واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شغل تابستانی حمید دوباره شروع کرد به بهانه گرفتن، پدر بی توجه، دانه های تسبیح را یکی یکی انداخت و برای اخبار گوی تلویزیون سرتکان داد. حمید پاهایش را جمع کرد توی شکمش و دستها را حلقه کرد دورشان، همین طور که چپ چپ به مجری نگاه می کرد، یواشکی برایش شکلک درآورد، تا پدر نگاهش را چرخاند، سرش را تکیه داد به زانوها، دوباره زیرزیرکی شروع کرد به غرغر کردن که بابا بی هوا گفت: الله اکبر!... ماشالله....حمید با اینکه به اظهار نظرهای خبری بابا عادت داشت، بازهم با کنجکاوی سرش را بلند کرد و نگاهی به صفحه تلویزیون انداخت، خبر درباره راه اندازی خط تولید پراید در کشورهای همسایه بود و داشت شرکت اتومبیل سازی را نشان می داد.
حمید لب و لوچه اش را جمع کرد و با سر کج زل زد به بابا که تازه از شرکت اتومبیل سازی باز نشسته شده بود، ظاهرًا داشت به پشتی قرمز پشت سر پدر نگاه می کرد اما توی فکرش دنبال جمله ای می گشت که بداند با آن پدر راضی میشود، او تابستان را برود سرکار. اصلا مگر بابا خودش تعریف نمی کرد که تابستانها می رفته شانسی می فروخته؟ مگر چند بار با دیدن بسته های بزرگ تخم مرغ های شانسی توی ویترین مغازه ها برایش تعریف نکرده بود که وقتی خیلی بچه بوده تابستانها یک جعبه کاغذی شانسی می خریده و می نشسته سرکوچه، روی یک تکه زیراندازتا بچه ها بیایند، دست بگذارند روی یکی از خانه های کاغذی، او آن خانه را که دورش نقطه چین داشته، باز کند از داخلش انگشتری پلاستیکی، بادکنکی چیزی به شانس مشتری دربیارد و بدهد دستشان؟هر بار به اینجای فکرش می رسید یادش می افتاد تا این را بگوید، پدرش بغض می کند که: پدر نداری بسوزه پسرم!و حتماً طبق عادت همیشگی اش، بعد هم که کمی به خودش مسلط میشد، لیوان چایی را دست میگرفت و همین طور که قند را می زد توی لیوان ومی برد طرف دهانش، می گفت: تازه! شانسی فروختن اون روزا چه به درد کار و زندگی امروزم خورد ؟
پدر دستش را جلوی روی حمید تکان داد و گفت: کجایی پسر؟ زل زدی به من که چی؟با صدای پدر، دست حمید شل شد و زانوهایش ول شدند، فوری مرتب نشست، کمی من ومن کرد و گفت: من حوصله ام سر رفته!پدر استکان نعلبکی را از جلوی پایش کنار گذاشت، حمید یاد فکرهایش افتاد و یک لبخند محو گوشه لبش نشست، پدر اما بی توجه به قیافه حمید، زانویش را ستون دستش کرد و گفت: خب بشین درسای سال دیگه ات رو بخون! تا بتونی آقای مهندس بشی!حمید زل زل به صورت پدر نگاه کرد با ذوق و کمی التماس گفت: پس اجازه بدید تعطیلات را برم پیش اوس کاظم و تعمیر ماشین را یاد بگیرم ، برای وقتی که مهندس می شم به درد می خوره ها!حمید سرش را انداخت پایین تا قیافه جدی پدر را که با ابروهای پرپشت و توی هم رفته، کمی ترسناک هم می شد نبیند، پدر همین طور که با کنترل تلویزیون بازی می کرد، سرش را برای حمید که سر به زیر شده بود، تکان داد و گفت: من دوست داشتم از تعطیلات تابستانت خاطره های خوب داشته باشی ولی اگر کارکردن و یاد گرفتن یک فن تو را خوشحال می کند و می تواند در آینده برایت مفید باشد ...پدر متفکر و کش دار حرف می زد و قلب حمید تندتر از همیشه می زد، فکر می کرد الان است که قلبش بیاید توی دهانش و مجبور شود برای شام، ساندویچ قلب بخورد اما پدر چهار زانو نشست و گفت:فردا صبح با اوس کاظم حرف می زنم ! نبینم تا لنگ ظهر خوابی ها؟ اوس کاظم شاگرد تنبل نمی خواد!حمید یکدفعه قیافه جدی پدر را فراموش کرد، پرید توی بغلش و لپهای زبر پدر را بوسید. پدر هم که خنده اش گرفته بود، سر حمید را نوازش کرد و گفت: شامت رو خوردی زود برو بخواب که از فردا کلی کار داری.
نویسنده: ملیکا محمودی بخش کودک و نوجوان سایت تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 196]