تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 2 بهمن 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش منافق در زبان او و دانش مؤمن در كردار اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1855607004




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آن خط باريك آفتاب...


واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: آن خط باريك آفتاب...
گزارش‌واره‌اي از بازديد رهبر انقلاب از موزه عبرت

تهمينه مهرباني: نگاه ژرف نگر و عاطفه عميق مقام معظم رهبري نسبت به مسائل گوناگون اجتماعي و گرايشات عرفاني و ادبي ايشان نسبت به رويدادها، بيانات ايشان را درباره ايام حبس در زندان كميته مشترك، به رنج و درد و در عين حال شادماني ويژه‌اي مي‌آرايد و به مخاطب مي‌آموزد كه مي‌توان در محبس تاريك و دردناكي چون سياهچال‌هاي رژيم ستمشاهي نيز با اتكاي به ايمان و اميد به آزادي، سرافرازانه مقاومت كرد و صبورانه رنج برد.

به گزارش رجانيوز به نقل از ماهنامه شاهد ياران، ديدار مقام معظم رهبري از موزه عبرت در سال 84، رنگ و بويي عارفانه دارد و لذا قلم نيز به پيروي از آن فضا، به جاي ارائه گزارش صرف، همان مسير را مي‌پيمايد، با اين اميد كه تا حد مقدور،‌حق مطلب را ادا كرده باشيم.

ورودي موزه عبرت، مقام معظم رهبري با كنجكاوي،‌ گويي مي‌خواهند تك تك لحظات نخستين باري را كه قدم به اين محوطه خوفناك نهادند، به ياد آورند، به اطراف نگاهي مي‌اندازند:

«وقتي به ايستگاه قطار رسيدم‌، مرا به اتاقي بردند و چند نفري در اطرافم بودند. بعد مرا بردند و در ماشيني نشاندند و يادم نيست كه چشم‌هايم را بستند يا گفتند كه سرم را پايين بيندازم. به هر تقدير جايي را نمي ديدم. اين را فهميدم كه از خيابان سپه آمديم و به جايي رسيديم كه دست راست پيچيديم. به نظرم مرا از پله‌هايي بالا بردند و پايين آوردند و مسير بسيار طولاني‌ بود تا بالاخره به اينجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسيديم. آن 2 مأموري كه مرا از مشهد آورده بودند، در اينجا از من عذرخواهي و با من خداحافظي كردند و رفتند. بعد لباس ما را گرفتند و لباس زندان به ما پوشاندند و رفتيم داخل.»

حياط باريك جلوي موزه عبرت را عبور مي‌كنند و به آستانه ورودي مي‌رسند، آنجا كه روزگاري افسر نگهبان مي‌نشست و ديدن قيافه خشن و رعب‌آور او، نخستين تصويري بود كه در ذهن و خاطر مي‌نشست:

«مي‌خواهم همان مسيري را بروم كه آن روز طي كردم.»

راهروهاي تاريك، امروز با چراغ‌هاي كم‌سويي روشن هستند. آن راهروهاي خفه و تاريك، هرچند هنوز سردند و دل را مي‌لرزانند، اما با مقايسه با آن دوران، بسيار پاكيزه و تماشايي! شده‌اند. خاطرات يكي يكي زنده مي‌شوند. مقام معظم رهبري آرام و با طمأنينه از پله‌هاي كميته مشترك بالا مي‌روند و آن روزها را به خاطر مي‌آورند. در اتاقي، تنديس طيب رضائي، زير نور كمرنگ چراغ سقف، با صلابت و با لبخند رضايتي بر لب، ايستاده است. لبخند كمرنگي در چهره رهبر مي‌‌دود، بارقه‌اي از يك آشنائي دور، حتي اگر نه با چهره، با دل كه دل مردان خدا، با يكديگر الفت دارد.

"آقا" نگاهي به قفسه‌هاي لباس زندانيان مي‌اندازند و راهروها و اتاق ها را به دقت نظاره مي‌كنند. رگه‌هايي از رنج و خاطراتي از ناله‌هاي خفته در سينه، رنگ غم را در نگاه ايشان مي‌نشاند.

آيا اين همه افسانه است؟ آن مرد كيست كه او را به نرده‌هاي ايوان صليب كرده‌‌اند و اين دايره‌هاي بي‌پايان، شاهد رنج و دوار تمام ناشدني چه كساني هستند؟

در اين بندها، چه ناله‌ها كه در گلو خفه ‌شده و چه پرستاري‌ها و مهرباني‌هاي عميقي كه اين رنجديدگان را به يكديگر پيوند داده است. اصلاً همين همدلي‌ها بود كه تحمل هر رنجي را ساده مي‌كرد.

و اين هم آن سلول آشنا و توقفي در برابر سلول انفرادي آن‌ سال‌ها:

«اين سلول 40/2 در 60/1 بود. من 8 ماه در اين سلول بودم.»

در برابر تابلوي عكس منوچهري كه با يقه باز و چهره‌اي كريه به مخاطبان خود چشم دوخته است:

«با همين چهره و قيافه و يقه باز كه يك چيزي هم به گردنش انداخته بود، نگاهي به من كرد و گفت: خامنه‌اي تويي؟ گفتم: بله. پرسيد: مرا مي‌شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهري هستم. و نگاه كرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببيند. خيلي چيزها درباره‌اش شنيده بودم و فوراً او را شناختم، ولي به روي خودم نياوردم. بعد گفت: «من تو را خوب مي‌شناسم. تو همان كسي هستي كه مثل ماهي از دست بازجو ليز مي‌خوري. تك تك كارهاي تو چيزي نيست، اما مجموعش خدا مي‌داند كه چيست.»

و عبور از برابر تصوير دوستان آشنا و آشنايان دوست. آنان كه همسفران تو بودند و رفتند: بهشتي‌ها، رجايي‌ها، باهنرها و... و آنان كه همسفر تو نبودند، اما در همان مسيري كه تو رنج بردي، جواني و عمر خويش را گرو گذاشتند و توقفي در برابر هريك، با بار حسرتي گران كه اگر بودند، چه ياري‌ها توانستند كرد در برداشتن اين بار سنگيني كه مسئوليتش ناميده‌اند، مسئوليت رستگار زيستن و ديگران را نيز به رستگاري فرا خواندن.

تو گويي صداي بهشتي را مي‌توان از وراي اين ديوارهاي ضخيم شنيد:

«و لازمه اينكه امروز اين ملت راه خودش را مي‌رود اين است كه اكثريت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذيرفت...»

و شهيد رجائي كه صادقانه از مردمش سخن مي‌گويد:

«ما شاهد فرياد الله اكبر، فرياد لااله‌الاالله همه مردم اين سرزمين از مرد و زن و كوچك و بزرگ بوده‌ايم. همه اينها بايد اتحادشان حفظ شود.»

وگذاري بر سلول انفرادي:

«در داخل سلول، به‌رغم اينكه ديوارش قطور بود، ‌با مورس با زنداني سلول كناري صحبت مي‌كردم و او به من گفت: رجائي همسايه من است.»

در آن روزهايي كه ارتباط كلامي ممكن نبود، زندانيان هوشمند به هر شيوه‌اي دست مي‌زدند تا بتوانند با يكديگر سخن بگويند و اين سخن‌گفتن‌ها چه كوتاه بود و چه پرمعنا. دنيائي معنا در كلمه‌اي و عبارتي:

«من حسين هستم. رجايي در سلول كناري من است. مي‌خواهد بداند شما كه هستيد؟»

«من سيد علي خامنه‌اي هستم.»

و اينان كه هستند كه جواني و جان و خانمان خويش را بر سر پيمان نهادند؟ روحاني، دانشجو، كارگر، دانش‌آموز، خادم مسجد،‌ مهندس، معلم، سپاهي‌دانش، دانش آموز، راننده و... بيكار. چه اتفاق و همدلي شكوهمندي!‌ معناي دقيق ملت. و چه شب‌هاي طولاني و پرمحنتي، شب‌هائي پر از ناله‌هاي دلهره‌آور:

«هروقت ما را براي بازجويي مي‌بردند، در اين حياط و اين ايوان‌ها، مرتبا صداي فرياد، بلند بود. هميشه يكي سر يكي داد مي‌زد و اين تقريباً بلا استثنا بود. در سلول هم كه بوديم، شايد تا صبح، چون ما خوابمان مي برد و نمي‌فهميديم، ولي تا زماني كه بيدار بوديم، صداي فرياد شكنجه ديده از يك طرف و صداي فرياد بازجو از طرف ديگر بلند بود. البته مي‌گفتند اينها نوار است كه مي‌گذارند. شايد نوار بود، شايد هم واقعي بود. نمي‌شود مطمئن بود كه هميشه نوار بوده باشد. تصادفاً يك بار، هم بازجو اشتباه كرد و هم مأمور متوجه نشد و چشم‌بند را از روي چشم من برداشتند و من مسيري را كه به سمت اتاق بازجويي مي‌رفت، ديدم.»

«هنگامي كه نگهبان مي‌خواست زنداني را براي بازجويي ببرد، از آنجا كه بنا بود زندانيان ديگر متوجه نشوند كه اين زنداني به‌خصوص در اينجاست و اساس زندان انفرادي، همين بود؛ نگهبان مي‌آمد و مثلاً اگر با من كه علي حسيني بودم كار داشت، در سلول‌ را باز مي‌كرد و مي‌پرسيد: «علي كيست؟» و من جواب مي‌دادم: «منم.» او يك چيزي را روي سر زنداني مي‌انداخت و دستش را مي‌گرفت و مي‌برد.»

«مرا به اتاق بازجويي بردند و بازجو گفت:‌ بنويس. گفتم: چه بنويسم؟ گفت: هرچه دلت مي‌خواهد بنويس. منظورش اين بود كه شرح حال بنويسم و وقتي كم بود، مي‌گفت: اين كم است، بايد بيشتر بنويسي. مي‌خواست حرف بكشد. اين شگرد بازجويي‌شان بود.»

