واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: خدا را در كجا ميجوئيد؟
چندي پس از استقرار، پيشگو درصدد جستجوي مردي از مردان قبيله برآمد كه بسياري كسان اورا فراموش كرده بودند: مردي مهربان و خوشسخن كه در فن خطابه استاد بهشمار ميرفت. او از دوستان ديرين پيشگو بود و آن دو، در عهد كودكي و نوجواني هم درس و هم سخن بودند، روزگار ميان آن فاصله انداخت. پيشگو ناگزير از سفر شد و مرد در شهر و ديار ماندگار شد ولي تا مدتها رابطة آن دو محفوظ بود.
پيشگو حوادث دهكده را از دوست كودكي خويش پي ميگرفت و مردمان پيشگو را از او جويا ميشدند. روزگار گذشت و مرد در سخن گفتن و زيبا سخن گفتن به حدي والا و بينظير رسيد،ميگفتند: در تاريخ قبيله كمتر كسي چون او به اوج و بلنداي سخن گفتن راه يافته است و چنين بود كه محبوب خاص و عام شد و به عنوان دانايي ژرفانديش در نزد مردمان احترامي ويژه يافت: سخن نميگفت مگر در جمعهاي بزرگ و لب نمي گشود مگر به زيبايي و شيوايي و پويايي. كلماتش در ميان مردم نفوذي همهگير داشت و بسياري سخنانش در زبانها ميچرخيد. دهكدة هستي در اصل سخنگويي داشت كه در سخنانش نشاني از طراوت و اوج يافت ميشد و قبيله اين را ميدانست و بزرگ ميداشت. عدهاي را گمان اين بود كه مقداري از سخنان پيشگو را از زبان دوست ديرين او ميتوان شنيد و چنين ميكردند. اين مرد براي جويندگان والامرد قبيله نشان پيشگو بود. آنگاه كه به ناگاه ناپدپد شد، تصور ميرفت به آرزوي هميشگي خود عمل كرده، به نزد پيشگو رفته است.
اگر او به نزد پيشگو نرفته بود، در اين سالها در كجا به سر ميبرد؟ وقتي پيشگو پس از استقرار خويش، از مردمان دوست ناآور خويش را پرسيد، تعجب همگان برانگيخته شد. معلوم شد: او از قبيله رفته است، اما نه به نزد پيشگو. اينك قبيله پرسشي بزرگ داشت كه پرسش پيشگوي دهكده نيز بود: گم رفتهاي كه از رفتنش سالياني دور ميگذشت.
با اين كه از رفتن مرد نامآور سالهاي طولاني ميگذشت ولي پرسش رفتنش اينك مطرح شد. پيشگو از مردمان خواست از آخرين روزهاي اقامت آن مرد در دهكده بگويند.
هركسي چيزي گفت. مردي سخني گفت كه پيشگو را به انديشهاي طولاني برد. مرد گفت: شبي از شبها كه از بيابان باز ميگشتم، در دروازة خروجي شهر، نجوايي را شنيدم. گوش تيز كردم. صدا آشنا بود. پيشتر رفتم. او را شناختم. بيآنكه خودم را نشانش دهم، گوش خواباندم. شنيدم كه ميگفت: به راستي كه تو را گم كردهام، بيآنكه خود را گم كنم و چون تو را گم كردهام، مرا چه ارزشي است!
پيشگو پرسيد: ديگر چه شنيدياي مرد! مرد به انديشه فرو رفت و سپس گفت: ديگر چيزي نشنيدم. او را ديدم كه سر برداشت و زار و پريشان از دروازههاي شهر دور شد و من هرگز او را نديدم. ما را گمان اين بود كه او به جانب پيشگو آمده است. چند تن به فرياد گفتند: آري! او از دوستداران تو بود واين را همه ميدانستند. گم شدة او تو بودي! پيشگو گفت: هرگز! هيچ انساني نميتواند گمشدة انساني ديگر باشد. بانويي كه از آشنايان آن مرد و شايد همسر او و شايد دخترش بود، نقاب از صورت گرفت و با اندوه پرسيد: پس گمشدة او چه بود كه در جستجوي آن به راه افتاد و هرگز برنگشت؟
پيشگو گفت: چنين مينمايد كه خطيب شما، آن شب با خداي خويش سخن ميگفته است. چنين مينمايد كه او خداي خويش را گم كرده بود.
پيشگو از جاي برخاست و در حالي كه به طرف قلعة قبيله ميشتافت به گفتاري كوتاه بسنده كرد: خداي شما، خداي شماست در حالي كه خداي عالميان بايد خداي شما باشد.
شما خدايتان را در كجا ميجوئيد؛ خداي كسي گم نميشود، مگر اين كه او خود گم شود. هرگاه احساس كرديد خدايتان را گم كردهايد، يقين كنيد كه خودتان را گم كردهايد. مگر نميدانيد كه شما نشاني خدايتان هستيد؟ پيشگو بر فراز قلعه ايستاد و در حالي كه دست خويش را بر روي چشمهاي خويش سايبان كرده بود تا از تابش نور تند تاب خورشيد بر چشمانش ممانعت ورزد و در حالي كه از آن بلندا به اطراف و اكناف دهكدة هستي مينگريست، گفت: نشانيتان را گم نكنيد اي انسانها!
از آن رو كه اگر نشاني خويش را گم كنيد، دشوار است كه كسي بتواند شما را بيابد و دشوارتر از آن، يافتن شماست خداوند را كه خويشتن در شما به وديعت نهاده است.
پيشگو اين گفت و به شتاب از پلههاي قلعه مستحكم دهكده پايين آمد. آيا او چيزي يافته بود كه اينسان عزم بر رفتن جزم كرده بود؟
پنجشنبه|ا|24|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 175]