تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بخشنده ترین شما پس از من کسی است که دانشی بیاموزد آنگاه دانش خود را بپراکند. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827963838




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بازي با تشكيلات (۱4)


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: بازي با تشكيلات (۱4)
دفتر پژوهش - جواد نوائيان رودسري

«در قسمت قبل خوانديم كه بهزاد با اصرار مادرش راهي خانه آن ها شد تا پس از مدت ها ديدارها تازه شود. اما او مي دانست كه نقشه تشكيلات براي بازگرداندن او به بهائيت از سمت خانواده در حال اجراست، با وجود اين براي اجراي نقشه اش بي آنكه حرفي بزند به همراه شكيبا راهي خانه مادر شد، در اولين برخورد، همسر برادرش به نماز خواندن او اعتراض كرد و اينك ادامه ماجرا».

حرف هاي مژگان واقعا بي معني بود. تا به حال نشنيده بودم نماز خواندن و عبادت روي كسي تاثير منفي داشته باشد، خيلي دلم مي خواست جواب دندان شكني بدهم، اما ترجيح دادم روابطمان مخدوش نشود، اين بود كه گفتم: «فكر نكنم ايني كه مي گي درست باشه، ولي چشم، ديگه جلوي بچه هاي شما نماز نمي خونم، اما اينو بدون كه اين ها همه تعصبه، مگه شما به استناد حرف عبدالبها مدعي نيستين كه هر نوع تعصبي بد و بي خوده؟» جوابي نداد و از اتاق بيرون رفت.

جالب بود! با اين كه اين قدر روي شعائر اسلامي حساسيت داشتند، مدعي بودند هركس بايد راه خودش را برود. در بدو ورود و براي انحراف ذهن شكيبا آن قدر ا...ابهي گفتند كه طفل معصوم درباره اش سوال مي كرد و مي گفت: «بابا اين ا...ابهي چيه؟ چرا وقتي سلام مي كنم اينا جوابمو اينجوري مي دن؟ اين ديگه چه جور سلام كردنيه؟» در جوابش گفتم: «چيزي نيست دخترم! شما به اين چيزا توجه نكن!» كمي فكر كرد و گفت:« به خاطر بهايي بودنشون اين جوري سلام مي كنن؟» وقتي سرم را به نشانه تاييد تكاني دادم خنده اي كرد و گفت: «سلام به اين راحتي! يك كلمه اس! اونوقت اينا ميگن ا...ابهي! عجب چيز مسخره اي!» گفتم: «دخترم يه وقت اينو جلوي مادربزرگ و ديگران نگي، ممكنه ناراحت بشن». كودكانه جواب داد:«باشه چيزي نمي گم، ولي خودمونيم بابا مسخره نيست؟!»

دستي به سرش كشيدم، راست مي گفت، از اين چيزهاي كج و معوج در بهائيت زياد يافت مي شد. فقط اين آداب عجيب نبود كه توجه را جلب مي كرد. ياد موضوع تحري حقيقت افتادم، ماجراي خودم و مهناز و قشقرقي كه تشكيلات بر سرش به راه انداخته بود، راستي آن ها به اعتقادات خودشان هم احترام نمي گذاشتند.

مادر سفره شام را كه جمع كرد، بساط موسيقي پهن شد. پدر تار مي زد بقيه با دست زدن و رقاصي همراهي اش مي كردند. چند سالي مي شد كه از مجلس موسيقي خانوادگي دور بودم. اما زياد برايم خوشايند نبود. چشمم به مژگان افتاد كه در گوش پسرش پيام، چيزي زمزمه كرد و او را بيرون فرستاد، مادر با تعجب پرسيد: «كجا فرستاديش؟» با خنده جواب داد: «چند سالي هست كه آقا بهزاد برامون دف نزده، فرستادم از زيرزمين بياردش بالا، شايد آقا بهزاد هم دست به كار بشه». از خنده اش خوشم نيامد، با بازگشتن پيام خواستم حرفي بزنم، اما شادي مادرم از اين حرف نگذاشت سخني به زبان بياورم. در گذشته نه چندان دور مسئول گروه موسيقي محفل بودم و در جلسات برنامه اجرا مي كردم، صدايم بد نبود و همراه با دف چيز نسبتا خوبي از آب درمي آمد. بي ميل به نواختن دف نبودم اما نه آن گونه كه آن ها دوست داشتند. اين بود كه گفتم:« چند سالي ميشه كه دف نزدم، دستم مث سابق نرم نيست، اينه كه يه آهنگ سبك رو براتون اجرا مي كنم» كسي چيزي نگفت و من هم قطعه اي را با دف اجرا كردم، وقتي كار تمام شد مادرم را ديدم كه اشك مي ريخت، پدر و خواهرم هم وضعي مشابه داشتند. به آن ها نگاهي كردم و گفتم: «از كارم ناراحت شدين؟» مژگان خودش را وسط انداخت و گفت: «نه ياد گذشته ها افتادن، اون موقعي كه خودت تو گروه موسيقي بودي، حالا با جدا شدنت از تعاليم جمال مبارك مجبوري همه اش به روضه و نوحه و اين جور چيزا گوش بدي، حيف نيست به خدا!؟؟» ابرو در هم كشيدم، گفتم: «چرا درباره چيزي كه نمي دوني يا بهتر بگم نمي خواي بدوني اين جوري حرف مي زني؟ كي گفته اسلام همه اش روضه و نوحه و غمه؟ ما به مناسبت هاي مختلف دور هم جمع مي شيم و مولودي داريم، جشن داريم، منتها فرقش با جلسات شما اينه كه اونجا حريم ها رعايت مي شه، زن و مرد توي هم نمي لولن! هدف بيان مناقب بزرگانيه كه در راه خدا تلاش و كوشش كردن، توي اون مجالس از اين رقاصي كردنا خبري نيست، البته نمي خوام با گفتن اين مسائل ناراحتتون كنم اما اسلام اون جوري كه فكر مي كنين نبوده و نيست. اسلام دين شور و نشاطه، دين گذشته و حال و آينده اس»مژگان حرفم را بريد و گفت: «ما كه شور و نشاطي توش نديديم!» خنديدم و گفتم: «مگه شما به سلامتي مسلمون شدين؟!» با ناراحتي گفت: نه! «خدا نكنه! مگه عقلمو از دست دادم؟!»به تندي نگاهش كردم و گفتم: «پس چطور درباره مجلسي كه هيچ وقت درش شركت نكردي و نمي دوني توش چه خبره نظر مي دي؟!» مژگان مستاصل به شجاع، برادرم، نگاه كرد و او كه معلوم بود از جواب هاي صريح و روراستم شاكي شده با دلخوري گفت: «باز دوباره شما دو تا به هم رسيدين! نشد يه بار ما با هم باشيم و شما نخواين روي همو كم كنين، ول كنين ديگه! بعد اين همه وقت يه دقيقه دور هم نشستيم ها!!!»

مادر بلند شد و با تعارف ميوه كمي جو را آرام كرد. اما ظاهرا آن ها ول كن نبودند، مي خواستند هر طور شده پاي رقص و اطوارهاي هميشگي شان را به نواختن من باز كنند. درد دست و كمي تمرين را بهانه كردم و افزودم: «ديگه بايد بريم بخوابيم. شكيبا فردا بايد بره مدرسه، منم تو كتابخونه كلي كار دارم».

با اين حرف اصرارها تمام شد، مادر براي خواب ما اتاق بالا را آماده كرده بود. شكيبا زود خوابش برد، اما من يكي دو ساعت به آن چه آن شب گذشته بود فكر مي كردم، به نقشه اي كه اجرايش به نظر سخت مي رسيد. فقط همين نبود، نمي دانم با دل نگراني مهناز چه بايد مي كردم. او قطعا مخالف آمدن شكيبا به خانه پدرم بود و حتي با دانستن طرحم نيز حاضر به پذيرش اين رفت و آمد نمي شد. اما چاره اي نبود، بايد راهي را كه آغاز كرده بودم به انجام مي رساندم. ادامه دارد...

پنجشنبه|ا|13|ا|بهمن|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 81]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن