واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: بازي با تشكيلات (۱4)
دفتر پژوهش - جواد نوائيان رودسري
«در قسمت قبل خوانديم كه بهزاد با اصرار مادرش راهي خانه آن ها شد تا پس از مدت ها ديدارها تازه شود. اما او مي دانست كه نقشه تشكيلات براي بازگرداندن او به بهائيت از سمت خانواده در حال اجراست، با وجود اين براي اجراي نقشه اش بي آنكه حرفي بزند به همراه شكيبا راهي خانه مادر شد، در اولين برخورد، همسر برادرش به نماز خواندن او اعتراض كرد و اينك ادامه ماجرا».
حرف هاي مژگان واقعا بي معني بود. تا به حال نشنيده بودم نماز خواندن و عبادت روي كسي تاثير منفي داشته باشد، خيلي دلم مي خواست جواب دندان شكني بدهم، اما ترجيح دادم روابطمان مخدوش نشود، اين بود كه گفتم: «فكر نكنم ايني كه مي گي درست باشه، ولي چشم، ديگه جلوي بچه هاي شما نماز نمي خونم، اما اينو بدون كه اين ها همه تعصبه، مگه شما به استناد حرف عبدالبها مدعي نيستين كه هر نوع تعصبي بد و بي خوده؟» جوابي نداد و از اتاق بيرون رفت.
جالب بود! با اين كه اين قدر روي شعائر اسلامي حساسيت داشتند، مدعي بودند هركس بايد راه خودش را برود. در بدو ورود و براي انحراف ذهن شكيبا آن قدر ا...ابهي گفتند كه طفل معصوم درباره اش سوال مي كرد و مي گفت: «بابا اين ا...ابهي چيه؟ چرا وقتي سلام مي كنم اينا جوابمو اينجوري مي دن؟ اين ديگه چه جور سلام كردنيه؟» در جوابش گفتم: «چيزي نيست دخترم! شما به اين چيزا توجه نكن!» كمي فكر كرد و گفت:« به خاطر بهايي بودنشون اين جوري سلام مي كنن؟» وقتي سرم را به نشانه تاييد تكاني دادم خنده اي كرد و گفت: «سلام به اين راحتي! يك كلمه اس! اونوقت اينا ميگن ا...ابهي! عجب چيز مسخره اي!» گفتم: «دخترم يه وقت اينو جلوي مادربزرگ و ديگران نگي، ممكنه ناراحت بشن». كودكانه جواب داد:«باشه چيزي نمي گم، ولي خودمونيم بابا مسخره نيست؟!»
دستي به سرش كشيدم، راست مي گفت، از اين چيزهاي كج و معوج در بهائيت زياد يافت مي شد. فقط اين آداب عجيب نبود كه توجه را جلب مي كرد. ياد موضوع تحري حقيقت افتادم، ماجراي خودم و مهناز و قشقرقي كه تشكيلات بر سرش به راه انداخته بود، راستي آن ها به اعتقادات خودشان هم احترام نمي گذاشتند.
مادر سفره شام را كه جمع كرد، بساط موسيقي پهن شد. پدر تار مي زد بقيه با دست زدن و رقاصي همراهي اش مي كردند. چند سالي مي شد كه از مجلس موسيقي خانوادگي دور بودم. اما زياد برايم خوشايند نبود. چشمم به مژگان افتاد كه در گوش پسرش پيام، چيزي زمزمه كرد و او را بيرون فرستاد، مادر با تعجب پرسيد: «كجا فرستاديش؟» با خنده جواب داد: «چند سالي هست كه آقا بهزاد برامون دف نزده، فرستادم از زيرزمين بياردش بالا، شايد آقا بهزاد هم دست به كار بشه». از خنده اش خوشم نيامد، با بازگشتن پيام خواستم حرفي بزنم، اما شادي مادرم از اين حرف نگذاشت سخني به زبان بياورم. در گذشته نه چندان دور مسئول گروه موسيقي محفل بودم و در جلسات برنامه اجرا مي كردم، صدايم بد نبود و همراه با دف چيز نسبتا خوبي از آب درمي آمد. بي ميل به نواختن دف نبودم اما نه آن گونه كه آن ها دوست داشتند. اين بود كه گفتم:« چند سالي ميشه كه دف نزدم، دستم مث سابق نرم نيست، اينه كه يه آهنگ سبك رو براتون اجرا مي كنم» كسي چيزي نگفت و من هم قطعه اي را با دف اجرا كردم، وقتي كار تمام شد مادرم را ديدم كه اشك مي ريخت، پدر و خواهرم هم وضعي مشابه داشتند. به آن ها نگاهي كردم و گفتم: «از كارم ناراحت شدين؟» مژگان خودش را وسط انداخت و گفت: «نه ياد گذشته ها افتادن، اون موقعي كه خودت تو گروه موسيقي بودي، حالا با جدا شدنت از تعاليم جمال مبارك مجبوري همه اش به روضه و نوحه و اين جور چيزا گوش بدي، حيف نيست به خدا!؟؟» ابرو در هم كشيدم، گفتم: «چرا درباره چيزي كه نمي دوني يا بهتر بگم نمي خواي بدوني اين جوري حرف مي زني؟ كي گفته اسلام همه اش روضه و نوحه و غمه؟ ما به مناسبت هاي مختلف دور هم جمع مي شيم و مولودي داريم، جشن داريم، منتها فرقش با جلسات شما اينه كه اونجا حريم ها رعايت مي شه، زن و مرد توي هم نمي لولن! هدف بيان مناقب بزرگانيه كه در راه خدا تلاش و كوشش كردن، توي اون مجالس از اين رقاصي كردنا خبري نيست، البته نمي خوام با گفتن اين مسائل ناراحتتون كنم اما اسلام اون جوري كه فكر مي كنين نبوده و نيست. اسلام دين شور و نشاطه، دين گذشته و حال و آينده اس»مژگان حرفم را بريد و گفت: «ما كه شور و نشاطي توش نديديم!» خنديدم و گفتم: «مگه شما به سلامتي مسلمون شدين؟!» با ناراحتي گفت: نه! «خدا نكنه! مگه عقلمو از دست دادم؟!»به تندي نگاهش كردم و گفتم: «پس چطور درباره مجلسي كه هيچ وقت درش شركت نكردي و نمي دوني توش چه خبره نظر مي دي؟!» مژگان مستاصل به شجاع، برادرم، نگاه كرد و او كه معلوم بود از جواب هاي صريح و روراستم شاكي شده با دلخوري گفت: «باز دوباره شما دو تا به هم رسيدين! نشد يه بار ما با هم باشيم و شما نخواين روي همو كم كنين، ول كنين ديگه! بعد اين همه وقت يه دقيقه دور هم نشستيم ها!!!»
مادر بلند شد و با تعارف ميوه كمي جو را آرام كرد. اما ظاهرا آن ها ول كن نبودند، مي خواستند هر طور شده پاي رقص و اطوارهاي هميشگي شان را به نواختن من باز كنند. درد دست و كمي تمرين را بهانه كردم و افزودم: «ديگه بايد بريم بخوابيم. شكيبا فردا بايد بره مدرسه، منم تو كتابخونه كلي كار دارم».
با اين حرف اصرارها تمام شد، مادر براي خواب ما اتاق بالا را آماده كرده بود. شكيبا زود خوابش برد، اما من يكي دو ساعت به آن چه آن شب گذشته بود فكر مي كردم، به نقشه اي كه اجرايش به نظر سخت مي رسيد. فقط همين نبود، نمي دانم با دل نگراني مهناز چه بايد مي كردم. او قطعا مخالف آمدن شكيبا به خانه پدرم بود و حتي با دانستن طرحم نيز حاضر به پذيرش اين رفت و آمد نمي شد. اما چاره اي نبود، بايد راهي را كه آغاز كرده بودم به انجام مي رساندم. ادامه دارد...
پنجشنبه|ا|13|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 81]