محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829384556
خاطرات ناطق نوري از ورود امام به ميهن
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطرات ناطق نوري از ورود امام به ميهن
خبرگزاري فارس: امام داخل ماشين با دست تكان دادن به مردم اظهار محبت ميكرد و به دنبال آن مردم بيشتر تحريك ميشدند. آقاي رفيق دوست ميگفت كه در آن هنگام امام ميخواست از ماشين پياده بشود. ولي من قفل مركزي ماشين را زده بودم هر چه امام تلاش ميكرد در ماشين را باز كند، نميتوانست . هجوم جمعيت باعث نگراني من شده بود
اختلاف بر سر نحوهي استقبال از امام
در نوفل لوشاتو برنامهريزي كرده بودند كه ادارهي مراسم به دست مجاهدين خلق باشد و آنها تريبوندار باشند و مادر رضايي و پدر ناصر صادق و حنيفنژاد نيز به امام خيرمقدم بگويند و صحبت كنند. وقتي از اين برنامه خبردار شديم در تلفن خانه ي مدرسهي رفاه، آقاي مطهري و كروبي و انواري و معاديخواه و بنده جمع شديم. همه عصباني بوديم كه اگر فردا اينها بهشت زهرا بيايند و تريبون دست اينها بيفتد چه ميشود؟ آقاي كروبي تلفن زد به احمد آقا در پاريس و با احمدآقا با عصبانيت صحبت كرد و نسبت به اين كار اعتراض كرد و تلفن را با عصبانيت پرت كرد و قهر كرد. سپس آقاي معاديخواه گوشي تلفن را برداشت و با حاج احمدآقا صحبت كرد. ايشان هم عصباني شد و گوشي را زمين زد. توي اين ها تنها كسي كه عصباني نميشد، بنده بودم. گوشي را برداشتم و يك خرده صحبت كردم كه اگر اينها بخواهند با آن سوابق و اعلان مواضع داخل زندانشان، ادارهي امور را بگيرند، ديگر نميشود جلوي آنها را گرفت. در همين لحظه، آقاي مطهري فرمود: « تلفن را به من بده» ايشان تلفن را گفت و با عصبانيت (علامت عصبانيت مرحوم مطهري حركت زياد سر ايشان بود) به حاج احمد آقا گفت: «آقاي حاج احمد آقا اين كه من ميگويم ضبط كن و ببر به آقا بده». احمد آقا گويا به ايشان گفته بود ما داريم حركت ميكنيم. امام هم راه افتاده و سوار ماشين شده است. مرحوم مطهري گفت:«من نميدانم، اين جملهاي را كه من ميگويم را به امام بگو». احمد آقا گفت: «چيست؟» گفت:« به امام بگو مطهري ميگويد اگر فردا شما بياييد و تريبون بهشت زهرا دست مجاهدين خلق باشد، من ديگر با شما كاري نخواهم داشت.» تا اين جملات را شهيد مطهري گفت، حاج احمد آقا جا خورد و ايشان خطاب به مرحوم مطهري گفت: «آقا هركاري شما كرديد قبول است. فردا تريبون را خود شما اداره كنيد». بعد از اين ماجرا تمام بساط مجاهدين خلق را به هم ريختيم و تريبون ار از دست آنان گرفتيم و آقاي بادامچيان و معاديخواه جزو گردانندگان تريبون شدند و آقاي مرتضايي فر هم قرار شد شعار بدهد. من جزو برنامه ي آنجا نبودم و بعدا در آن جا قرار گرفتم.
ورود امام
توزيع كارت استقبال بيشتر دست بچههاي نهضت آزادي بود كه با روحانيت خوب نبودند. يك عدد كارت مثل همهي مهمانان به من دادند. من هم صبح با ماشين پيكان آبي خود راه افتادم و جلوي بيمارستان امام خميني آمدم كه جاي پارك ماشين در آنجا نبود. ماشين را در كوچهاي داخل آن خياباني كه منتهي به بيمارستان امام خميني ميشود، پارك كردم. با اتوبوسهايي كه تدارك ديده شده بود، مثل همهي مردم به فرودگاه رفتم. در سالن فرودگاه ، هر قسمتي را براي اصناف و گروههاي مختلف در نظر گرفته بودند. درست مثل نمايشگاه اقليتهاي مذهبي، خانمها، كارمندان دولت، روحانيت، اصناف هر كدام يك قسمت فرودگاه بودند. وقتي هواپيماي حامل امام در فرودگاه نشست، مرحوم مطهري از طرف جامعهي روحانيت به عنوان خيرمقدم به امام، داخل هواپيما رفت. از باند فرودگاه تا سالن، امام را با يك بنزي آوردند. در عكسهاي مربوط به استقبال، آقاي صباغيان ديده ميشود. اين آقايان همه جا را قبضه كرده بودند، لذا پريدم و تريبون را گرفتم و با بلندگو مردم را هدايت كردم تا امام بتواند صحبت كند و سپس گروه سرودي كه توسط آقاي اكبري (1) آموزش ديده بودند در طبقه دوم سالن سرود خودشان را اجرا كردند.
بعد از پايان مراسم، وقتي امام خواست تا سوار بليزر شود، ديد يكي از اين آقايان، نميدانم يزدي يا صباغيان، داخل ماشين نشسته است. امام خطاب به او فرمود كه بفرماييد پايين. هوشياري و دقت امام در مسايل، خيلي عجيب و غريب بود. آدم احساس ميكرد كه امام قبلا يك دوره در عالم، رهبري كرده بودند و اين دومين باري است كه رهبري ميكند. امام به عنوان كسي كه چندين سال در خارج كشور در تبعيد بوده، حالا به عنوان فاتح وارد كشور شده بود و همهي هم و غم ايشان اين بود كه چطور اوضاع را جمع و جور كند. اين آقا به امام گفت: «ما بايد مراسم را اداره كنيم». امام فرمود: «تشريف بياوريد پايين.» لذا امام جلوي بليزر نشست و احمد آقا هم عقب و آقاي رفيقدوست هم به عنوان راننده در كنار ايشان قرار گرفت تا عدهاي نتوانند از قرار گرفتن كنار امام استفادهي ابزاري و بهرهبرداري بكنند. امام كه حركت كردند، ديدم وضعيت غيرعادي است لذا من هم سوار ماشين جيپ توانير كه بيسيم هم د اشت شدم و به سمت ماشين امام حركت كردم. فاصلهي ما با ماشين امام يك ماشين بود و آن هم ماشين فيلمبرداري تلويزيون بود. جمعيت در طول مسير مانند اقيانوس موج ميزد. برنامه اين بود كه امام بيايد جلوي دانشگاه آنجا سخنراني كند و سپس ادامهي مسير بدهد. وقتي كه نزديك دانشگاه شدند، ديدند اصلا سخنراني و برنامههاي سابق عملي نيست؛ بنابراين برنامه بهم ريخت. ماشين در اثر هجوم جمعيت جلوي دانشگاه، توقف زيادي كرد و خيلي معطل شديم.
از بهشت زهرا تا بيمارستان امام خميني (ره)
به خيابان وليعصر و اميريه كه آمديم. مردم تمام خيابانها را آب و جارو كرده و گل چيده بودند تااين كه به راهآهن رسيديم. اطراف راهآهن را مرمد خيلي زيبا تزيين كرده بودند. واقعا اگر بگويم بعضي از جوانان از فردگاه تا بهشتزهرا دستشان به دستگيرهي ماشين امام بود و فرياد ميكشيدند، حقيقت دارد. نزديكي بهشت زهرا از طريق بيسيم سؤال كرديم كه جلو چه خبر است؟ خب ردادند كه اوضاع خوب است بياييد جلو. معناي آن اين بود كه صف درست شده، ماشين ميتواند عبور كند. انتظامات كميتهي استقبال هفتاد هزار نيروي انتظاماتي در منزل مرحوم پوراستاد (2) سازماندهي كرده بود. ماشين امام از در شرقي و رسمي وارد بهشت زهرا شد. كي خرده كه جلو آمديم ماشين تلويزيون ميان جمعيت گير كرد. از ماشين پايين پريدم، ديدم اصلا ماشين امام د رميان جمعيت ديده نميشود. اين همه نيرو كه كميتهي استقبال سازماندهي كرده بودند، به كار نيامد. اصلا ماشيني در آن كار نبود. كوهي از آدم بود كه هم ديگر را هل ميدادند.
امام داخل ماشين با دست تكان دادن به مردم اظهار محبت ميكرد و به دنبال آن مردم بيشتر تحريك ميشدند. آقاي رفيق دوست ميگفت كه در آن هنگام امام ميخواست از ماشين پياده بشود. ولي من قفل مركزي ماشين را زده بودم هر چه امام تلاش ميكرد در ماشين را باز كند، نميتوانست . هجوم جمعيت باعث نگراني من شده بود تا اين كه شما را روي كاپوت ماشين ديدم و پس از آن مقداري خيالم راحت شد.
در نتيجه فشار جمعيت، ماشين امام خراب شده بود. استارت نميخورد، جوش آورده بود. اين ماشين شده بود يك تكه آهن قراضه و نميشد ماشين را هل داد. اصلا يك سناريوي عجيبي بود . يك وقت ديديم يك هليكوپتر آمد و نزديك ما نشست. چون در كميتهي استقبال بحث آماده كردن هليكوپتر مطرح بود لذا من منتظر بودم كه هليكوپتر بيايد و در واقع هلي كوپتر جزو برنامه بود . فاصلهي ماشين امام تا هليكوپتر حدود 100 متر بود. شايد يكساعت و نيم طول كشيد تا با هل دادن، ماشين حامل امام به نزديك هليكوپتر رسيد. علت آن هم اين بود كه به پشت سريها داد ميزديم كه به جلو هل بدهند جلوييها هم به عقب هل ميدادند. در نتيجه ماشين جاي اولش بود. آقاي محمدرضا طالقاني (3) از كشتيگيران خوب در اين موقع آن جا بود. او خيلي كمك كرد تا از اين مخمصه نجات پيدا كرديم.
نكتهي جالب اين بود كه من روي بليزر بودم و پروانهي هليكوپتر هم كار ميكرد. هيچ حواسم نبود كه ممكن است هليكوپتر سرم را ببرد. به هرحال ماشين امام به نحوي در كنار هليكوپتر، در سمت راننده بغل هليكوپتر واقع شد. آقاي رفيق دوست در را كه باز كرد در اثر ضربهاي كه خورد بيهوش شد. او را بردند و بنده تا مدتي آقاي رفيق دوست را نديدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمي شد كه پياده بشود لذا پريدم داخل هليكوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همين طوري امام را كشيدم به داخل هليكوپتر و گفتم: «ببخشيد آقا چارهاي ديگر نيست». احمد آقا هم پريد داخل هليكوپتر. از خصوصيات ايشان اين بود كه در هيچ شرايطي امام را تنها نميگذاشت آقاي محمدرضا طالقاني هم سوار شد. جمعيت هم ريختند كه سوار شوند كه نگذاشتيم. خلبان هم سرگرد سيدين از نيروي هوايي بود. نه ما او را ميشناختيم نه او ما را ميشناخت. به اين دليل كه هليكوپتر جزو برنامه بوده است مطمئن بوديم.
هليكوپتر ميخواست بپرد، امام مردم به آن آويزان شده بودند. وضعيت خيلي خطرناك بود خلبان گفت: «ممكن است هليكوپتر منفجر بشود، نمي توانم بپرم. امام مگر ميشود بگويي مردم آويزان نشويد.» گفتم: «آقا ببين هر كاري كه خودت ميخواهي بكن ما كه بلد نيستيم». خلاصه با زحمت هليكوپتر پريد. امام و احمد آقا و آقاي محمد طالقاني و بنده داخل هليكوپتر بوديم. بعد از اين كه آمديم روي آسمان، نميدانستيم چه كار كنيم و برنامهاي هم نداشتيم. خلبان يك دوري بالاي قطعهي 17 جايگاه سخنراني زد و گفت: «خيلي شلوغ است، نميشود بنيشينيم. ميشود به مدرسهي رفاه برويم.» گفتم: «آقا امام اصلا از فرانسه به خاطر شهداي 17 شهريور اين جا را انتخاب كرده، حالا تو ميگويي نميتوانم بنشينم برويم رفاه! چارهاي ديگر نيست بايد بنشيني». چند بار دور زد و مردم هم نگاه ميكردند و نميأانستند كه چه كسي داخل هليكوپتر است.
سرانجام هليكوپتر در محوطهاي باز نشست. به امام عرض كردم: « شما پياده نشويد.» خودم پياده شدم؛ در حاليكه نه عمامه داشتم و نه عبا. نيروهاي انتظامات ريختند و گفتند كه آقاي ناطق جريان چيست؟ گفتم:« يك جو غيرت ميخواهم غيرت به خرج بدهيد. دستهايتان را به هم بدهيد تا به شما بگويم كه جريان چيست.» در همين لحظه در هليكوپتر باز شد. يك دفعه مردم حضرت امام را ديدند و ريختند كه شلوغ كنند، لذا از مسيري كه تعيين شده بود امام را نبردم. از زير يك داربستي رفتيم و به جايي رسيديم كه بايد خم ميشديم لذا به امام عرض كردم:« آقا خم شويد بايد از زير برويم چارهاي نداريم.» موقع ورود امام (ره) به جايگاه، مشكل خاصي نداشتيم، امام در جايگاه قرار گرفت، مرحوم شهيد مطهري يك سخنراني كوتاهي كرد. اماني، پسر شهيد اماني، به عنوان فرزند شهيد، برنامهاي اجرا كرد و حضرت امام سخنراني تاريخي خود را شروع كرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش ميكردم تا مردم ساكت شوند. حتي احمد آقا گفت:«بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستي بد است». گفتم:«مرد حسابي در اين كشمكش از كجا عمامه و عبا پيدا كنم.» آقايان مرحوم شهيد صدوقي، مرحوم شهيد مفتح، شهيد دانش منفرد و آقاي معاديخواه و بادامچيان و حميدزاده و انواري در جايگاه حضور داشتند. سخنراني امام كه تمام شد به آقايان گفتم: «يك دالان درست كنيد تا به طرف هليكوپتر برويم.» هنوز به هليكوپتر نرسيده بوديم كه هليكوپتر بلند شد، اين جا نه راه پيش داشتيم و نه راه پس. در اثر كثرت جمعيت به جايگاه هم نميتوانستيم برگرديم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر كس زورش بيشتر بود ديگري را پرت ميكرد. آقايان مفتح و انواري حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمد آقا مانديم. پهلوانان زيادي آن جا بودند، هر كدامشان عباي امام را ميگرفتند و به سمت خودشان ميكشيدند. عمامهي امام ا زسرش افتاد. يك عكس قشنگي از امام از اين جا گرفته شد كه چشمهاي امام به طرف آسمان است و بنده ميفهمم كه امام ديگر تسليم حق و تن به قضاي الهي داده بود. آقاي رفيق دوست ميگفت كه در طي مسير فرودگاه تا بهشت زهرا د راثر ازدحام جمعيت خيلي نگران امام شدم. امام فرمود: «نگران نباش هيچ حادثهاي رخ نميدهد». در اين لحاظت حساس از بس كه مردم را هل ميدادم مچهاي دستم ا زكار افتاد و يقين حاصل كردم كه امام زير پاي جمعيت از دنيا ميرود و مأيوسانه فرياد ميكشيدم:« رها كنيد، امام را كشتيد». كار از دست همه خارج شده بود. يك وقت ديدم امام به جايگاه برگشت. هنوز برايم مبهم است كه در اين شلوغي چطور شد كه ايشان به جايگاه بازگشت. واقعا عنايت خدا و دست غيب ايشان را از داخل جمعيت برداشت و در جايگاه گذاشت! خودم را به جايگاه رساندم. ديدم امام نشسته و در اثر خستگي عبايش را روي سرش كشيده و بيحال سرش را به طرف پايين برده شايد 20 دقيقه امام دراين حالت بود، حالا مانديم چه كار كنيم. يك آمبولانس مربوط به شركت نفت ري آن جا بود. گفتيم: «آمبولانس را بياوريد دم جايگاه» عقب آمبولانس سمت جايگاه واقع شد. احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عباي امام گير كرد عبا را كشيدم و فگتم: «آقا عبا نميخواهيد». عباي امام را زير بغلم گرفتم و خيلي سريع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو» گفت: «كجا؟» گفتم: « از بهشت زهرا بيرون برو.» كمك ماشين را زد و از پستي و بلندي سنگهاي قبر ماشين حركت كرد و آژير ميكشيد و از بلندگوي آمبولانس ميگفتم: «برويد كنار حال يكي ا زعلما به هم خورده ، بايد او را به بيمارستان برسانيم». اگر ميفهميدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تكه تكه ميكردند.
