تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسيار عزيزى كه، نادانى اش او را خوار ساخت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830883813




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ماجراي من و فرزندم و هماي سعادت!


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ماجراي من و فرزندم و هماي سعادت!


با هزار جور مكافات بالاخره براي چندمين بار در طول يك ماه مرخصي گرفتم و خودم را براي ثبت‌نام فرزندم به دبيرستان رساندم.

پسرم در كنار من آرام و ساكت راه مي‌رفت و انگار كه وارد يك شهر باستاني ممنوعه شده باشد، در و ديوارها را با دقت ورانداز مي‌كرد.

اين مدرسه چندمين و آخرين دبيرستان منطقه بود كه براي ثبت‌نام به آن مراجعه كرده بوديم. به همين سبب هي به خودم دلداري مي‌دادم كه اين جا با بقيه جاها فرق مي‌كند و حتماً امروز موفق خواهم شد اسم پسرم را در اين دبيرستان بنويسم و خيال هردويمان راحت شود.

طفلكي مثل مرغ پركنده شده بود و جيكش هم درنمي‌آمد. پسرم را مي‌گويم كه حالا تقريباً ديگر براي خودش مردي شده، قدوقامتي به هم زده و پشت لبانش سبز شده، مي‌خوام بگم ديگه بچه نيست، يه جورايي براي خودش غروري داره، وگرچه سعي مي‌كنه به روي مبارك خودش نياره، اما من از رنگ به رنگ شدن‌ها و حركاتش مي‌فهمم كه چقدر عوض شده.

از اين كه پسرم شانه به شانه من يا گاه مانند سايه پشت سرم در حركت است، حس خوبي داشتم. اما نمي‌دانم چرا هر چه در ذهنم به دنبال كلمه يا جمله‌اي مي‌گشتم تا ديوار سكوت بينمان را بشكنم، عقلم به جايي نمي‌رسيد و مثل ميت انگار چانه‌ام قفل شده بود.

پرسان پرسان نشاني دفتر مدير را گرفتيم كه در انتهاي راهرو منتهي به حياط مدرسه بود و تابلويي كه كنار در نصب شده بود، حكايت از اين داشت كه اينجا اتاق مديريت دبيرستان است.

پس از مكث كوتاهي در زدم و منتظر پاسخ شدم، اما هيچ صدايي نيامد. بي‌اختيار دستگيره را فشردم و در باز شد.

اتاق مديريت شباهتي با فضاي دبيرستان نداشت. دورتادور اتاق پر بود از گلدان‌هاي آپارتماني و مبل‌هاي راحتي و جناب مدير پشت ميز بزرگي نشسته بود كه نمي‌دانم چرا آنقدر آن ميز به نظرم بزرگتر مي‌رسيد.

جلو رفتيم و سلام كرديم. آقاي مدير لبخندي زد و با ما دست داد و پرسيد:

ـ كجا تشريف داريد؟

عرض كردم:

ـ زير ساية شما!

دوباره خنديد و گفت:

ـ فرهنگي هستيد؟

عرض كردم:

ـ بله، نويسنده‌ام و در فرهنگستان...

هنوز جمله‌ام را تمام نكرده بودم كه لبخند از لبان مديريت محترم محو شد و با لحن سردي فرمود:

ـ يك مرتبه بگوييد نيستم. فرهنگي فقط به شاغلين آموزش و پرورش مي‌گويند!

با دستپاچگي گفتم:

ـ حق با شماست. جسارت بنده را مي‌بخشيد.

احساس كردم كه از عقب‌نشيني فوري من قند توي دلش آب شد و درحالي كه رضايتمندي در چهره‌اش موج مي‌زد، گفت:

ـ‌خب، كارتان چيست؟

به پسرم اشاره كردم كه گوشه اتاق سربه‌زير ايستاده بود و گاهي زيرچشمي به آقاي مدير نگاه مي‌كرد و گفتم:

ـ جهت ثبت‌نام فرزندم خدمت رسيديم. امسال...

مي‌خواستم توضيح بدهم كه امسال تازه مي‌خواهد وارد دبيرستان شود، اما آقاي مدير پيش‌دستي كرد و گفت:

ـ متأسفم، ما در اين مدرسه فقط فرزندان فرهنگيان را نام‌نويسي مي‌كنيم!

انگار دنيا را كوبيدند توي سرم. مثل شيربرنج وارفته هاج و واج مانده بودم كه چه كنم. اين چندمين باري بود كه جلوي پسرم خيط مي‌شدم و تحملش كار آساني نبود.

به هر زحمتي بود خودم را دوباره جمع‌وجور كردم وگرچه دلم نمي‌خواست پسرم مرا اين قدر ضعيف ببيند اما تصميم گرفتم خودم را به موش‌مردگي بزنم و از در تملق آقاي مدير دربيايم تا بلكه دلش به حال من و فرزندم بسوزد كه ظاهراً دلش سوخت و پرسيد:

ـ خيلي خب، مشكلي نيست. معدل فرزندتان چند است؟

انگار دنيا را يك جا به من بخشيده باشند با خوشحالي زائدالوصفي گفتم:

ـ هيجده و نيم، جناب آقاي مدير. بسيار درسخوان و منضبط است.

آقاي مدير اخمي كرد و گفت:

ـ متأسفم جانم، ما كمتر از نوزده و نيم را نمي‌توانيم بپذيريم!

باز دوباره انگار كسي تمام دنيا را كوبيد توي سرم. و اين دفعه محكم‌تر از دفعه قبل، آن چنان محكم كه داشتم پس مي‌افتادم و به همين خاطر به ناچار و بدون كسب اجازه از آقاي مدير، روي لبه صندلي نشستم، و مثل فرماندهان شكست خورده به كف اتاق خيره شدم.

نمي‌دانم چقدر اين حالت طول كشيد تا اين كه با صداي آقاي مدير دوباره به اتاق برگشتم:

ـ چرا به مدارس ديگر منطقه سري نمي‌زنيد؟

با صدايي كه نمي‌دانم چگونه از حنجره‌ام خارج شد، گفتم:

ـ به همه مدارس سر زده‌ام. همه مثل هم جا ندارند.

آقاي مدير لبخندي گوشه لبش نشست و سپس با لحني ملاطفت آميز گفت:

ـ عيبي ندارد. تشريف ببريد اتاق بغل، پيش آقاي هدف‌گستر تا ايشان شما را راهنمايي كنند. نگران نباشيد، حتماً راه‌حلي وجود دارد.

دست از پا درازتر از اتاق آقاي مدير خارج شديم و همين كه وارد اتاق بغلي شديم، مردي ميانسال با خوشرويي به استقبالمان آمد و با خوشامدگويي ما را دعوت به نشستن كرد. حتي به ما تعارف كرد كه چاي ميل داريم يا نه، و از قد و بالاي پسرم هم كلي تعريف كرد.

توي دلم گفتم «عجب مرد نازنيني»‌ و مي‌خواستم دعايش كنم كه گفت:

ـ امرتون؟....

تمام داستان ثبت‌نام پسرم را از سير تا پياز برايش شرح دادم و تا جايي كه توانستم پياز داغ ماجر را بيشتر كردم. آنقدر گفتم و گفتم كه دهانم كف كرد.

در تمام اين لحظات، آقاي هدف‌گستر سر تكان مي‌داد و فقط مي‌گفت: «مي‌فهمم»؛ كه همين يك كلمه باعث مي‌شد كيفي عجيب به من دست بدهد. آخر ايشان اولين كسي بود كه از اين كلمه استفاده مي‌‌كرد و بقيه همه به من گفته بودند كه اين مشكل، مشكل خودته!

حرفهايم كه تمام شد، احساس كردم كمي سبك‌تر شده‌ام و حالا نوبت آقاي هدف‌گستر بود كه مرا راهنمايي كند. ساكت كه شدم، آقاي هدف‌گستر از روي صندليش بلند شد و درحالي كه دست مرا مي‌فشرد گفت:

ـ آفرين! حسنت! صد هزار آفرين به شمار پدر نمونه و از خود گذشته. من واقعاً تحت‌تأثير اين همه دلسوزي و دلواپسي بزرگوارانه شما قرار گرفتم. اما به اين جوان رعنا نگاه كنيد. حيف نيست جواني با اين همه استعداد و برازندگي در چنين مدارسي تحصيل كند؟ واقعاً حيف نيست؟

نمي‌دانستم چه بگويم و مي‌ترسيدم حرفي بزنم كه كار را خراب كنــد. بين بيم و اميد مستأصل مانــده بودم كه آقـــاي هدف گستر دوباره به سخن آمد:

ـ مگه نمي‌خواي اين جوون دكتر و مهندس بشه؟ مگه نمي‌خواي معدلش بيست باشه؟‌مگه نمي‌خواي با جريان روز علم جهان جلوه بره؟ هان؟ د بگو؟....

مثل خواب‌زده‌ها گنگ و گيج گفتم:

ـ البته كه مي‌خوام. از خدامه.

آقاي هدف‌گستر لبخندي فاتحانه زد و گفت:

ـ حالا شد! هيچ مي‌دوني چه شانسي آوردي كه هيچكدوم از اين مدرسه‌ها اسم فرزند دلبند شما را ننوشتن؟ بله! به اين مي‌گن يه شانس واقعي. شانسي كه يه فرصت طلاييه. هماي سعادت الآن نشسته روي شونه تو و پسرت. صداي بالهاشو نمي‌شنوي؟...

از آن همه ابراز لطف و توجه دهانم بازمانده بود و با خود فكر مي‌كردم كه حتماً شنوايي من دچار مشكلي شده كه صداي بالهاي هماي سعادت را نمي‌توانم بشنوم. اما در ته دلم از اين كه اين پرنده عزيز اسطوره‌اي، بالاخره به من فلك‌زده هم روي خوشي نشان داده، عميقاً كيفور بودم.

