محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827752228
گزارشي از متن و حاشيه ديدار رهبر انقلاب با خانواده شهيد احمديروشن
واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: گزارشي از متن و حاشيه ديدار رهبر انقلاب با خانواده شهيد احمديروشن
ايران > رهبري - همشهريآنلاين:
در پي ديدار رهبر انقلاب از خانوده شهيد مصطفي احمدي روشن پايگاه اطلاعرساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله خامنهاي گزارشي حاشيهاي از اين ديدار منتشر كرده است.
سرم را تكيه داده بودم به شيشه ماشيني كه از لابهلاي اتومبيلهاي توي خيابان به سرعت ميرفت تا به موقع برسيم خانه مصطفي؛ به موقع يعني زودتر از رهبر انقلاب.
مصطفي سر جمع 7 ماه و 7 روز بزرگتر از من بود و پسرش هم تقريباً همسن دخترم. فكر كردم به اينكه اگر اتفاقي - مثلاً تصادف- برايم پيش بيايد حال خانوادهام چطور خواهد شد؛ پدر، مادر، همسر، دخترم، برادرها و بقيه. از روي محبت، هيچ دلم نخواست كه تصورشان بكنم؛ ولي چند دقيقه بعد قرار بود برسم به خانه جواني همريش و همسنوسال خودم كه اتفاقي برايش افتاده و حال خانوادهاش را تصوير كنم. خانوادهاي كه ديگر او را نخواهند ديد.
ماشين در ترافيك سنگين از بيت رهبري در انتهاي فلسطين آمده بود تا اول پاسداران و در خيابان گل نبي و ترافيكش - همانجا كه ماشين مصطفي را منفجر كردند- سر از شيشهي ماشين برداشتم. فكر كردم اگر به لطف رانندگي! رانندهمان همين الان نميريم بالاخره گريزي هم از تقدير هميشگي و همگاني حضرت حق نداريم. يك لحظه فكر اينكه آدمي مثل مصطفي چقدر ميتواند خوشبخت و خوشعاقبت باشد، از جا پراندم. اين ماجرا زاويه ديد صحيح ميخواهد. از اين زاويه همهاش شور است و حماسه.
وقتي ماشينمان -به لطف خدا البته- رسيد به نزديك خانه مصطفي ديگر حالگرفتگي مسير را نداشتم. فكر كردم نبايد دلسوز خانوادهاش باشم بل بايد غبطهخور خودش بشوم. حاشيه زياد رفتم، خانواده خانه نبودند!
دانشگاه شريف مراسمي در چيذر و سر مزار مصطفي گرفته بود و همه خانوادهاش آنجا بودند. رهبر انقلاب اول رفتهاند خانه شهيد رضايينژاد و بعدش ميآيند اينجا. يك تيم هم رفته چيذر و دارد توي گوش خانواده آنها ميخواند كه يك مسئولي در راه منزل شماست! يك چيزي در مايههاي رئيس بنياد شهيد يا سرداري از سپاه. و معلوم است خانواده مقاومت ميكنند كه: خوب بگوييد آنها هم بيايند اينجا سرمزار. تيمي كه رفته بود چيذر بالاخره موفق ميشود و معلوم نيست با چه ترفندي راضيشان ميكند به آمدن. بالاخره آنها آمدند و ما هم رفتيم بالا. خانه شهيد يك آپارتمان حدود 80 متري و دو اتاقه بود و ساده. دو تا كامپيوتر روي ميزي بزرگ در سالن خانه و دو عكس از رهبر به ديوارها و خانه پر از خانمهاي چادري جوان و مسن و دو مرد ميانسال -باجناق و برادرزن- و دو مرد مو سپيد كرده؛ مادر و همسر و خواهرها و خانواده همسر شهيد و البته عليرضا پسر مصطفي كه هاج و واج مانده بود از حضور ما در خانهشان. اينقدر ميفهميد كه خبر مهمي هست كه همه جمع هستند و اينقدر بزرگ بود كه بداند در چنين موقعيتي پدرش هم بايد باشد براي پذيرايي و مهمانداري! وكلافه از همين موضوع ميپرسيد: پس بابا كي مياد؟
همه قيافههاي خسته داشتند و معلوم بود خواب درست و حسابي نداشتهاند در اين چند روز ولي كسي شكسته نبود. گهگاهي هم لبشان به لبخند باز ميشد و البته هنوز نميدانستند چه كسي به خانهشان خواهد آمد.
خواندم كه كامران نجفزاده جاخورده كه خبر شهادت پدر را به پسر 4 سالهاش ندادهاند و البته فكر ميكنم او هم يك لحظه همه چيز را -مثل من- با فرزند خودش مقايسه كرده كه نوشته بود: خبرنگاري يادم رفت؛ و من ديدم مادربزرگ عليرضا داشت به نوهاش ميگفت: بابا را خدا فرستاده مأموريت. البته نبايد هم انتظار داشت بچه چهارساله معناي فقدان و مرگ و شهادت را درك كند هرچند فكر ميكنم معناي خدا و بابا و مأموريت را خوب ميدانست كه از اين حرف مادربزرگ به آغوش مادرش پناه ميآورد و سرش را قايم ميكرد لاي چادر او.
مسئول ِ همراه ما به پدر و مادر و همسر شهيد آرام گفت مهمانشان كيست و خواهش كرد كمك كنند تا همه موبايلها جمع و خاموش شود. فكر ميكردم مثل خانوادههاي شهدايي كه قبلا ديده بودم ذوق زده شوند يا باور نكنند ولي نه؛ خيلي عادي بلند شدند و موبايلها را جمع كردند. انگار برايشان مسجل بود كه آقا خواهند آمد. حالا اگر امروز نه؛ فردايي نزديك.
پدر شهيد بلند شد و رفت براي گرفتن وضو. دستش لرزشي آرام گرفته بود و اين نشانه هيجاني بود كه نشانش نميداد. وقتي پدر برگشت، كوچكترين دخترش -كه ديگر حالا او و بقيه هم خبردار شده بودند- لباسهاي پدرش را مرتب ميكرد.
وقتي ميهمان وارد خانه شدند پدر مصطفي از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمديد و او را بغل كرد. وقتي آقا هم دست به گردن پدر مصطفي انداختند، من پشت سر ايشان بودم و صورت پدر مصطفي را ميديدم. انگار دو پدرِ فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتي ميدادند. مادر شهيد شيواتر سلام كرد: «سلام آقا» و بعد عليرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خيلي وقته منتظرتونه. پدر مصطفي كه از آغوش رهبر جدا شد، عليرضا دست انداخت به گردن رهبر. فكر كردم الان غريبي ميكند ولي نكرد. مادر مصطفي گفت: علي! آقا را ببوس مادر!
و عليرضا رهبر را بوسيد. آقا به محافظي كه كنارشان بود گفتند: عصاي من را بگيريد. عصا را كه دادند، عليرضا را بغل كردند. عليرضا كه جا خوش كرد در بغل رهبر، زنها نتوانستند صداي گريهشان را مثل اشكها پنهان كنند. هرچند مادر و همسر شهيد هنوز مقاومت ميكردند.
آقا تا برسند به صندليشان، اسم پسر را پرسيدند و حالش را و سلامي كردند به حاضرين. وقتي نشستند روي صندلي، عليرضا هم روي پاي رهبر آرام گرفت، بي كلافگي و بي غريبگي.
ساعتم را نگاه كردم. هنوز يك دقيقه نشده بود از ورود رهبر به منزل كه ايشان گفت: خوب! خدا درجات اين شهيدِ عزيزِ ما را متعالي كند، با شهداي صدر اسلام، با شهداي بدر و احد، با شهداي كربلا محشور كند ان شاءالله.
اين خلاف رويه ايشان بود كه اينقدر بيمقدمه شروع كنند در خانه شهيدي به صحبت. اول معمولاً مينشستند و ميشناختند و گپ و گفت ميكردند ولي اينجا نه. بعد هم برايم جالب شد كه نگفتند «شهيدتان»، گفتند «شهيد ما».
و البته فرصت شد تا من خودم هم چهره رهبر را ببينم؛ جدي، با هيبت، با ابهت، كمي غمگين و ناراحت و البته مصمّم. اين هم چهرهاي نبود كه در 7-6 خانه شهدا كه قبلاً تجربه رفتنشان را داشتم از ايشان ديده باشم. معمولاً شاد، سرزنده و با نشاط بودند.
«دو ارزش در جوان شما به خوبي تبلور پيدا كرد كه هركدام به تنهايي مايه افتخار است. يكي جنبه علم و تحقيق و تسلط بر كار مهمي كه زير دستش بود... اين يك بُعدش است كه مايه افتخار است هم براي خانواده و اطرافيان، هم براي ما.
بُعد دوم اهميتش بيشتر است كه همان بُعد معنوي و الهي است. بُعد دوم همان چيزي است كه او را آماده ميكند براي شهيد شدن. حالا البته شهيدشدن براي ما كه اهل دنيا هستيم، براي شما كه پدر و مادر و همسر هستيد و محبت داريد نسبت به او، تلخ است چون در عرصه ظاهر زندگي فقدان است؛ از دست دادن است؛ اين پوسته شهادت است... لكن اصل شهادت چيزي غير از اين است، برتر از اين حرفهاست. اصل شهادت اين است كه انسان ناگهان از درجات عاليه الهي سر دربياورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگي اصلي كه همه ما بعد از چند سال بالاخره واردش ميشويم خواه ناخواه، در آن زندگي ابدي جايگاهش عالي بشود، رتبهاش عالي بشود، مورد توجه باشد، فيض او در روز قيامت به ديگران برسد: يَسْعَى نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِم؛ در ظلمات قيامت وقتي بندگان خوب كه از جمله آنها جوان شماست، حركت ميكنند آنجا را روشن ميكنند. در آن روز منافقان ميگويند از نورتان به ما هم بدهيد و اينها جواب ميدهند: قِيلَ ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا؛ برويد پشت سرتان را نگاه كنيد، زندگي دنياييتان را نگاه كنيد، اگر نوري قرار است داشته باشيد از آنجا بايد داشته باشيد. اين بُعد دوم شخصيت جوان شما و همه شهداست.»
عليرضا همچنان روي پاي رهبر نشسته بود و با انگشتان كوچكش بازي ميكرد. همه مبهوت صحبتهاي عميق و بي مقدمه رهبر شده بودند و فقط صداي چيليك چيليك دوربين عكاس ميآمد. انگار آقا اين حرفها را علاوه بر خانواده شهيد داشتند به من هم ميگفتند به خاطر آن فكرهايي كه قبل از رسيدن به خانهي مصطفي ميكردم؛ همنشيني با شهداي بدر و احد، با حمزه و حنظله غسيل الملائكه و بعد هم صحبت از نورافشاني در ظلمات قيامت.
آدم بايد غبطه خوردن را خوب بلد باشد براي چنين موقعيتهايي.
«اينها در راه خدا و پيشرفت اسلام شهيد شدند. مسأله اينها فقط اين نيست كه ما ميخواهيم از دنيا عقب نباشيم به لحاظ علمي، اين تنها نيست يعني، اين هست به علاوه يك چيز مهمتر و آن اينكه ما با حركت علميمان اسلام را سربلند ميكنيم. از اول انقلاب يكي از بمبارانهاي شديدي كه عليه ما شده اين بوده كه اسلام انقلابي كه در يك كشوري حاكم شد و مردم متعبد شدند ديگر راه علم و تمدن بسته ميشود، اين جزو تهمتهايي بوده كه از اول به ما ميزدند. خوب اوايل كار هم كه ما راهي نداشتيم براي رد اين تهمت. سالهاي اول و دهه شصت، هنر جوانهاي ما مجاهدت بود، ايمان بود. خوب دنيا قبول كرد، گفت: بله ايمانشان خوب است، ولي پيشرفت علم و تمدن و زندگي امكان ندارد. اين جوانها اين ادعا را باطل كردند. چه اين شهيد چه سه شهيد قبلي، جوانهايي كه عرصههاي علمي را تصرف كردند و در آنجا حرف نو به ميدان آوردند و هويت پيشرونده و استعداد برتر خودشان را و قابليتها و استعدادهاي خودشان را نشان دادند، اينها آبرو درست كردند براي نظام جمهوري اسلامي. اين بخش دوم فضيلت اينهاست و همين هم موجب شد خدا به اينها توفيق شهادت بدهد و درجاتشان را عالي كند.
...براي شما هم شهيد از دست نرفته؛ مثل پولي كه در بانك است. پول در خانه نيست ولي هست. مثل پولي كه گم ميشود يا دزديده ميشود نيست. شهيد شما پيش شما نيست، در خانه نيست، ديگر نميبينيدش، ولي هست و كجا به دردتان ميخورد؟ روزي كه انسان از هميشه فقيرتر است. خدا ان شاءالله بهتان صبر بدهد.»
آقا بعد از اين صحبتها، رو به پدر شهيد كردند و گفتند: چند سالش بود؟ پدر مصطفي گفت: 32 سال. پدر و رهبر هردو مكث كردند. پدر ادامه داد: خدا انشاءالله شما را براي ما نگه دارد. ايشان ارادتمند شما بودند من هم همينطور.
آقا جواب دادند: «سلامت باشيد» و تازه برگشتند به روال گذشتهشان با خانوادههاي شهدا؛ و از حاضرين در جلسه پرسيدند و نسبتهايشان با مصطفي و لابهلاي حرفها هم دعا ميكردند.
«راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر كسي در هر جايي ميتواند خدمت كند و وقتي خدمت صادقانه شد، خدا اينجور پاداشها را هم به بهترينها ميدهد. حالا شنيدم من بعد از شهيد مصطفي، دانشجوهاي شريف و جاهاي ديگر نامه نوشتند و درخواست كردند تغيير رشته بدهند به اين رشته. اين بركت است. هم زندگيشان بركت داشت هم از دنيا رفتنشان كه شهادت بود پربركت بود.»
نفهميدم عليرضا كي سريده بود و از بغل رهبر درآمده بود و رفته بود بغل مادرش نشسته بود.
آقا قرآن خواستند و مثل هميشه با طمأنينه در صفحه اولش نوشتند: تقديم به خانواده شهيد مصطفي احمدي روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفي. پدر مصطفي قرآن را گرفت و گفت: ما از اين اتفاق هيچ ناراحت نيستيم شما هم غم به دلتان راه ندهيد آقا.
رهبر سر از روي قرآن دوم كه داشت در آن براي همسر مصطفي چيزي به يادگار مينوشت، برداشت و گفت: غم داريم! اين جور حوادث مثل تير به دل انسان است. منتها غم نبايد انسان را از پا بيندازد. اين حوادث علاوه بر اينكه اراده انسان را تقويت و به خدا نزديك ميكند يك نتيجه ديگر هم دارد. ما قبلاً از اهميت كار خودمان آگاه بوديم ولي آيا از اهميت آن براي دشمن هم آگاه بوديم؟ اين شهادتها ميزان اهميت اين فعاليتها براي دشمن را هم براي ما روشن كرد. معلوم شد نتيجه كار اينها مثل پتك توي سرشان خورده كه ديگر كارشان به اينجا كشيده كه هزينه ميكنند تا اين همه جوانهاي ما را شهيد كنند.
مادر شهيد گفت: آقا مصطفي از ياران خيلي خيلي صديق شما بود. واقعا پيرو شما بود.
رهبر گفت: «بله ميدانم.»
... و اين موضوع را همه كساني كه او را مي شناختند، فهميده بودند؛ حتي سرويسهاي اطلاعاتي بيگانه.
آقا ادامه دادند: اهل معنويت و سلوك هم بود، با آقاي خوشوقت هم ارتباط داشتند مثل اينكه.
عليرضا جلو رفت يك بار ديگر و بي هوا رهبر و محاسن سپيدش را بوسيد.
وقتي آقا داشتند قرآني به رسم هديه به همسر شهيد ميدادند، زن جوان لبش لرزيد و بعد چشمهايش. شايد داشت فكر ميكرد اي كاش مصطفي بود و اين روز باشكوه را ميديد كه رهبر چانه كوچك عليرضايشان را ميگيرد و ميبوسد و قرآن مينويسد به يادگار و هديه ميدهدشان.
وقتي قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفي خواب ديده بود بالاي تپهاي شما به سرش دست كشيديد. رهبر پرسيد: كي؟
دختر جواب داد: 20 روز پيش حدوداً. و بعد يك خواهش كرد از رهبر: آقا توي نماز شبهاتون عليرضا را دعا كنيد، براي صبرش!
و رهبر قول داد.
مادر مصطفي هم رفت پيش رهبر و آرام گفت: آقا دعا كنيد خدا به من صبر بده. من تا حالا عيان گريه نكردم.
آقا گفتند: نه؛ گريه كنيد.
مادر شهيد گفت: نه گريه نميكنم نميخوام اونها خوشحال بشن.
آقا ابرو در هم كشيدند و گفتند: غلط ميكنند خوشحال ميشوند. گريه براي مادر هيچ اشكالي ندارد. گريه كنيد و دعا كنيد هم براي اون شهيد كه الحمدلله درجاتش عاليست و از خدا بخواهيد دعاي او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش بكند.
آقا حرفش تمام شده و نشده چشمهاي مادر مصطفي خيس شد.
رهبر به مادر و همسر و پسر و خواهرهاي شهيد هديه دادند. پدر همسر مصطفي گفت: آقا سر ما فقط بيكلاه ماند. من هديه نميخوام ولي بذاريد ببوسمتان.
اينطور شد كه او هم سرش بي كلاه نماند. همينطور شوهر خواهر و باجناق مصطفي.
رهبر انقلاب جمله معروف پايان جلساتشان با خانواده شهدا را گفتند: خوب مرخص فرموديد؟ و بلند شدند از روي صندلي. رهبر براي آنها دعا ميكردند و آنها براي رهبر. اين وسط چفيه را براي عليرضا خواستند و گرفتند. مادر مصطفي رهبر را دعوت كرد خانهشان و آقا گفتند: آمدن من زحمت زياد دارد براي شما. شما تشريف بياوريد. پدر مصطفي چشمي گفت و رهبر را بدرقه كردند تا كنار در.
رهبر كه رفتند چهرههاي اهل خانه خندان بود. شايد هيچ كس نبود كه آرزو نداشته باشد جاي مصطفي باشد. خواستيم تازه گپي بزنيم با خانواده مصطفي كه رانندهمان آمد بالاي سرمان و گفت: بلند بشيد كه من بايد شماها را صحيح و سالم برگردانم! بعد با همان اعتماد به نفس دشمنشكن بلندمان كرد و برد.
خانواده شهيد هم يادشان آمد بايد برگردند امام زاده علي اكبر چيذر، پيش مصطفي و هم دانشگاهيهايش.
شنبه|ا|1|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 295]
-
گوناگون
پربازدیدترینها