تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 31 شهریور 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):کسی که عبادت های خالصانه خود را به سوی خدا فرستد، پروردگار بزرگ ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817271165




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ديدار شمس و مولانا


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ديدار شمس و مولانا


روز شنبه بيست و ششم جمادي‌الاخر 642 هجري ـ قمري روزي بود از روزهاي ديگر خداوند. خورشيد باز از مشرق طلوع كرده بود؛ شهر قونيه يك بار ديگر به پا خاسته بود و زندگي مانند رودخانه‌اي در بستر زمان جاري بود.

جلال‌الدين محمد، با عده‌اي از مريدان و همراهانش از مدرسه پنبه‌فروشان قونيه بازمي‌گشت.

فقيه بلندآوازه و مشهوري بود از سرزمين بلخ كه در هجرتي ناگزير به همراه خانواده‌اش به قونيه مهاجرت كرده بود. از بيست و دو سالگي در كنار پدرش سلطان‌العلما موردتوجه قرار گرفته بود و پس از مرگ پدر در مدرسه بهاولد جانشين او شده و بر مسند وعظ و تدريس نشسته بود. در مجالس فقه و تفسير او دانش‌جويان كنجكاو و طالب علم حاضر مي‌شدند و قيل و قالشان فضا را مي‌آكند.

در محافل وعظ او كه با بيان گرم و دلنشين همراه با ذكر ابيات عارفانه و قصه‌هاي قرآني بود، از هر گروه و طبقه‌اي گرد مي‌آمدند. از عالمان و صوفيان گرفته تا تجار و پيشه‌وران و اخيان و فتيان1 شهر و حتي افراد عامي و بي‌سواد، هر يك به نوعي مجذوب كلام مولاناي خود بودند و به گونه‌اي ابراز علاقه و ارادت مي‌كردند.

آن‌چنان كه سلطان ولد نقل مي‌كند در اندك مدتي بيش از ده هزار مريد در اطرافش گرد آمده بودند. برخي از اين مريدان همواره در ركاب جلال‌الدين حاضر بودند و او را كه براي وعظ و تدريس از مدرسه‌اي به مدرسه ديگر مي‌رفت همراهي مي‌كردند.

شهرت توام با محبوبيت، غروري ـ شايد ناخواسته ـ در نهاد مولانا نشانده بود كه به تدريج تارهاي نامرئي بر گرد وجود او مي‌تنيد و روحش را در حصار خود مي‌گرفت و او را از دنياي مكاشفات دروني نوجواني و ابتداي جوانيش دور مي‌كرد.

آن روز هم مانند روزهاي پيشين، جلال‌الدين محمد، از مدرسه به خانه بازمي‌گشت، پوشيده در جاه و مقام فقيهانه، و مريدان، مسحور از كلام او، در ركابش راه مي‌پيمودند كه ناگهان پيرمردي ناشناس راه را بر مولانا و همراهانش بست.

پيرمرد ناشناس درويشي بود پوشيده در نمدي سياه رنگ، چهره‌اي سرخ‌گون داشت و چشماني خون‌گرفته؛ در چشمان نافذ مولانا كه به گفته‌ي افلاكي در «مناقب‌العارفين» كسي تاب نگريستن در آن‌ها را نداشت، خيره شد و پرسيد: «صراف عالم معني محمد(ص) برتر بود يا بايزيد بسطامي؟»

مولانا از اين قياس ناپخته و سوال نابجا برآشفت و پاسخ داد: «محمد(ص) سر حلقه‌ي انبياست. بايزيد بسطامي را با او چه نسبت؟»

درويش دوباره پرسيد: «پس چرا آن يك سبحانك ما عرفناك گفت و اين يك سبحاني ما اعظم شاني؟»

سؤال دوباره درويش به يكباره آتشي در نيستان وجود مولانا برافروخت، و در يك آن او را متوجه حقيقتي كرد كه طي سالها وعظ و تدريس در مدرسه از نظرش پنهان مانده بود. مولانا در كشف و شهودي آني، نيمه سپري شده عمرش را از نظر گذراند و خلأها و كمبودها و نقاط تيره‌اي را ديد كه تا به حال نديده بود.