از بهشت زهرا كه بيرون آمديم بدنهي ماشين از بس كه به اين نرده و سنگها خورده بود له شده بود. يك مقداري كه به سمت تهران آمديم، هليكوپتر از بالا آمبولانس را ديده بود و در يك فرعي كه واقعا گل بود نشست، ماهم با آمبولانس خودمان را به هلي كوپتر رسانديم. مجددا جمعيت به ما هجوم آورد؛ ولي با زحمت توانستيم امام را سوار هلي كوپتر كنيم. درحين حركت ميگفتيم، كجا برويم؟ و احمد آقا گفت:«برويم جماران». چون جماران نزديك كوه بود و درخت زياد داشت، هلي كوپتر نميتوانست بنشيند. خلبان برگشت با يك شوقي گفت: «آقا برويم نيروي هوايي». گفتم «ميخواهي ما را داخل لانهي زنبور ببري». گفت:«پس كجا برويم؟» يك دفعه به ذهنم زد، صبح كه آمدم ماشين را نزديك بيمارستان امام خميني پارك كردم و حالا از آسمان پايين بيايم و در زمين تصميم بگيريم كه كجا برويم.
به خلبان گفتم:« جناب سرگرد ميتواني بيمارستان هزار تخت خوابي بروي؟» گفت: «هر جا بگويي پايين ميروم.» گفتم:«پس برويم بيمارستان» خلبان گفت:«اتفاقا اين بيمارستان به اسم خود آقاست» (4)
فرودگاه در بيمارستان امام خميني
هليكوپتر در محوطهي بيمارستان نشست. در اثر صداي تق تق هليكوپتر تمام پزشكها و پرستارها بيرون دويدند تا ببينند چه اتفاقي افتاده است. تصور ميكردند درگيري و كشتاري شده و عدهاي را آوردهاند. وقتي پياده شدم پزشكان ميپرسيدند: « چه اتفاقي افتاده است؟» من سريعا درخواست آمبولانس كردم. يكي از پزشكان گفت: « اين جا بيمارستان است آمبولانس براي چه ميخواهي؟ « گفتم : «خير نميشود بيمار ما اين جا باشد، بايد او را را ببريم.» آقايان رفتند يك برانكارد آوردند من آن را پرت كردم و گفتم: «ما آمبولانس ميخواهيم، شما برانكارد ميآوريد؟ پزشكي به نام دكتر صديقي گفت:« آقا من يك ماشين پژو دارم، بياوريم ؟« گفتم:« بياور.» ايشان ماشين را آورد نزديك هليكوپتر در هلي كوپتر را كه باز كرديم. تا پرستارها و پزشكان امام را ديدند همه فرياد كشيدند و با هجوم آنها بساط ما به هم ريخت. خانمي دست امام را گرفته بود و ميكشيد و گريه ميكرد. با زحمت خانم را جدا كرديم. امام و احمد آقا و آقاي محمد طالقاني سوار شدند و ماشين حركت كرد. من خودم را روي سقف پرت كردم و ماشين تند ميرفت. گفتم:« آقا اين قدر تند نرويد.» احمد آقا كه فكر ميكرد جا ماندهام، گفت: «تو هستي؟!» گفتم: «پس چه؟ من كه رها نميكنم.» راننده ماشين را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتي رسيديم به بنبستي كه صحب ماشينم را پارك كرده بودم. از آقاي دكتر عذرخواهي و تشكر كرديم. امام را سوار ماشين پيكانم كردم. ديگر خودم راننده بودم و احمد آقا هم پهلوي من نشست. سه نفري در خيابانهاي تهران راه افتاديم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پيكان در خيابانهاي خلوت تهران بود. احمد آقا گفت:«برويم جماران». امام فرمود: «خير» عرض كردم: «آقا برويم منزل ما». فرمود: «خير» سؤال كرديم:«پس كجا برويم؟» امام فرمود: «منزل آقاي كشاورز» من قبلا يك منبري براي اين خانواده رفته بودم و معروف بود كه اين ها را فاميلهاي امام هستند. آدرس منزل ايشان را نيز نداشتيم. فقط احمد آقا ميدانست كه در جاده قديم شميران و خيابان انديشه زندگي ميكند. به جاده قديم شميران جلوي سينماي صحرا آمديم. ماشين را كنار زدم. امام هم داخل ماشين بودند. احمد آقا دنبال آدرس منزل كشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوي منزل آقاي كشاورز در خيابان انديشه آمديم. احمد آقا گفت: « همين خانه است». در منزل را زديم، پيرزني در را باز كرد، پيرزن اصلا داشت كه سكته ميكرد و باورش نميشد خواب ميبيند يا بيدار است و قصه چيست؟
وارد منزل شديم. امام داخل آشپزخانه رفت و جوياي احوال تمام فاميلها بود. از شدت خستگي زير چشمهاي امام كبود شده بود. ما نمازظهر و عصر را با امام به جماعت خوانديم. يك غذاي سادهاي اين پيرزن آورد. در موقع غذا خوردن امام برگشت به احمد آقا گفت: «اين آقاي ناطق فاميل ماست.» احمد آقا گفت: «چه فاميلي؟» امام گفت: «ايشان داماد آقاي رسولي است.» (5) حواسش خيلي جمع بود كه پس از چند سال تبعيد ميدانست چه كسي با كي ازدواج كرده است.
پس از صرف غذا امام فرمودند: «يك عبايي براي من پيدا كنيد.» لذا من رفتم جماران منزل آقاي امام جماراني و سه عبا گرفتم؛ يكي براي خودم، يكي براي احمد آقا و يكي هم براي امام آوردم. جالب اين جاست كه همهي اقايان علما و اعضاي كميتهي استقبال امام را گم كرده بودند و خيلي نگران بودند كه امام را با هليكوپتر كجا بردهاند. نگران بود كه رژيم آقا را برده باشد. هيمن نهضت آزاديها از طريق دولت پيگيري كرده بودند. ساواك جواب داده بودند كه بيمارستان هزار تخت خوابي و سوار شدن ايشان بر يك پژوي نقرهاي را خبر داريم ، اما بعد رد آنها را گم كردهايم. اين خيلي عجيب است كه ساواك هم رد ما را گم كرده بود، لذا احمد آقا به كميتهي استقبال تلفن زد و گفت:«حسين آقا را بگوييد بيايد تلفن را بردارد.» حسين آقا نيز آمده بود و احمد اقا از خوف اين كه ممكن است تلفن در كنترل ساواك باشد، به حسين آقا گفت: «ما منزل كسي هستيم كه در بهشت زهرا بغل دست تو ايستاده بود.» احمد آقا آقاي كشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسين آقا ديده بود. سه ربعي نگذشته بود كه آقاي پسنديده هم آمد. من هم در اثر خستگي و فشارهاي زياد نزديك غروب به منزل رفتم . شب ، مرحوم عراقي و ديگر آقايان هم آمده بودند و امام را از منزل آقاي كشاورز به مدرسه ي رفاه بردند. فراموش نميكنم مرحوم حاج احمد آقا بعد از فوت امام به من گفت: «آقاي ناطق، شما هم در زمان ورود امام همراه ايشان بوديد و در ميان ازدحام جمعيت عمامه از سرتان افتاد، هم در فوت و دفن امام حضور داشتيد و در اين ا هم عمامه از سرتان افتاد.»
پاورقي
1ـ ايشان الان در ستاد نمازجمعهي تهران مشغول فعاليت است.
2ـ مرحوم حاج اكبر پوراستاد از فداييان اسلام بودكه در سالهاي اخير به رحمت خدا رفت . (راوي)
3ـ محمدرضا طالقاني در سال 1331 در خانوادهاي مذهبي در تهران به دنيا آمد. وي از همان دوران كودكي به كشتي روي آورد و در دوران جواني در مسابقات داي و بينالمللي مقام قهرماني آورد. وي هم زمان با اوجگيري مبارزات اسلامي مردم ايران مسابقات بينالمللي جام آريامهر را در تهران به هم ريخت. سپس تحت تعقيب و مراقبت ساواك قرار گرفت و چندين روز به زندان افتاد. ايشان از همان لحظات اول ورود حضرت امام (ره) به ايران به عنوان محافظ امام (ره) معروف شد. وي هم اكنون رييس فدراسيون كشتي جمهوري اسلامي است. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي ، خاطرات محمدرضا طالقاني، جلسهي اول
4ـ در آستانهي پيروزي انقلاب بيمارستان هزار تختخوابي به بيمارستان امام خميني تغيير نام يافت.
5ـ به دليل اين كه پدر آقاي رسولي محلاتي سابقهي دوستي ديرينه با حضرت امام داشند؛ لذا ايشان را فاميل ميدانستند (راوي)
...........................................................................................................
منبع: كتاب خاطرات حجه الاسلام علي اكبر ناطق نوري- ج1 - مركز اسناد انقلاب اسلامي
انتهاي پيام/
شنبه|ا|12|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 322]
-
گوناگون
پربازدیدترینها