واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: ما، چهار نفر بوديم
ادبيات- رفيع افتخار:
ما چهار نفر بوديم: قيصر، من، بهمن و غلام. بهمان ميگفتند: «تفنگداران رشته كوههاي كليمانجارو» البته دوست داشتيم ميگفتند: «رمانتيكهاي دشت تفتيده».
قيصر نقاشي ميكشيد، گاهي هم شعر ميگفت. من مينوشتم. بهمن عشق سينما بود و غلام، كه بهش ميگفتيم «كاكاسياه»، با آن موهاي فلفلنمكياش كه انگار گرد خنده توي صورتش پاشيده بودند، آواز ميخواند. گردنش را ميكشيد و صدايش را كه شباهتهايي به قوقولي قوقو داشت، ول ميداد توي سرش. صدايش به لحاظ صداشناسي از نوع جيغهاي نارنجي بود و تا كيلومترها دورتر ميرفت.
ما، چهار تايي، بيشتر، روزنامه ديواري كار ميكرديم. گاهي هم تئاتر بازي ميكرديم و به سينما ميرفتيم و فيلم ميديديم، اما زياد شعر و قصه مينوشتيم و زنگهاي تفريح و وقتهاي ديگر، توي خيابان و كلاس، غلام با آن صداي جانخراشش ميزد زير آواز؛چه آوازي! روح آدم منقبض ميشد.
اين بود و بود تا كه يك روز بدجوري به تنگي نفس افتاديم از هواي آلوده و كثيف!
آسمان، مثل صورت آدمي، پرچروك بود و دود و غبار توي هر درز و روزنه و پنجرهاي پيچيده بود.
باور كردني نبود!
نه قيصر شعر و نقاشياش ميآمد، نه قلم من روي كاغذ ميرفت، نه بهمن حوصله بازيگرياش ميشد و نه غلام، كه خوشبختانه، صدايش بالا نميآمد. همين كه ميخواستيم شروع كنيم، به سرفه ميافتاديم و چه سرفهاي! سياه و كبود ميشديم. يك بوي بد و زننده و ناجور در هوا پيچيده بود. بويي شبيه گازوئيل و نا و روغن سوخته و بنزين و گرد و خاك؛ قاطي هم. سرمان پر شده بود از صداي بوق و سروصداي ماشينها و داد و قال و فرياد و هوار.
هوا، خاكستري، خفه و خفه كننده بود. يك چيزي لخت و سنگين خودش را انداخته بود روي ذهن و خلاقيتمان، ذوق و شوقمان كور شده بود. مثل ماهيهاي از آب گرفته شده، درخشندگيمان را از دست داده بوديم.
تصويرگري : ليدا معتمد
اين بود و بود تا يك روز فكرهايمان را روي هم ريختيم و تصميم گرفتيم آب و هوايمان را عوض كنيم. فكر اوليهاش از كاكاسياه بود. از مدتها قبل پيله كرده بود برويم كوه صدايم باز شود. ما هم كه از آن هواي كثيف و آلوده چيزي نمانده بود سر به بيابان بگذاريم، با خودمان گفتيم وقتش است سري به كوه بزنيم.
وقتي گفتم فردا، جمعه، ميرويم كوه، مامان گفت: «واي، نه، كوه خطرناكه» و بابا اوف بلندي از دهانش داد بيرون: «اينجا كجا كوه پيدا ميشه، اگه هم پيدا بشه، پاتون ليز ميخوره، از اون بالا ميافتين پايين، پوستتون غلفتي كنده ميشه.» اما با همدستي
مادر بزرگ كه لپهايش وقتي ميخنديد، مثل دو تا گردو بالاي صورت سرخ و سفيدش، قلمبه ميشدند، رأيشان را زدم. مادربزرگ كه دهان بيدندانش را باز كرد و گفت «بذارين بره، شايد به خاطر دل پاك بچهها، خدا رحمش اومد». پريدم و سفت لپش را ماچ كردم.
مثل هميشه كف دستش را به جاي خيس روي لپش كشيد و گفت: «دوره آخر زمون شده، توي حياط يا خيابون دو قدم راه ميري لباست شده پر دوده. از دست ما و شما كه كاري برنميآد، اگه برمياومد تا حالاش كاري كرده بوديم. مگه اين بچهها يه فكري بكنن.»
مامان چروكي روي دماغش انداخت: «همهاش از اين ماشينهاس!» مادر بزرگ بالا تنهاش را به دو طرف تكان داد: «اي اي اي، زمان ما ماشيني نبود. همهاش دار و درخت بود و گل و بوته.»
يادم افتاد، ميخواستم قصهاي بنويسم در باره ماشينهايي كه شكل ملخ بودند و بنزين خورشان علف و گندم بود. آنها، توي يك شهر تنگ و دم كرده و عرق كرده ولو بودند.
روز تعطيلي، صبح عليالطلوع، چهار تايي زديم بيرون. آرزوهاي رنگي توي پستوي دلمان
قل ميخوردند و تند از خيابانها و كوچه پس كوچهها ميگذشتيم. غلام، گامهايش را بلند بلند برميداشت و ناراضي ميگفت: «آقا مورچهها! كولتان ميكنم تا اون بالا!» وقتي حرف ميزد، چشمهاي تيلهاياش توي صورت تيرهاش ميدرخشيدند.
هر چه ميرفتيم، به كوه نميرسيديم، همهاش خشكي بود و بيابان. اما نفسمان راحتتر ميآمد. خورشيد خودش را كشيد بالا و با اشعه زرينش تن آسمان را قلقلك داد كه به كوهي نيمهبلند با دامنهاي بيرنگ رسيديم. پاي كوه بساط صبحانه را پهن كرديم.
غلام، در حالي كه به وجد آمده بود، با دهان پر، زد زير آواز. صدايش هنوز پستي بلنديهاي قوقولي قوقويي خودش را داشت. به بهانه تميز كردن گوشها انگشتهايمان را كرده بوديم توي گوشمان. بهمن گفت: «با اين صداي كاكا در چمنش، روي چمن را سياه كرد!»
بعد از صبحانه، كه چه چسبيد، زديم به كوه.
آن بالا، قيصر لبخند زد: «شهر خاكستري!»
شهر را دور تا دور از نظر گذرانديم. در تيررس نگاهمان، خانههاي بالا آمده، درهم و كلافه، لايهلايه، توي دود و گردوخاك و غبار فرو رفته بودند.
كاكا گفت: «خانهمان كو؟» و بقيهاش را نگفت، چون، يكهو، لبخند بر لبمان نشست. آن حرف قيصر! نشانهاي اميدوار كننده بود!
هيجانزده پرسيدم: «ميتوني شعر بگي؟»
انگشتان كشيدهاش را تكان داد: «بريم بالاتر» و ادامه داد: «ببينيم ميتونيم بناليم» و پرسيد: «تو چي؟»
مثل آدم هنديا، با خوشحالي، ريزريز سر تكان دادم: «انگار نوشتهها ميخوان از توي كلهام پر بكشن.» و به سرعتم اضافه كردم.
كاكا سياه جا ماند. صدايش را كشيد: «هي، وايسين منم بيام، حاضرم كولتون كنم.» موقعي كه رسيديم آن بالا، خورشيد وسطتر آمده بود و هواي خنكي ميدويد زير لباسمان.
كاكا پرسيد: «بخونم؟»
بهمن، يك لنگه ابرويش را داد بالا و گفت: «خدا خشمش نگيره!» و سه تايي زديم زير خنده.
كاكا رفت آن طرف، گردن كشيد و چهچه زد. يك نفس «آيآيآي... امان امان امان... آيآيآي» خواند. با تمام وجود ميخواند. رنگ تيرهاش سرخ شد و دانههاي ريز عرق روي پيشانياش برق ميزدند.
بهمن گفت: «كاش دوربين ميآورديم. صداي غلام، بالاي كوه هم محشره!» و باز سه تايي خنديديم. كاكا لب و لوچه تو هم داد و ديگر نخواند.
آسمان صاف و شفاف و عميق بود و خورشيد ميدرخشيد. از شهر خيلي دور شده بوديم.
قيصر پرسيد: «امتحان كنيم؟»
با سر موافقتمان را اعلام كرديم. هر كداممان به گوشهاي رفتيم. ميخواستيم تنهايي امتحان كنيم.
همه چيز روبهراه شده بود. قيصر نقاشي ميكشيد، من قلمم راه افتاده بود و بهمن داشت با خودش نقش بازي ميكرد.
با خوشحالي خندهمان را ول داده بوديم توي كوه و سعي كرديم از دل كاكا در آوريم. كاكا لج كرده بود، و راه نميآمد؛ به حال خودش رهايش كرديم. بدجوري به وجد آمده بوديم. صداي بگو بخند و شعر و قصهمان كوه را پر كرده بود. كمكم آماده ميشديم تا گذشته را فراموش كنيم و همان شويم كه بوديم كه يكهو، مثل فيلمي كه با دور آهسته نشانش بدهند و نواري كه خش برداشته باشد، سست شديم و ادامه نداديم. با نگراني به هم نگاه كرديم. متوجه غلام شديم. نگاه سرگردانش به اين سو و آن سو ميرفت. ناگهان نگاهمان به نقطهاي در بالا ثابت ماند. يك تكه ابر، سياه و مارپيچي، به تاخت پيش ميآمد. شكل ابرهاي مات بالاي شهر بود كه هوا را از طراوت ميانداخت، انگاري از تيره و طايفه آن ابرها بود. آمد و آمد و خودش را بالاي كوه نگه داشت. ما چهار نفر با چشمهايي گرد شده و سرهايي بالا، بهش زل زده بوديم.
كاكا خواست امتحاني بكند. دهانش را باز كرد تا بخواند. به خودش فشار آورد. رنگ سياهش شد سرخ، يك رنگ قهوهاي تيره. صدايش بالا نيامد.
چشمهايش را در حلقه چرخاند: «هرچي هست زير سراونه.»
بهمن پرسيد: «دود ماشينا تا اينجا هم ميرسه؟»
قيصر، چهره در هم كشيد: «خيلي دلتنگيم ما، دلخوشيهامون نيست.»
من داشتم به قصهاي فكر ميكردم كه تويش ماشينها هوا و همه اكسيژن را بلعيده بودند و يك روز بايد مينوشتمش.
كاكا سياه پيراهنش را در آورد و با دلخوري به پايش كوبيد: «بي خودي وايستاديم. تيرمون به سنگ خورد. لعنت به اين دود!»
آنجا از شهر خيلي دور بود، اما تكه دود مات به رنگ سفيدي از طرف شهر بود كه آمده بود و خودش را بالاي كوه پهن كرده بود. چه كاري از دست ما ساخته بود. ميخواستيم راه بيفتيم. در اين حال ناگهان تصوير مادر بزرگ جلويم جان گرفت و بزرگ شد.
داشت به من ميگفت: «از دست ما كه كاري بر نيومد. مگه شما بچهها يه فكري بكنين.» بچهها را صدا زدم. قيصر، بهمن و غلام را. گفتم مادر بزرگ چه گفت و گفتم بمانيم و راهي براي راندن ابرهاي سياه و دودي از بالاي شهرمان پيدا كنيم. خواستم همه كمك كنند. حرف دلشان را زده بودم.
كاكا داد كشيد: «اول از همه اين يه تيكه دود رو از اين بالا پايين ميكشيم» و برايش شكلك
در آورد.
پنجشنبه|ا|24|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 467]