درويش در انتظار پاسخ بود و جلال‌الدين در چشمان او لطيفه نهاني را مي‌ديد كه در سالهاي جست‌وجويش در كلاس‌هاي درس و وعظ و منبر به آن دست نيافته بود، و به رازي پي مي‌برد كه حكايت از آشنايي ديرين در سرزميني از جنسي ديگر داشت. گويي اين مرد، نيمه ديگر مولانا بود؛ آمده بود تا او را تكامل بخشد و آتشي در نهاد او برانگيخته بود تا مولاناي واقعي چون ققنوسي از درون آن برآيد:

صبحدمي هم چو صبح پرده ظلمت دريد

نيم شبي ناگهان صبح قيامت دميد

واسطه‌ها را بريد، ديد به خود خويش را

آن چه زباني نگفت بي سر و گوشي شنيد

جلال‌الدين كوشيد پاسخي درخور موقعيت به درويش بدهد، به ويژه آن كه در جمعي مطرح شده بود كه در آن طالب عا لمان خامي بودند كه توانايي تجزيه و تحليل چنين مباحثي را نداشتند. اما نيك مي‌دانست كه اين پاسخ، نه خاتمه كلام است، بلكه آغازي است بر اشنايي كه نيمه ديگر زندگي مولانا را رنگي ديگرگونه زد.

درويش كه شمس تبريزي ناميده مي‌شد، از پدرش علي‌بن ملك داد تبريزي كه قادر به درك درون آشفته او نبود، جدا شده بود. از شيخ و مرادش ابوبكر سله‌باف هم كه راز درون اين مريد پريشان خاطر و استثنايي را كشف نكرده بود، بريده بود. شهرها و سرزمين‌هاي زيادي را پشت‌سر گذاشته بود. در دمشق با شيخ‌محيي‌الدين عربي ديدار كرده اما اقوال او را نپسنديده بود.

خود در مقالاتش مي گويد: «كسي مي‌خواستم از جنس خود، كه او را قبله سازم، و روي بدو آرم كه از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم كني از اين سخن كه مي‌گويم كه: از خود ملول شده بودم. اكنون چون قبله ساختم، آن چه من مي‌گويم فهم كند، دريابد.2»

يك بار در دمشق، در سال‌هايي كه مولانا در آن جا تحصيل مي‌كرد؛ او را از دور ديده بود و حال كه در سفرهايش به قونيه رسيده بود، اين چنين راه را بر مولانا بسته و با سؤالهايش باب آشنايي را با او باز كرده بود.

ادامه راه را مولانا همراه شمس تا حجره صلاح‌الدين زركوب قونيه طي كرد و در همين خانه بود كه مولانا و شمس در به روي اغيار فراز كردند و سه ماه در خلوت نشستند. گفتند و شنيدند و در سكوت به هم خيره شدند. شمس، مولانا را از دنياي قال به سرزمين حال كشاند. سرزميني كه در آن واژه‌ها نه از جنس هوا، بلكه از جنس نور بود و كلام از زبان‌ها جاري نمي‌شد، بلكه از نگاه‌ها مي‌باريد و بر عمق جان مخاطب نفوذ مي‌كرد. معرفتي كه او در كام مولانا ريخت در هيچ كتاب و دفتري يافت نمي‌شد و در هيچ پيمانه‌اي نمي‌گنجيد3.

مولانا در وجود شمس، انسان كامل و ولي واصلي را مي‌ديد كه رسالت يافته بود مولانا را از هر آن چه رنگ تعلق و خودي داشت برهاند. او را از عادات و رسوم جدا كند و غروري را كه جاه و مقام و وابستگي به منبر و مدرسه به او بخشيده بود، درهم شكند.

شمس، خضر بود و مولانا موسي. شمس آمده بود تا مولانا را بيازمايد و درجه خلوص و يقين او را محك زند. از اين‌رو كه گاه درخواست‌هاي غيرمعقول و خلاف عرف آن زمان چون طلب شاهد و باده از مولانا داشت4، كه در نهايت شگفتي، مولانا با تمام وجود فرمان مي‌برد چنان چه شمس از اين اندازه خلوص و فرمانبري مولانا حيرت كرده و فرياد برآورده بود كه: «من غايت حلم مولانا را مي‌آزمودم» كه البته چنين آزمون‌هايي در ادبيات عرفاني ما بي‌سابقه نيست. چنان‌چه در داستان شيخ صنعان و دختر ترسا، شيخ صنعان در معرض آزمون‌هايي از اين دست قرار گرفته است.

شمس، خضر بود و مولانا، موسي اي كه بي‌ترديد و بي‌هيچ سؤالي متابعت مي‌كرد، تا شمس زنجيرهاي نامرئي تعلقاتي را كه مولانا، خود ناآگاهانه بر گرد روحش تنيده بود، پاره كند. تبتل و فنا را به او بياموزاند و او را پله پله تا ملاقات خدا بالا برد5.

فقيه بلند آوازه شهر، چون كودكي نوآموز در محضر شمس زانوي تلمذ زده بود. به قول سلطان ولد در مثنوي «ولدنامه»:

شيخ استاد گشت نوآموز

درس خواندي چو كودكان هر روز

منتهي بود، مبتدي شد باز

مقتدي بود مقتدي شد

گرچه در علم فقر كامل بود

علم نو بود كو به وي بنمود

رهبرش گشت شمس تبريزي

آن كه بودش نهاد خون‌ريزي

در قمار عاشقانه‌اي كه او به آن دست زد، هر چه جز عشق بود، چوب حراج زده شد6. هرچه قيد و بند و آداب و ترتيب و مصلحت جويي بود بر باد رفت.

جلال‌الدين محمد، سجاده‌نشين با وقار شهر7، بي‌هراس از نگاه‌ها و قضاوت‌هاي مردم كه گاه در زندگي، در كنار ملاحظه رضا و خواست خداوند قرار مي گيرد و حتي گاه ـ بي‌آن كه ميل باطني انسان باشد ـ به رضايت خداوند ترجيح داده مي‌شود؛ به رقص و سماع پرداخت. شعر و غزل مي‌سرود و در نغمه ني و رباب غرق مي‌شد. در شور و هيجان روحي كه در شادماني شكستن خودي حاصل شده بود، عشق بود كه از در و ديوار مولانا فرو مي‌ريخت8. عشقي كه آن را در تمام كاينات جاري مي‌ديد. عشقي كه جلوه‌اي از معشوق ازلي بود. و آن‌چه اين جهان را براي مولانا پذيرفتني و گاه درخور اعتنا مي‌كرد، وجود همين انعكاس حق در آيينة موجودات بود.

آن‌گاه كه از اين دريچه به جهان مي‌نگريست، غرق در شور و انبساط روحي مي‌شد. برخي غزل‌هايي كه در اين حالت‌ها سروده شده؛ آن قدر سرشار از احساس و شور دروني است كه گويي واژه‌ها نيز در آن‌ها به رقص و پاي‌كوبي پرداخته‌اند.

پس از خلوت سه ماهه مولانا با شمس ديگر هيچ اثري از غرور فقيهانه در او ديده نمي‌شد:

ببر اي عشق چو موسي سر فرعون تكبر

هله فرعون به پيش آكه گرفتم در و بامت

به جز از عشق مجرد به هر آن نقش كه رفتم

بنيرزيد خوشي‌هاش به تلخي ندامت

ديگر از موضع تفاخر و برتري با هيچ انساني ـ حتي فرو دست‌ترين آن‌ها ـ سخن نمي‌گفت. اين مهرباني حتي نسبت به جانوران و حيوانات نيز در رفتارش مشهود بود.

از رفت و آمد با بزرگان و اميران شهر حذر مي‌كرد و از هر آن چه رنگ تفاخر و خودپسندي داشت، گريزان بود. همه را دعوت به مهرباني و رعايت حقوق يك‌ديگر مي‌كرد. با اهل خانه‌اش همواره مهربان و بر سر لطف بود. نامه‌اي كه به عروسش ـ همسر سلطان‌ولد ـ نوشته است9، سراسر شفقت و دل‌جويي از او و سفارش پسرش سلطان‌ولد به رعايت حق همسرش مي‌باشد. مولانا تمام اين‌ها را مديون بيداري و تحول معنوي‌اش بعد از ديدار با شمس بود. اما شمس نيز از اين آشنايي بي‌بهره نبود:

عاشقان گر آب جويند از جهان

آب هم جويد به عالم تشنگان

روح پريشان و آشفته شمس در هيچ سرزميني و در حضور هيچ مراد و شيخي، چنين به آرامش نرسيده بود. لطيفه نهاني وجود شمس را تنها مولانا دريافته بود، و شمس از بركت وجود مولانا شمس شده بود.

شمس پرنده، در قونيه پاي‌بند شده بود. حتي اشاره‌هايي تلويحي به تمايل او به ازدواج و تشكيل خانواده در سخنانش ديده مي‌شود. مولانا نيز كه به دنبال بهانه‌اي براي پاي‌بند كردن او در قونيه بود؛ دختري از دست‌پروردگان خود به نام كيميا خاتون را به عقد او درآورد. اما اين وصلت زياد طول نكشيد و پس از چند ماه، با مرگ كيميا خاتون و در تنهايي و خلسه‌اي كه از اندوه مرگ او براي شمس پيش آمده بود، دريافت كه تعلقاتي كه همواره از آن‌ها گريزان بود، به تدريج به او روي كرده و بيم است نهاني او را در بند خود اسير كند.

از سوي ديگر مي ديد مولانا به درجه‌اي رسيده است كه ديگر نيازي به او ندارد. روح آزاده مولانا از تمام تعلقات رسته بود و پروانه وجود او، پيلة تنگ وابستگي‌ها را شكافته و در آسمان عشق به پرواز درآمده بود. مولانا انسان كامل و عارف واصلي شده بود كه ديگر نيازي به همراهي خضر نداشت.

پس شمس تصميم خود را گرفت. شبانه، بدون اطلاع مولانا، قونيه را ترك كرد. جست و جوها براي يافتن او به ثمر نرسيد. گاه خبري از مشاهده او در تبريز يا دمشق مي‌رسيد؛ اما اصل و ريشه خبر درست نبود، و چنين بود كه زندگي اين درويش استثنايي همراه شد با نقل افسانه‌ها و گاه خبرهاي جعلي و عجيب و غريب.

اما مولانا، اين بار برخلاف غيبت پيشين شمس كه در تنهايي و انزواي خود فرورفته بود؛ بيش از پيش به شعر و غزل، و رقص و سماع روي كرد. شايد اين‌گونه مي‌خواست ياد و خاطره شمس را همواره زنده نگه دارد.

پس از شمس، مولانا، جلوه‌هايي از وجود او را در صلاح‌الدين زركوب قونوي ديد. در وجود اين پيرمرد عامي و روستايي كه بي‌هيچ بهره‌اي از كتاب و درس و علم، به كشف و شهود عميق دروني رسيده بود، و پس از مرگ صلاح‌الدين، اين جلوه را در حسام‌الدين چلبي يافت، كه تهذيب نفس و تقواي او زبانزد بود. گويي معشوق هر از چندگاه به نوعي براي مولانا جلوه مي‌كرد:

آن سرخ قبايي كه چومه پار برآمد

امسال در اين خرقة زنگار برآمد

بعدها مولانا در آرامش و قراري كه نتيجه جست‌وجوها و بي‌قراري‌هاي او بود10 و به توصيه و همراهي حسام‌الدين، ‌سرودن مثنوي را آغاز كرد و دنيايي از درس‌ها و تجربه‌هاي عرفاني را در قالب اين اثر شايسته و ماندگار براي آيندگان به يادگار گذاشت.

پي‌نوشتها:

1ـ اخيان و فتيان: فتيان يا فتوت‌داران، گروه‌هايي از غازيان، لشكريان، عياران و رنود شهر بودند، و دسته‌هاي مختلف آن‌ها نوعي نظام اخوت با رسوم و آدابي شبيه بدان چه در نزد صوفيه معمول بود، به وجود آورده بودند. كساني كه به اين گروه‌ها منسوب بودند، يك ديگر را «اخي» مي‌خواندند. (به نقل از كتاب پله پله تا ملاقات خدا. دكتر عبدالحسين زركوب. ص 201)

2ـ خط سوم. دكتر ناصرالدين صاحب‌الزماني. قسمت دوم. صص 50 و 51

3ـ اي عاشقان، اي عاشقان، پيمانه را گم كرده‌ام

زان مي‌ كه در پيمانه‌ها اندر نگنجد خورده‌ام

(ديوان شمس تبريزي)

4ـ خط سوم. دكتر ناصرالدين صاحب‌الزماني. ص22. به نقل از مناقب‌العارفين افلاكي.

5ـ از مقامات تبتل تا فنا پله پله تا ملاقات خدا (دفتر سوم مثنوي معنوي. بيت 4235)

6 ـ خنك آن قماربازي كه بباخت هر چه بودش

بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر

(ديوان شمس تبريزي)

7ـ سجاده‌نشين باوقاري بودم

بازيچه كودكان كويم كردي

(ديوان شمس تبريزي)

8 ـ باز فروريخت عشق از در و ديوار من

باز ببريد بند اشتر كين‌دار من

(ديوان شمس تبريزي)

9ـ پله پله تا ملاقات خدا. دكتر عبدالحسين زركوب. ص 197. به نقل از مناقب‌العارفين افلاكي.

10ـ جمله بي‌قراريت از طلب قرار توست

طالب بي‌قرار شو تا كه قرار آيدت

(ديوان شمس تبريزي)

منابع و مآخذ:

1ـ زرين‌كوب. عبدالحسين. پله پله تا ملاقات خدا. چاپ بيست و ششم. تهران. علمي. 1384

2ـ صاحب‌الزماني. ناصرالدين. خط سوم. تهران. نشر مطبوعاتي عطايي. 1351

3ـ فروزان‌فر. بديع‌الزمان. زندگي‌نامه جلال‌الدين محمد بلخي.

4ـ بلخي. مولانا جلال‌الدين محمد. ديوان كامل شمس تبريزي. تصحيح بديع‌الزمان فروزان. نشر اميركبير.

5ـ بلخي. مولانا جلال‌الدين محمد. مثنوي معنوي.





پنجشنبه|ا|24|ا|بهمن|ا|1387





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 383]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن