تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس درصدد عيب جويى برادر مؤمنش برآيد، تا با آن روزى او را سرزنش كند، مشمول اين ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806693777




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آقاي خامنه‌اي! بگوييد روضه نخوانند


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: آقاي خامنه‌اي! بگوييد روضه نخوانند
جام جم آنلاين: رييس جمهور عبايش را كه از شانه راستش سر خوره بود درست كرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشي؟» -آقا! خواهش مي‌كنم به آقايان روحاني و مداحان دستور بدهيد كه ديگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!


در يكي از روزهاي سال ۱۳۶۲، زماني آيت الله خامنه‌اي، رييس جمهور وقت براي شركت در مراسمي از ساختمان رياست جمهوري، واقع در خيابان پاستور خارج مي‌شد، در مسير حركتش تا خودرو، متوجه سر و صدايي شد كه از‌‌ همان نزديكي شنيده مي‌شد.

صدا از طرف محافظ‌ ها بود كه چند تايشان دور كسي حلقه زده بودند و چيز‌هايي مي‌گفتند. صداي جيغ مانندي هم دائم فرياد مي‌زد: «آقاي رييس جمهور! آقاي خامنه‌اي! من بايد شما را ببينم».

رييس جمهور از پاسداري كه نزديكش بود پرسيد: «چي شده؟ كيه اين بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمي‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اينجا تونسته بياد جلوٰ».

پاسدار كه ظاهرا مسئول تيم محافظان بود، وقتي ديد رييس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سريع جلوي ايشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وايسيد، من مي‌رم ببينم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزديك رييس جمهور مستقر كرد و خودش رفت طرف شلوغي.

كمتر از يك دقيقه طول كشيد تا برگشت و گفت: «حاج آقا! يه بچه اس. مي‌گه از اردبيل كوبيده اومده اينجا و با شما كار واجب داره. بچه‌ها مي‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اينجا. گفته فقط مي‌خوام قيافه آقاي خامنه‌اي رو ببينم، حالا مي‌گه مي‌خوام باهاش حرف هم بزنم».

رييس جمهور گفت: «بذار بياد حرفش رو بزنه. وقت هست».

لحظاتي پسركي ۱۲-۱۳ ساله از ميان حلقه محافظان بيرون آمد و همراه با سرتيم محافظان، خودش را به رييس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده‌اش، خيس اشك بود.

هنوز در ميانه راه بود كه رييس جمهور دست چپش را دراز كرد و با صداي بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدي» پسر با صدايي كه از بغض و هيجان مي‌لرزيد، به لهجهٔ غليظ آذري گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»

رييس جمهور دست سرد و خشكه زدهٔ پسرك را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جاي جواب تنها سر تكان داد. رييس جمهور از مكث طولاني پسرك فهميد زبانش قفل شده.

سرتيم محافظان گفت: «اينم آقاي خامنه‌اي! بگو ديگر حرفت را» ناگهان رييس جمهور با زبان آذري سليسي گفت: «شما اسمت چيه پسرم؟» پسر كه با شنيدن گويش مادري‌اش انگار جان گرفته بود، با هيجان و به تركي گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبيل تنها اومدم تهران كه شما را ببينم.»

آقاي خامنه‌اي دست مرحمت را‌‌ رها كرد و دست رو ي شانه او گذاشت و گفت:‌ «افتخار دادي پسرم. صفا آوردي. چرا اين قدر زحمت كشيدي؟ بچهٔ كجاي اردبيل هستي؟» مرحمت كه حالا كمي لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت كندي آقا جان!» رييس جمهور پرسيد: «از چاي گرمي؟» مرحمت انگار هم ولايتي پيدا كرده باشد تندي گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلي هستم». آقاي خامنه‌اي گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ كنه.»

مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربيل آمدم تا اينجا كه يك خواهشي از شما بكنم.» رييس جمهور عبايش را كه از شانه راستش سر خوره بود درست كرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشي؟»

آقا! خواهش مي‌كنم به آقايان روحاني و مداحان دستور بدهيد كه ديگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!

چرا پسرم؟

مرحمت به يك باره بغضش تركيد و سرش را پايي انداخت و كلماتي بريده بريده گفت: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود كه امام حسين (ع) به او اجازه داد برود در ميدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله ام ولي فرمانده سپاه اردبيل اجازه نمي‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش مي‌گويد ۱۳ ساله‌ها را نمي‌فرستيم. اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس اين همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا مي‌خوانند؟» حالا ديگر شانه‌هاي مرحمت آشكارا مي‌لرزيد. رييس جمهور دلش لرزيد.

دستش را دوباره روي شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداري؟ درس خواندن هم خودش يك جور جهاد است» مرحمت هيچي نگفت. فقط گريه كرد و اين بار هق هق ضعيفي هم از گلويش به گوش مي‌رسيد.

رييس جمهور مرحمت را جلو كشيد و در آغوش گرفت و رو به سرتيم محافظانش كرد و گفت: «آقاي...! يك زحمتي بكش با آقاي... تماس بگير بگو فلاني گفت اين آقا مرحمت رفيق ما است. هر كاري دارد راه بياندازيد. هر كجا هم خودش خواست ببريدش. بعد هم يك ترتيبي هم بدهيد برايش ماشين بگيرند تا برگردد اردبيل. نتيجه را هم به من بگوييد»

آقاي خامنه‌اي خم شد، صورت خيس از اشك مرحمت را بوسيد و گفت: «ما را دعا كن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نكن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...

كمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبيل، مرحمت را خوشحال و خندان ديد كه با حكمي پيشش آمد. حكم لازم الاجرا بود. مي‌توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لي مطمئن بود كه مي‌رود و اين بار از خود امام خميني حكم مي‌آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا‌زاده رفت در ليست بسيجيان لشكر ۳۱ عاشورا.

مرحمت به تاريخ هفدهم خرداد ۱۳۴۹ در يك كيلومتري تازه كند «انگوت» در روستاي «چاي گرمي»، متولد شد.

امام كه به ايران برگشت، مرحمت كلاس دوم دبستان بود. ۱۳ ساله كه شد، ديگر طاقت نياورد و رفت ثبت نام كرد براي اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمياني كردن اين آشنا و آن هم ولايتي، توانست تا خود اردبيل برود، اما آنجا فرمانده سپاه جلوي اعزامش را گرفت.

مرحمت هر چه گريه و زاري كرد فايده‌اي نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهاي مرحمت هم سفارش شده بود كه يك جوري برش گردانيد سر درس و مشقش.

فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببين بچه جان! براي من مسئوليت دارد. من اجازه ندارم ۱۳ ساله‌ها را بفرستم جبهه. دست من نيست.»

مرحمت گفت: «پس دست كي است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفي ندارم» همه اين‌ها ترفندي بود كه مرحمت دنبال ماجرا را نگيرد. يك بچه ۱۳ ساله روستايي كه فارسي هم درست نمي‌توانست صحبت كند، دستش به كجا مي‌رسيد؟ مجبور بود بي‌خيال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوري از بالا برگشت.

مرحمت بالازاده تنها يك سال بعد، در عمليات بدر، به تاريخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با فاصله بسيار كمي از شهادت مرادش، مهدي باكري، بال در بال ملائك گشود و مي‌ه‌مان سفرهٔ حضرت قاسم (عليه السلام) گرديد.

از مرحمت بالازاده، وصيت نامه‌اي بر جاي مانده است كه متن كامل آن را در زير مي‌خوانيد. وصيت نامه‌اي كه نشان مي‌دهد روحش نمي‌توانست در كالبد ۱۳ ساله‌اش آرام بگيرد:

وصيت نامه مرحمت بالازاده جمعي لشكر عاشورا، گردان علي اكبر

به نام خداوند بخشنده مهربان
از اينجا وصيت نامه‌ام را شروع مي‌كنم. با سلام بيكران به پيشگاه منجي عالم بشريت حضرت مهدي (عج) و با سلام بيكران به رهبر مستضعفان، ابراهيم زمان، خميني بت شكن و با سلام بي‌كران به مردم ايثارگر و شهيد پرور ايران، كه همچون امام حسين (ع) و ليلا، پسرشان را به دين اسلام قرباني مي‌دهند.

آري‌اي ملت غيور شهيد پرور ايران! درود بر شما! درود برشما كه هميشه در مقابل كفر ايستاده‌ايد و مي‌ايستيد تا آخرين قطره خونتان.

درود برشما‌ا ي ملت ايران!‌اي مشعل داران امام حسين! تا آخرين قطره خونتان از اين انقلاب و از رهبر اين انقلاب خوب محافظت كنيد تا كه اين انقلاب اسلامي را به نحو احسن به منجي عالم بشريت تحويل بدهيد.

و‌اي پدر و مادر عزيزم! اگر اين پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار كنيد كه شما هم از خانواده شهدا برشمرده مي‌شويد.

اي پدر و مادر عزيزم! از شما تقاضايي دارم. اگر من شهيد بشوم گريه نكنيد. اگر گريه بكنيد به شهداي كربلا و شهداي كربلاي ايران گريه بكنيد تا چشم منافقان كور بشود و بفه‌مند كه ما براي چه مي‌جنگيم. حالا معلوم است كه راه تنها يك راه است كه آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصيت مي‌كنم راه شهيدان را ادامه بدهيد و اسلحه‌شان را نگذاريد در زمين بماند.

و مادرم و پدرم چنانچه من مي‌دانم لياقت شهادت را ندارم ولي اگر خداوند بخواهد كه شهيد بشوم مرا حلال كنيد و من هم شهادت را جز سعادت نمي‌دانم. يعني هر كس كه شهيد مي‌شود خوش به حالش كه با شهدا همنشين مي‌شود. و از تمام همسايه‌ها و از هم روستايي‌هايمان مي‌خواهم كه اگر از من سخن بدي شنيده‌ايد و كارهاي بدي ديده‌ايد حلال بكنيد. و برادرانم اسحله‌ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ كنند. خدايا تو را قسم مي‌دهم كه اگر گناهانم را نبخشي از اين دنيا به آن دنيا نبر.

خدايا خدايا تو را قسم مي‌دهم به من توفيق سربازي امام زمان (عج) و نائب برحق او خميني بت شكن را قرار دهي. تا در راه آن‌ها اگر هزاران جان داشته باشم قرباني بدهم.
كربلا كربلا يا فتح يا شهادت
جنگ جنگ تا پيروزي (شفاف)

يکشنبه|ا|9|ا|بهمن|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن