واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: پشیمانی از فرار مکرر من خيلي دلم براي مادرم مي سوخت و دوست نداشتم زندگي او را خراب کنم براي همين هم دوباره فرار کردم. نمي دانستم به کجا بروم و با شماره تلفن همان پسري که چند روز قبل در پارک آشنا شده بودم تماس گرفتم. او گفت نگران نباش الان مي آيم. ما قرار گذاشتيم در جلوي پارک همديگر را ببينيم اما در حالي که منتظرش ايستاده بودم زني را ديدم که با يک خودروي سواري تصادف کرد. خراسان: براي بار سوم از خانه فرار کردم تا شايد راه نجاتي پيدا کنم اما بدبخت و بيچاره شده بودم و حالا هيچ کس حاضر نيست ريخت و قيافه ام را ببيند. دختر جوان در دايره اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد افزود: ۳ سال قبل پدر و مادرم به دليل دخالت هاي بي جاي مادربزرگم از هم جداشدند و مادرم سرپرستي مرا بر عهده گرفت. اما او پس از گذشت ۲ سال ازدواج کرد و من چون نمي توانستم با ناپدري ام کنار بيايم به خانه پدرم رفتم. اما متاسفانه پدرم معتاد شده بود و براي تامين هزينه هاي زندگي، من را به سرکار فرستاد. مدتي گذشت و از زماني که پدرم نيز ازدواج کرد مشکلاتم چند برابر شد چون نامادري ام انتظار داشت وقتي مثل مرده متحرک از سر کار به خانه برمي گردم کلفتي اش را بکنم. در اين شرايط با دختري آشنا شدم که چند بار از خانه فرار کرده بود. اين دختر جوان وقتي از داستان تلخ زندگي ام خبردار شد، تشويقم کرد همراه او از خانه فرار کنم. ما خانه اي را در حاشيه شهر مشهد کرايه کرديم و سپس به سر کار رفتيم و تقريبا مستقل شديم. اما خيلي زود متوجه شديم که صاحبخانه نقشه شومي در سر دارد و مي خواهد از ما سوء استفاده کند. من و دوستم که از دست مزاحمت هاي اين فرد خواب به چشم هاي مان نمي آمد خانه را تخليه کرديم. دختر جوان افزود: من دست از پا درازتر به خانه پدرم برگشتم ولي خانواده ام حسابي کتکم زدند و هر لحظه سوال مي کردند کجابودي و چه بلايي به سرت آمده است؟آن ها روي اعصابم راه مي رفتند و به ناچار براي بار دوم از خانه فرار کردم. در کمتر از يک ساعت با پسرجواني آشنا شدم. من و اين پسر در حال موتورسواري بوديم که توسط ماموران انتظامي دستگير شديم.اين بار مادرم و ناپدري ام مرا از کلانتري تحويل گرفتند و به خانه آن ها رفتم. از اين که در کنار مادرم بودم احساس خوبي داشتم و تصور مي کردم مشکلي نخواهم داشت اما افسوس که بهانه گيري هاي ناپدري ام از يک هفته بعد شروع شد و او سر کوچکترين مسئله اي، مادرم را کتک مي زد. من خيلي دلم براي مادرم مي سوخت و دوست نداشتم زندگي او را خراب کنم براي همين هم دوباره فرار کردم. نمي دانستم به کجا بروم و با شماره تلفن همان پسري که چند روز قبل در پارک آشنا شده بودم تماس گرفتم. او گفت نگران نباش الان مي آيم. ما قرار گذاشتيم در جلوي پارک همديگر را ببينيم اما در حالي که منتظرش ايستاده بودم زني را ديدم که با يک خودروي سواري تصادف کرد. با ديدن اين صحنه خيلي ترسيده بودم و تصميم گرفتم براي حل مشکلم از پليس تقاضاي کمک کنم براي همين هم به اين جا آمده ام. خدا رحم کرد که همراه پسر جوان نرفتم چون معلوم نبود چه بلايي به سرم مي آمد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 322]