ديدن تنديس حسيني، آن هيولاي خوفناك و كساني كه انواع شكنجه‌ها را روي آنها امتحان مي‌كردند، زجرآور و گزنده است، اما اين تصوير مشمئزكننده را تنديس زندانيان سلول عمومي كه از يكديگر پرستاري مي‌كنند و به يكديگر دل و جرأت مي‌دهند، اندكي از خاطر مي‌برد:

«حمام هفته‌اي يك بار بود و حداكثر 10 دقيقه. هر تعدادي كه در سلول بوديم فرق نمي‌كرد و 10 دقيقه براي استحمام، وقت داشتيم. از صابون‌هايي كه قديم‌ها با آن رخت مي‌شستند به ما مي‌دادند. ما را با چشم بسته مي‌آوردند اينجا.»

و همدلي در قاموس دژخيمان، ممنوع است:

«قرآن هم كه مي‌خوانديم، نگهبان مي‌آمد و مي‌گفت: «آهسته. حرف زدن ممنوع!» ‌البته اين، عملي نبود، لكن تذكر اينها موجب مي‌شد كه آرام و درگوشي حرف بزنيم.»

شب است و قرص ماه در آسمان نشانه اميد، صبح صادق:

«بله، من خودم يادم هست كه يك بار كسي را به اين نرده‌ها به صليب كشيده بودند.»

و اين صفت مردان حق است كه در تاريك‌ترين سياهچال‌ها، نور هدايت را در مي‌يابند و درباره باريكه نوري در حد يك شعاع باريك، عارفانه مي‌سرايند:

«يك روز صبح، ديديم فضاي تاريك اينجا روشن شد. سابقه نداشت چون تنها روشني اينجا آن چراغ كم نور پشت ميله‌ها بود. از آن پنجره هم هيچ وقت نور نمي‌آمد. من نگاه كردم به بالاي سرم و ديدم يك خط باريك آفتاب بر اثر گردش فصل داخل اتاق افتاده. اين نور يك ربع ساعتي بود و رفت. ابتدا همين باريكه نور بود و بعد به‌تدريج بيشتر و تبديل به يك نوار نور به قطر 10، 15 سانت شد. در اين تاريكي عميق، اين نور بسيار مغتنم بود.»

و بهار در زندان:

«پشت اين سلول درختي بود كه به هنگام بهار، گنجشك‌ها مي‌آمدند و روي شاخ و برگ‌هايش مي‌نشستند و سر و صدا مي‌كردند كه مايه تفريح و شادماني ما شده بود.»

و شايستگانند كه طلوع فجر از دل شب ديجور را باور دارند و همان‌ها هستند كه شكوه همدلي و رافت را مي‌شناسند:

«در سلول 4 نفر بوديم. يكي از آنها آقايي بود كه همسرش هم در اينجا زنداني بود. گفتيم يك فكري كنيم كه اين آقا از همسرش خبري بگيرد. به نگهبان گفتيم امشب نظافت اين راهرو را به عهده ما بگذار. او هم لطف كرد و پذيرفت. يكي از بچه‌هاي هم‌سلولي كه بچه زبل و زرنگي بود، سر نگهبان انتهاي راهرو را گرم كرد و هم‌سلولي ما توانست بيايد جلوي سلول و از پشت در با همسرش صحبت كند.»

و خوش آن لحظاتي كه ذلت كساني را شاهد بوديم كه خود را مقتدر تصور مي‌كردند:

«در اتاق بازجويي بوديم كه فردي كه نامش يادم نيست، به مشيري اشاره كرد و گفت: «ايشان خيلي در اين مورد زحمت كشيدند.» مشيري هم گفت:‌ «خير! خود ايشان بودند كه خيلي مؤثر بودند.» من ديدم اينها سعي دارند مسئوليت را به گردن ديگري بيندازند و ثابت كنند كه ديگري در اين دستگاه آدم مؤثري است و خود او هيچ‌كاره است. تلقي من از حرف‌هاي اينها و آنچه كه برحسب تعارف به هم مي‌گفتند اين بود كه مي‌خواستند در برابر من بگويند كه آنها در اين دستگاه كاره‌اي نيستند. در دلم خدا را شكر كردم كه من، يك طلبه فقير ضعيف زنداني هستم و اينها در اين فكرند كه خودشان را در برابر من كه قدرتي ندارم، تبرئه كنند.»

و بخشش و بزرگواري صفت مردان حق است:
«بعد از انقلاب يك روز در دفتر حزب بودم كه گفتند زن آقاي مشيري آمده و اصرار دارد با شما ملاقات كند.» گفتم: «بگوييد بيايد.»‌ آمد و گريه كرد كه‌: «مشيري را گرفته‌اند و او گفته كه من به فلاني بدي نكرده‌ام. برو پيش او و بگو اگر من بدي نكرده‌ام، يك چيزي بگويد كه من نجات پيدا كنم.» اعدامي بود. آن روزها اين افراد را كه مي‌گرفتند، اعدام مي‌كردند. من گفتم: درست مي‌گويد.» و گمان مي‌كنم يك چيزي هم در اين باره نوشتم.

نظرات كاربران:

چهارشنبه|ا|16|ا|بهمن|ا|1387





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ايسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 258]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن