشتار خواهد شد. يعني "پديده وارونگي هوا" مزيد بر ملّت(!) شده است. در اين صورت، هواي خوش كوي يار در مركز اين ديار چنان جا خوش ميكند كه مگر توفان نوح بتواند از اين سو به آن سوي بر انَدَش و از خيابان به بيابان بكشاندش. هجوم هوايي، چندان اوضاع را از احوال جدا كرده است كه حتي پرندگان نيز شهرنشيني را گران يافتهاند و رخت اقامت به بيابان ملامت كشاندهاند.
ديري است كه گنجشكان و كبوتران و كلاغان، گروها گروه مهاجرت ميكنند. ديگر، تركيبات تازهي هواي تهرانشهر را (بلانسبت) هيچ كلاغي نميتواند تحمّل كند تا چه رسد به ما كه آدميم! مگر ضرورت اكل ميته به عنوان ثانوي، او را و ما را تهرانگير كرده باشد. اكنون بار ديگر قابيل هوايي به قتل هابيل زميني كمربسته است و باز هم پاي كلاغ و كلاس درس كلاغ به ميان آمده است. "فَبَعَثَ اللهُ غُراباً". شايد اينان را خداي طبيعت برانگيخته است تا بلاتشبيه مثل "دكتر بسكي" به ما بياموزند كه بايد به دامن دشت و به دامنه كوه پناه ببريم. بايد به كوه زد.
و سئوال؟ آيا دولت و ملّت نبايد دست در دست و دوش بر دوش، در اين حوزه انساني بلكه جهاني، ثابت كنند كه براي جان انسان واقعاً و عملاً ارزش قائلاند؟ آيا حلّ و فصل اين معضل بزرگ نبايد در فهرست اولويّتهاي اورژانس قرار گيرد؟ آيا روا نيست كه از تجربه بشريّت بهرهبرداري كنيم؟ آيا در اينجا نيز ميتوان در عين آلودگي آسودگي داشت و با تبعيّت از سبك و سياقي كه رايج است، به جاي حل كردن مسئله به منحل كردن مسئله پرداخت؟!
جمعه|ا|11|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 197]