واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: ويلچر بابا، نميگذارد غمگين باشد خبرگزاري فارس: «شايد بابا نتواند با من به هر جايي بيايد، شايد مجبور شوم فقط همراه مامان به پارك و سينما بروم اما ويلچر بابا را دوست دارم چون نميگذارد غمگين باشد.» به گزارش خبرنگار اجتماعي باشگاه خبري فارس «توانا»، با آن قد و قواره كوچكش چون كوه، استوار كنار پدر ايستاده است و دستانش محكم به دستههاي ويلچر پدر چسبيدهاند؛ با چنان قدرتي دستههاي ويلچر را در ميان دستانش نگه داشته است كه گويي ميترسد هر آن از كنارش دور شود. لبخند نميزند، بيشتر سعي ميكند چهرهاي با تجربه و مردانه به خود گيرد. در پاسخ به اين پرسش كه «چقدر پدرش را دوست دارد؟»، عصباني ميشود و در حالي كه سعي ميكند از پاسخ اين پرسش طفره برود ميگويد: «از بچهها ميپرسند كه چقدر پدر و مادرشان را دوست دارند من ديگر بزرگ شدهام». از اين پرسش نابجا آن قدر آشفته ميشود كه ديگر بازگرداندنش به آرامش آن هم در آن زمان كوتاه بعيد به نظر ميرسد. ميخواهد ويلچر پدر را حركت دهد كه دست پدر روي دستانش قرار ميگيرد و ميگويد: «عليرضا مرد خانه ماست. تمام خريدهاي خانه را او انجام ميدهد. اگر نبود من و مادرش اين همه شاد نبوديم». اين حرف پدر مانند آبي بر روي آتش آشفتگي عليرضاست؛ دوباره محكم ميايستد و سينه سپر ميكند انگار ميخواهد رفتارش تأييد حرف پدر باشد. اين بار ديگر بايد پرسش بجايي كرد تا دوباره اين نوجوان مرد شده سراسيمه نشود؛ چهره گرفتهاش نشان ميداد كه هنوز از پرسش قبلي ناراحت است و بايد سؤال بعدي با درايت مطرح ميشد. از او ميپرسم «در خانه چه كارهايي به عنوان مرد خانه بر عهدهات است؟» انگار اين پرسش خوبي بود چرا كه با همان اقتداري كه به خود گرفته است پاسخ ميدهد: «خيلي كارها ميكنم خريد خانه را انجام ميدهم به مامان در كارهاي خانه كمك ميكنم؛ بابا را حمام ميبرم كمكش ميكنم كه لباسهايش را بپوشد» پدرش به سخن ميآيد و ميگويد: «عليرضا كارهاي زيادي انجام ميدهد واقعا مرد خانه ماست». عليرضا پيشاني پدر را ميبوسد و آرام در گوشش زمزمه ميكند: «مرد خانه تو هستي بابا، نه من». اين رفتار و كلام از يك پسر 10 ساله كمي بعيد به نظر ميرسد اما به راستي در پيچ و خم زندگي پخته شده است. گفتوگو با عليرضا محمدي درست زماني انجام شد كه او و پدرش قصد داشتند پارك را ترك كنند؛ حالت مردانه و معصومانه اين پسرنوجوان در آن عصر پاييزي آن قدر دلنشين بود كه گفتوگويي هر چند كوتاه را ميطلبيد هرچند كه تلفن همراه پدرش مدام زنگ ميخورد و از آن سوي خط مادر خانواده ميخواست كه هر چه سريعتر به منزل برگردند اما خواندن گفتوگو با اين مرد 10 ساله، خالي از لطف نيست. * با پدرت بيرون هم ميروي؟ (لبخند ميزند) به اندازه موهاي سرم * كجا ميرويد؟ خيلي جاها ميرويم، مهماني، دكتر، خريد. * يعني تو، پدرت و ويلچرش با هم بيرون ميرويد؟ (دوباره لبخند ميزند) آره ديگه با هم ميرويم. ماشين بيشتر دست مامان است البته دست بابا هم هست ولي من و بابا بعضي وقتها تنها بيرون ميرويم. * وقتي در خيابان با ويلچر ميرويد، راحت رفت و آمد ميكنيد؟ خب نه، از پيادهروها خيلي نميتوانيم رد شويم بيشتر مواقع از خيابان رد ميشويم. * چرا؟ آخه پيادهروها بعضي جاها خراب است يا خيلي بلند و خيلي كوتاه است و سخت ميشود، رد شد. * تا حالا شده اتفاقي برايتان بيفتد؟ بله خيلي اتفاق افتاده است. يك بار كه ويلچر بابا كج شد آن موقعها من كوچك بودم و نميتوانستم كمكش كنم. خودم توي جوي آب افتادم و كلي هم گريه كردم. آخه هم من زخمي شدم و هم بابا * چرا اين طوري شد؟ خب من كوچك بودم و بابا هم تازه با ويلچر بيرون ميرفت؛ خيلي هم وارد نبود. * يعني از قبلش پدرت ويلچر نداشت؟ داشت ولي استفاده نميكرد. بابا به خاطر وضعيتش هميشه در خانه خوابيده بود. * خيلي سخت بوده، نه؟ (در حالي كه با موهاي پدرش بازي ميكند) خيلي سخت بود، مامان ميگفت زخم بستر است چون بابا از جايش تكان نميخورد. * چي شد كه پدر از ويلچر استفاده كرد؟ نميدانم، بايد خودش بگويد. اما نگذاشت كه من تنها باشم. خوب من دوست داشتم كه بابا بيرون بروم. * با پدرت پارك هم ميروي؟ (ميخندد) بله ميروم اما گاهي وقتها بابا مجبور است كه بيرون پارك منتظر باشد. يك بار براي باز كردن زنجيري كه جلوي درهاي پارك ميگذارند. يك ساعت مامان دنبال نگهباني كه كليد داشت ميگشت تا بالاخره پيدايش كرديم، قفل را باز كرد و ما توانستيم با بابا داخل پارك بياييم. * حتما خيلي عصباني شده بوديد؟ خيلي عصباني نشدم چون بابا با من حرف ميزد و نميگذاشت ناراحت باشم. مدام مرا ميخنداند. * سينما چي؟ سينما ميرويد؟ ميتوانيم سينما برويم اما همه جاي سينما نميتوانيم باشيم. مثلاً طبقات بالا را نميتوانيم برويم بايد هميشه يا خيلي عقب باشيم يا خيلي جلو، آخه در سينما جاي زياد مناسبي براي قرار گرفتن ويلچر وجود ندارد. * نظرت در مورد ويلچر پدرت چيست؟ من ويلچر بابا را دوست دارم چون با آن ميتواند از خانه بيرون بيايد. ( سرش را به سر پدر ميچسباند) ميگويد: من عاشق بابا هستم. انتهاي پيام/ش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 99]