واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > شکیبا، شهرام - این روزها شدهام ابوالمشاغل از بس که باید کارهای عجیب و غریب و نامربوط به خودم و کارهای گذشتهام انجام بدهم. نمونهاش همین کار اخیری که در دست دارم. یک روز علی وزیریان تلفن زد که بیا کارت دارم. رفتم و دیدم برایم خواب هنرپیشگی دیده. من هم که زبان نه گفتن به غریبه ندارم چه برسد به دوست. این شد که حالا بناست بشوم هنرپیشه. قرار شده نقش یک آدم شارلاتان شامورتیباز را بازی کنم. نمیدانم چه در من دیده این دوست گرافیست و کارگردان که برای این نقش به من رسیده!! به دستیار محترم کارگردان گفتم آدرس لوکیشن را بدهید که خدمت برسم. گفت: «روبهروی وزارت کشور. خیابان دوم. ساختمان...» وا رفتم. ساختمان همان بود که بهترین دوران کاریام در آن گذشته بود. همان ساختمانی که روزگاری علی میرفتاح، آن را کرده بود دفتر هفتهنامه «مهر». مجلهای برای همهکس و هیچکس. نشریهای که هرقدر هم مغرض باشی، نمیتوانی نقش ماندگارش را در مطبوعات 30 سال گذشته انکار کنی. هفتهنامهای که شکل خودش بود. اگر نگاهی به اسامی کسانی که آنجا نوشتهاند بیندازی، میفهمی چه خبر بود آنجا. سیدعلی میرفتاح، سیدابراهیم نبوی، یوسفعلی میرشکاک، بهروز افخمی، بهروز تورانی، آرش خوشخو، ابوالفضل زرویینصرآباد، سیدعبدالجواد موسوی، سیدعبدالرضا موسوی، محمدحسین جعفریان، حسین یعقوبی،حسین معززینیا، خسرو سمیعی، ناصر فیض، محمدعلی زم، نیکآهنگ کوثر، محمد صالحعلا، من و... خودت ببین از این جمع اضداد چه درمیآید. به قول بعضیها که فقط پوسته ماجرا را نمیدیدند و نگاهی عمیقتر داشتند، نشریه کاملاً مانیفستی تمامعیار بود از نیستانگاری. هرکس یک صفحه یا چند صفحه داشت که کاملاً مال خودش بود. هرچه میخواست مینوشت و ربطی به کار دیگران نداشت. این یعنی هرکداممان در هفته فقط یک نصف روز کار داشتیم و نه بیشتر اما آن دفتر، خانه همهمان بود. صبح از خانه میآمدیم دفتر تا شب. فکر کن تحریریهای که علاوه بر میز و صندلی و سایر ملزومات طبیعی تخت و مخده و قلیان فرحزادی هم داشته باشد. آن هم نه قلیان میوهای که قلیان خوانسار اعلا. گفتنی زیاد است از آن جمع. حالا گاهی مهمانان عجیبتر از تحریریه را هم اضافه کن که البته هر روز دستکم یک یا دو نفر مهمان هم میآمد: داریوش ارجمند، امرالله احمدجو، امید روحانی، مهدی سجادهچی، گلستان حبیبی و... حالا بعد از 10، 12 سال برگشته بودم به آن ساختمان، همان راهپلهها، بازخوانی خاطرات. من خیلی بدصدا هستم، آنقدر که حتی برای دل خودم هم نمیخوانم اما رفتم روی پلهها پشت در طبقه آخر (دفتر مهر) نشستم و چندبیتی را زمزمه کردم. بین خودمان بماند: کمی هم گوشه چشمم تر شد. برای همه دوستانی که روزگاری مثل من آنجا کار کردهاند تا همین امروز، شیرینترین دوران زندگیشان همان روزگار مهر بوده است. بعد از آن میرفتاح چند نفر از آن جمع را در «ابرار هفتگی» جمع کرد و چند شمارهای با همان حال و هوا کار کرد. بعد هم ماهنامه «تازه» و بعدتر هم که عطای سردبیری را به لقایش بخشید. در تمام این سالها هم نوشت اما خودش را ننوشت. آدم وقتی سردبیر باشد، میتواند ایدههایش را کامل پیاده کند و آنچه را بنویسد که میخواهد. حالا شنیدهام که سیدعلی میرفتاح عزیز توبه شکسته و سردبیری روزنامه «روزگار» را پذیرفته. این همه را نوشتم که یک تبریک بگویم، یک عذرخواهی کنم، یک قول شکسته بسته بدهم و یک بیادبی کنم. تبریک: سردبیری «روزگار» را به میرفتاح تبریک نمیگویم که میدانم برای رفیق قلندر پیژامهپوش و نیستانگار ما هیچ شأنی ندارد این سردبیریها. سردبیری علی میرفتاح در «روزگار» را تبریک میگویم به جماعت فرهیخته کشور که حتماً با روزنامهای متفاوت روبهرو خواهند شد. عذرخواهی: قول دادهام به مدیران «خبرآنلاین» و روزنامه «خبر» که جز آنجا جایی ننویسم، وگرنه امر میرفتاح را برای همکاری مستمر با «روزگار» میپذیرفتم. بالاخص که شنیدهام دوستانی از حلقه همکاران «مهر» هم آنجا هستند. قول شکسته- بسته: قول میدهم هرازگاهی با نام مستعار دور از چشم دوستان «خبرآنلاین» یک چیزهایی برای «روزگار» بنویسم.بیادبی: آقاسید من سالها جاهایی نوشتهام که شما سردبیر بودی، پس خودت بهتر میدانی اما من باب تذکرهایی که در عالم رفاقت واجب است، عرض میکنم. آنچه «مهر» را عزیز کرد، دوری از جریانات تند سیاسی بود و آن نگاه از فراز بلندی و از سر استغنا به همه بازیهای این عالم. این را جوجه امسالیها و روزنامهنگاران زیر 160سانتیمتر قد و زیر 30 سال سن جدیدالتأسیس نمیدانند. اینها فکر میکنند دفتر روزنامه بلندیهای سیراماتراست و باید فیدل بود و اِلچه! درکی ندارد غالباً که روزنامه اول یک کالای فرهنگی است. حتی اگر در مشی و منشاش اول واژه «سیاسی» ذکر شده باشد. نمیدانند که اهمیت نثر غالباً بیشتر از پیام مطلب است. این چگواراهای فرهنگی نمیدانند کارکرد سیاسی فرهنگ تا کجاست. شما که میدانی آنها را با خودت همداستان کن. نکند به ضرورت جو سیاستزده با آنها همداستان شوی. میدانم چه خستگیهایی در راه داری بزرگوار. پس همین اول کار، جمله آخر را میگویم به سردبیر اهل فرهنگ و اندیشه روزنامه «روزگار»: «خستهنباشی سید!»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 370]