واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کعبه در احرام
مانده بر روی دستم، این شیرخوارهچه سازم با این گلوی پاره پارهواویلا، واویلا، واویلا، واویلامیخواهم حالت اضطرار را درک کنم، به گوشم میرسد که:یا اخا ادرک اخاو اینکه: عباس جواب زینبم بوددر پاسخ کودکان کودکان تشنهعباس در اوج خون شناوربا آن همه تیغ و تیر و دشنهحاجیها، هرولهکنان در گذرند، بعضیها میدوند و... راستی آب زمزم کو؟!یاد محمد میافتم و خاطره جانگذارش از شب «عملیات خیبر»: شبی که چهارمین برادر، از شش برادر شهید من در منای دوست به قربانگاه رفت.محمد میگفت: «توی کانال بودیم و منتظر رمز شروع عملیات، علی کنار من ایستاده بود و قبضه آرپیجی روی دوشش بود. داشت بخشهای آخر زیارت عاشورا را زمزمه میکرد: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی، ممات محمد و آل محمد...»صدای چهچهه هر از گاه بلبلی که نمیدانم از کجا راه میکشید و میآمد، با صدای جیرجیرکی که توی این خشکی و بیدرختی، معلوم نبود کجاست، قاطی شده بود. ناگهان یک گلوله فسفری آرپیجی یازده آمد و به تراشه پشت کانال خورد. صورتم را برگرداندم. علی سرجایش ایستاده بود و قبضه آرپیجی روی دوشش آماده شلیک بود. خوشحال شدم. صدایش کردم: «علی!» جوابی نداد، دوباره صدایش کردم، جواب نداد. نگاهش کردم. آرپیجی هنوز روی دوشش بود. با دست چپ قبضه را روی دوش راستم نگه داشتم و دست راستم را جلو بردم. کاش کلمات قادر بودند بگویند که چه حالی شدم. درست مثل اینکه دستم را روی یک چشمه جوشان آب گرم گذاشته باشم! سر علی داداشم، پریده بود و خون گرم داشت با فشار از گلویش بیرون میزد. قبضهام را رها کردم و سر را به زیر شانه علی بردم علی بدون سر، همچنان آرپیجی بر دوش، منتظر اعلام رمز عملیات و شروع شکستن خط بود. اول موشک او را شلیک کردم، بعد قبضه خودم را هم بر دوش علی گذاردم و آن هم شلیک شد. حالا باید پیکر داداش را در گوشهای میگذاشتم و به جلو میشتافتم. بوی تند باروت و سر و صدای شلیکها...
چارهای نبود. باید از کاروان عقب نمیافتادم. بوسیدمش. سر و صورت خود را به خون گلویش آغشته کردم و کوله گلولههایش را برداشتم و با قبضه آرپیجی جلو رفتم، آن روز و سه روز بعدش، حال و هوایی داشتم، شاید حال خوشی بود هر چه بود احساس حضور میکردم کنار علی و...هرولهکنان راه میافتم، به مروه میرسم، حاجیها مشغول «تقصیر»اند، چند دانه مو را میگیریم و با یک قیچی کوچک تاشو با ذکر بسمالله، اللهاکبر... تقصیر میکنم... قربهالیالله...یاد طبقه دوم بیمارستان اتاق 202 میافتم که دارند سر حجت را میتراشند، سر را در حالت بیهوشی کامل «حلق» کردند که شاید نیاز به باز کردن کاسه سر باشد و حجت در بیهوشی کامل، مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، هروله میکند، و اگر چه مروه و منایش یکی شد و سرخی خونش گواه صداقت و پایداریاش، اما هنوز هم فکر میکنم که حجت نگران این بود که دارند از حریم عشق بیرونش میبرند: « دارن من را از جبهه میبرنها... یا اخا یا اخا...»و تمامی غمش این بود که در آن حماسههای خونبار و سهمگین همراه برادرانش نباشد: «یا لیتنی کنت معکم، فافوز...»و راستی اگر هاجر و زینب (س) را از مروه بگیرند، چه صفایی باقی میماند؟ و آن وقت است که حاجی در نقشی ظاهر میشود که آن را نمیشناسند و فلسفهاش را نمیدانند و نمیداند که چرا زینب هرولهکنان در پی حسین (ع) رفت؟و اگر حج یک عبادت است و آنقدر سازنده که واجب! و خدای مهربان نیز ما را با عشق آفریده، با عشق و دعوت فرموده و با عشق میهمانی میکند، آیا شایسته این خدای مهربان جز این است که ما هم با عشق حج کنیم، با عشق سعی کنیم، با عطش هروله کنیم، با عشق «حلق» کنیم و...و کجا را جز اورژانسهای خط مقدم و اورژانسهای ما در پشت خاکریزها سراغ داریم که اینگونه با عشق طواف کنند. با عشق بندگی کنند، با عشق ضجه بزنند، با عشق هروله کنند. با عشق تکه تکه بشوند و با عشق به قربانگاه قدم گذارند و با عشق محرم باشند و محرم . و مگر میشود سر خدا را هم «نعوذبالله» کلاه گذاشت که خود فرموده «والله خیرالماکرین» ... طواف میکنم، ... نماز میخوانم، سعی میکنم ... تقصیر میکنم... دور قبلهام طواف میکنم... نماز طواف نساء به جا میآورم... وقوف میکنم در «عرفات» در «مشعر الحرام» و «مزدلفه»... به «قربانگاه» قدم میگذارم... شیطان و شیاطین را رمی میکنم... قربانی میکنم... قربه الیالله. راحت شدم، وکالت دادم گوسفندی را از لب تیغ گذراندند...و... کاری که دیگر نداریم... فقط هفت دور طواف و نماز پشت مقام...یاد شهید حر خرسند میافتم که با دو پسر شهیدش همسنگر بودند و...و یاد شهید شاه حسینی که توی «شیار کانی سخت» برای رفتن پشت دوازده قرارگاه دشمن در آن منطقه دهشتناک و پر از کمین، با دو برادرش «شیر یا خط» میزد...و یاد عیالم میافتم که وقتی بعد از هفده ماه، دو روز به مرحضی آمدم، که با بچهها برگردم، سر کوفتم میزد که وقتی هنوز کار تمام نشده است. تو چطوری به خانه آمدهای؟! چه طوری میخواهی جوابش را بدهی و جبرانش کنی؟! مگر بچههای مردم زیر آتش نیستند؟ عیالم هنوز هم فکر میکند که ما محرمیم و قدس در زنجیر است و شیاطین عربده میکشند و تا قربانی نکنیم، محرمیم و مسافریم و میهمان خدا هستیم و کارها هم حساب و کتاب دارد، ترازویی هست و میزانی و...و مگر جز این است؟!منبع:مجله امتداد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 398]