حرفهاي آقاي هدف‌گستر برايم مثل يك رؤياي شيرين بود. آنقدر خوب حرف مي‌زد و آسمان و ريسمان را به هم مي‌بافت كه دلم مي‌خواست تا قيامت پاي حرفهايش بنشينم، اما ساعت ديواري به من مي‌گفت مرخصي ساعتي من رو به اتمام است و بايد هرچه زودتر خود را به اداره برسانم. آقاي هدف‌گستر كه چانه‌اش گرم شده بود يكريز از معايب و معضلات مدارس منطقه مي‌گفت، تا اين كه كم‌كم از نفس افتاد و من كه مانند مجسمه خشكم زده بود، براي عرض اندام، سينه‌ام را صاف كرده و گفتم:

ـ البته اين كاستي‌ها كه شما فرموديد، بايد با همياري اوليا، فكري به حالش شود.

منظورم مبالغي بود كه قبلاً هم در طي سال به شكل‌هاي مختلف پرداخت كرده بودم و البته از سر ناچاري، و پيش خودم خيال مي‌كردم كه با اين اعلام همبستگي مشكل كار حل مي‌شود، اما آقاي هدف‌گستر يك مرتبه از كوره در رفت و گفت:

ـ كجاي كاري برادرجان! مي‌بينم كه هنوز از ماجرا پرتي! اين شندرغازها كه اسمش را گذاشته‌اند كمك‌هاي مردمي، هيچ مشكلي را حل نمي‌كند.

براي جبران خطاي گذشته‌ام و تصديق فرمايشات آقاي هدف‌گستر گفتم:

ـ حق با شماست. در قانون اساسي هم رسماً به تحصيل رايگان اشاره شده است.

آقاي هدف‌گستر سري تكان داد و با حالت محتاطانه‌اي به آرامي گفت:

ـ ما كدام قانون را رعايت مي‌كنيم كه شما از قانون اساسي دم مي‌زنيد؟ سالهاست كه اين مشكل، لاينحل باقي مانده. اگر مي‌خواهيد وارد شاهراه سعادت شويد، از اين كوچه پسكوچه‌هاي فرعي بايد خارج شويد.

مثل شاگردهاي كودن كم آورده بودم و دلم مي‌خواست هرچه زودتر اين حرفها به نتيجه برسد و كار يكسره شود، پس گفتم:

ـ هرچه شما بفرماييد، صاحب اختياريد!

آقاي هدف‌گستر چشمهايش برقي زد و درحالي كه دستهايش را به هم مي‌ماليد گفت:

ـ باريكلا!.... ببين عزيزم؛ بهترين سرمايه‌گذاري، سرمايه‌گذاري در امر آموزش است. امروزه شيوة تدريس در دنيا عوض شده. با متدهاي جديد، تحصيل با تفريح توأم شده، اما چنين مدلي در كشور ما هنوز جا نيفتاده و تنها جايي كه مطابق با روش‌هاي نو و كارآمد جهان و با بهره‌گيري از امكانات پيشرفته روز مي‌توانم به شما معرفي كنم مدارس غيرانتفاعي است.

دست بردم كه از جيب بغل كتم، فيش حقوقي‌ام را دربياورم و نشانش بدهم و مي‌خواستم گلايه از زندگي كارمندي را شروع كنم كه آقاي هدف‌گستر پيش‌دستي كرد و گفت:

ـ اميدوارم نخواهيد از حقوق كارمندي حرف بزنيد. هرچه باشد در كنار حقوق حتماً درآمدي هم داريد، يا پس‌انداز و چيزهايي براي فروش؟ عوضش خيالتان راحت مي‌شود و فرزند دلبندتان مي‌تواند طعم شيرين فراگيري را مانند فرزندان اعيان و آدم حسابي‌ها بچشد. همه چيز براي پيشرفت دراختيار او قرار خواهد گرفت. از جديدترين وسايل و امكانات علمي و آموزشي مدرن تا بهترين دبيران منطقه و تضمين قبولي صددرصد. كافي نيست؟ حتي اگر قرض و قوله كنيد ارزشش را دارد. معطل چي هستين؟ دستتان را توي دست من بگذارين و به آينده لبخند بزنيد.

دستم را گذاشتم توي دست آقاي هدف‌گستر و بي‌اراده نيشم باز شد، اما وقتي برگشتم تا لبخند رضايت را در چهره پسرم ببينم، ديدم آنجا نيست. توي راهرو، و حتي توي حياط دبيرستان هم نبود. انگار آب شده بود، رفته بود توي زمين.

**

ـ آقاي دكتر! دستم به دامنت! فكري بكن، حالا دو ماه از اون تاريخ مي‌گذره. پسرم ديگه هيچ علاقه‌اي به درس و مدرسه و تحصيل نداره. از اون بدتر خودمم كه همش نگرانم مبادا هماي سعادت از روي شانه‌هايم پر بزند برود! به نظر شما كه يك روانپزشك هستيد، ممكن نيست كه آقاي هدف‌گستر مرا هيپنوتيزم كرده باشد؟! يا اين كه....





يکشنبه|ا|20|ا|بهمن|ا|1387





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 322]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن