واضح آرشیو وب فارسی:فارس: سازمان سيا به روايت بازجوي سيا–21
خبرگزاري فارس: محلهاي بازجويي سازمان سيا طوري به نظر ميرسيد كه با وارد شدن به محل بازجويي آدم روحيه خود را از دست ميداد.
به گزارش خبرگزاري فارس، كتاب "بازجو" نوشته "گلن ال. كارل" كه خود از بازجويان سازمان سيا بوده روايتي از سازمان سيا و عملكرد آن در قبال مظنونين به عملياتهاي به اصطلاح تروريستي است.
اين كتاب داستاني از مهمترين مأموريت نويسنده در طي دوران بيست و سه ساله خدمتش به عنوان عضوي از سرويس مخفي سازمان سيا به شمار ميرود.
كتاب بازجو كه داستان ناراحتي و ترس و سردرگمي است، ارايه كننده نگاهي تكان دهنده و ترسناك از دنياي جاسوسي مركز حقوق بشر جهان! است.
كارل به مدت بيست و سه سال به عنوان يكي از اعضاي سرويس مخفي سازمان سيا مشغول بود كه در سال 2007 و هنگامي كه پست معاونت افسر اطلاعات ملي در امور تهديدات فراملي را برعهده داشت، بازنشسته شد و اكنون در واشنگتن زندگي ميكند.
خبرگزاري فارس به جهت تازگي، سنديت و اهميت موضوع اقدام به ترجمه كامل اين كتاب نموده كه بصورت سلسلهوار منتشر ميشود.
* محل بازجويي موجب ميشد آدم روحيه خويش را ببازد
من همواره تلاش داشتم كه آدم متعادل و خوش مشربي باشم و تنها موقعي خود را عصبي و خشمگين نشان ميدادم كه تمايل داشتم اينگونه وانمود كنم. اغلب اوقات در اين وانمود كردن موفق بودم. اين كار به آن گونه كه خيليها فكر ميكردند، از سر بيتعصبي نبود. بلكه تلاشي بود براي كنترل آن چه كه براي من اتفاق ميافتاد و تلاشي بود در جهت حفاظت از خودم كه البته بيش از آن كه موفق باشد، بيثمر بود. خانمي كه عضو تيم بازجويي بود و براي اولين بار با ما به محل بازجويي ميآمد، نگاهي از پنجره خودرو به بيرون انداخت شايد از حرفم [كه بيرون فضاي قشنگي دارد] متقاعد نشده بود.
تا مقابل در ورودي محل بازجويي رانديم. ديدبانان از پست ديدباني خود باحالتي سرد و بيعاطفهاي به من نگاه ميكردند تا اين كه به توقفگاه اول كه پشت سر آنها قرار داشت، رسيدم. نگهبانان نيز هميشه كم حرف بودند. وقتي كه به آنها ميگفتم كه ميخواهم با آقا محمد ملاقات كنم (اين اسم مستعار است. تقريباً همه نامها در اين كتاب مستعار هستند) آنها مرا به اتاق مربع شكل و ساكتي ميبردند و اين كار هر روزمان بود. ......................... (يك پارگراف سانسور شده توسط سيا). اتاق انتظار يك دريچه كوچك بالاي در داشت كه براي رد و بدل شدن هوا با در ديگري كه در آن سوي مقابل اتاق قرار داشت، تعبيه شده بود. برخي اوقات و براي اين كه در اين مدت انتظار كاري كرده باشم، مقابل در روبرويي ميايستادم تا به درختان مقابل نگاهي بيندازم. در طول ماههايي كه من به آنجا رفت و آمد داشتم، هيچ وقت نديدم كه خودروي ديگري غير از خودروي من به آن مكان وارد يا از آن خارج شود.
بالاخره ملازمي كه آنجا بود تماسي دريافت كرد كه نشان از آمادگي ميزبانان ما براي ملاقات با ما داشت. آن ملازم ما را تا توقفگاه بعدي همراهي كرد و بعد از آن بلافاصله از آنجا غيب شد. او كسي بود كه آموخته بود تنها برخي از كارهاي خاص را انجام دهد نه بيشتر. من هميشه او را اينگونه تصور ميكردم كه ساكت و بي حركت و بي هيچ فكر و انديشهاي سر جاي خود مينشيند و منتظر ميماند تا ما برسيم. بعد به ما خيره ميماند و از روي عادت لبخندي زده و كارهاي محوله را انجام ميدهد و همين كه كارهاي محولهاش با ما تمام ميشود بار ديگر به همان كار بياراده خود باز ميگردد.
* رئيس ايستگاه منطقهاي سيا و رئيس تيم رابطين خارجي مرتب با هم در تماس بودند
درها به راهرويي خالي و تاريك منتهي ميشدند و تنها نوري كه آنجا را روشن ميكرد چندين متر جلوتر و در انتهاي راهرو بود. وقتي كه از فضاي روشن محيط بيرون به تاريكي راهرو وارد ميشدم، همواره در ابتداي راهرو چشمانم چيزي را نميديدند. رابطين خارجي من در داخل اتاق بازجويي ما را ملاقات ميكردند و بدون هيچ حرفي با ما دست ميدادند. در ابتدا به چشم من مانند سايه بودند. رئيس تيم رابطين خارجي كه پيراهن پلياستر ارزان قيمت ميپوشيد و هيچ تناسبي در پوشش خود رعايت نميكرد آدمي سرسخت و خشني به نظر ميرسيد. او بعد از اين كه با ما سلام عليك ميكرد، از پيش ما ميرفت. افسر رابط ديگر فردي بود شبيه آدمكشها با چهرهاي زمخت كه البته همواره برخورد خونگرمي داشت. او از كارش لذت ميبرد و از برخوردش چنين بر ميآمد كه اندك ملاحظه اخلاقي يا ترديدي در تمايل به انجام آن چه كه همكارانش يا من پيشنهاد مي كرديم، نداشت. من از اين امر خوشحال بودم كه او و من به ندرت با هم همكلام ميشديم. ما تقريباً هيچ چيزي براي گفتن به يكديگر نداشتيم. افسر سوم رابط خارجي، كه افسري جديتر و باهوشتري بود كسي بود كه من بيشتر اوقات با او مراوده داشتم و رو راستتر از ديگران بود. همين كه فرصتي در طول زمانهاي استراحت پيدا ميكرد، مرتب سيگار ميكشيد. آدم خستگيناپذيري بود.
* در كارهاي اطلاعاتي هيچ كس دوست كسي ديگر نيست
ما تنها نام رئيس يعني آقا محمد را ميدانستيم. رئيس ايستگاه منطقهاي سازمان سيا و او مراودات روزمرهاي با هم داشتند و من نيز گهگاهي و وقتي ميخواستم كه اموري را با سرويس اطلاعاتي ميزبان خود سازماندهي كنم، با آقا محمد صحبت ميكردم. افسراني كه ما با آنها كار ميكرديم اسامي خود را به من نميگفتند. از اين رو در تمام مدت زماني كه مشغول بازجويي بوديم اعضاي تيم من اين دو رابط خارجي را با عنوانهاي "مرد بزرگ" و "مرد كوچك" صدا ميكردند. در امور اطلاعاتي هيچ كسي دوست كس ديگر نيست. كشورها ممكن است در موضوعي خاص منافع مشتركي داشته باشند و ممكن است با هم همكاري داشته باشند اما هيچ كشوري بالاخص هيچ نهاد اطلاعاتي هيچ دوستي ندارد. فقط بحث منافع ملي يك كشور و دستور خاصي كه به هر يك از سرويسها و افسران داده ميشود، اهميت دارد.
* وضعيت سلولي كه زنداني در آن نگهداشته ميشود خيلي نابسامان بود
من اندكي به " مرد كوچك" علاقه پيدا كرده بودم. تنها او و من بوديم كه با كپتوس [عنواني كه در سيا براي اطلاق به عضو ارشد القاعده كه دستگير شده باشد، استفاده ميشود] زندگي كرده بوديم، كسي كه ........... (سانسور). او در قبال كپتوس حتي بيشتر از من صبور بود. او در مقابل من هم همان قدر صبر و تحمل نشان ميداد.
اتاق انتظاري كه در آن ما با ميزبانان خود ديدار ميكرديم، بسيار نامرتب و آشفته بود. چند مبل دور يك ميز و چند جاسيگاري كثيف به همراه چند كيسه خالي كنفي روي ميز قرار داده شده بود. يك سطل آشغال هم آن جا بود كه چند روزي بود خالي نشده بود و پر از آشغال بود. آن مكان طي هفتههاي آتي روز به روز كثيفتر شد. اتاقي بوي سيگار گرفته با ديوارهايي به رنگ پستهاي رنگ و رو رفته در كنار آشفتگي موجود حسابي روحيه را به هم ميريخت. اين مسايل دستكم روحيه مرا به هم ريخته بودند. من و "مرد كوچك" ديگر اتاق انتظار را ترك كرديم تا به ديدار كپتوس برويم.
با ورود ما كپتوس مانند هميشه با آن لباس يكسره خاكستري رنگ روي صندلي نشسته بود و دستهايش را روي هم قرار داده بود. ديوارها برنزي رنگ بودند و گويي چندين دهه بود رنگ نشده بودند. يك لامپ سقفي اتاق را روشن ميكرد. يك دريچه كوچك در بالاي يكي از ديوارهاي اتاق قرار داشت كه باز بود اما دست كسي به آن نميرسيد، جزئي كوچك از دنياي بيرون را نشان ميداد. شيشه ها مات و مشجر بودند تا كپتوس نتواند جز سلول و بازجويانش كسي را ببيند. آن سلول هميشه دلگير و نمناك با هوايي مانده بود. دريچه بالاي ديوار نيز هيچ فايدهاي نداشت.
كپتوس با روايتها و جملات متناقض خود به سوالات پاسخ داد و در نقل برخي جزئيات بسيار دقيق بود. مثل هميشه نميدانستم وقتي كپتوس صحبت ميكند، آيا واقعاً ذهنش تا اين حد مشوش است يا اين كه من و رابط خارجي [مرد كوچك] را دست انداخته است.
برگههاي يادداشت خود را روي ميز گذاشتم و به او گفتم: كپتوس نگاه كن. به من گوش بده.
به صندليام تكيه دادم و لحن معمول صدايم را كنار گذاشته و با تحكم با او صحبت كردم................... (يك پاراگراف سانسور شده توسط سيا). متوجه شدم كه ضربان قلب و تنفسم بالا رفته است. من عصباني شده بودم. كپتوس عصبانيت مرا فهميد، چند مرتبهاي پلك زد و سرش را پايين انداخت و به دستهايش نگاه كرد. او مضطرب شده بود. بخاطر هيجاني كه داشت با آستينهاي لباس يكسره خود بازي ميكرد.
كپتوس به هر سوالي پاسخ داد اما با استفاده از عبارات كلي. بعد از آن بود كه با حالت سردرگم سكوت كرد.
او به من گفت كه اطلاعاتي كه من به دنبال آنها هستم در كاغذهايش است. كاغذهايي كه هنگام ربودنش ضبط كرده بوديم. همه كاري كه ميبايست ميكردم اين بود كه در برگههايش دنبال جواب ميگشتم.
...................(دو خط سانسور شده است).
* فهميدم كه زنداني بيش از من در جريان اطلاعات دستگيري خود است
اين ديگر مسئله جديدي براي من بود. كدام كاغذها؟ تلاش كردم تا كپتوس پي به اين امر نبود كه تا وقتي كه خودش به من نگفته بود، من نميدانستم كه ما برگههاي شخصي او را ضبط كردهايم. وقتي كه او مشغول صحبت بود، پيش خود فكر كردم چرا من از ماجرا با خبر نبودهام؟ از اين كه فهميدم كه كپتوس از عمليات دستگيري خود بيشتر از آن ميداند كه من مطلع هستم، دل آزرده و پريشان شدم. اما با اين حال تلاش كردم به گونهاي به كپتوس نگاه كنم كه از چهرهام نكتهاي خوانده نشود.
* به رابطين خارجي نگفته بوديم اسناد و مداركي از مظنون در دست داريم
وقتي كه جلسه را ترك كردم، خشم خود را به همكارانم نشان ندادم. به عنوان رئيس تيم بازجويي نميخواستم كه ديگران از من به عنوان آدم بدبين و عصبي ياد كنند. حفظ آرامش و اعتماد به نفس اقدام بهتري بود. رابطين ما نيز نميدانستند كه ما به اسناد و مدارك كپتوس دسترسي داريم. شك داشتم افسري كه ما او را "مرد بزرگ" ميخوانديم توانسته باشد در آن لحظه به اين نكته پي ببرد. اما به نظر من رسيد كه من و گروه من در چشم كپتوس و افسر ديگر [مرد كوچك] احمق فرض شده بوديم. حتي اگر كپتوس متوجه ناراحتي من نشده بود اما آن مرد كوچك متوجه شده بود. از قرار معلوم اين ما بوديم كه همه كارتهاي برنده را در دست داشتيم، نه كپتوس. فرض بر اين بود كه ما ميدانيم داريم چه كار ميكنيم نه اين كه مشغول تلف كردن وقت رابطين خارجي خود باشيم.
هنگام غروب آفتاب، من هميشه از بوييدن هوايي كه از بوي گلهاي تازه پر شده بود، خوشم ميآمد وهميشه از اين كه از آن مجتمع بيرون بيايم و از جاده خلوت جنگلي بگذرم و شاهد نور چراغهاي خيابانها و پياده رو بزرگراههايي باشم كه پر نور و مملو از صداي شهر بود، خوشم ميآمد. از اين كه بالاخره و بار ديگر شاهد دفتر بهم ريخته و نامرتب و كم نور خود و ايستگاه منطقهاي سيا با آن كفپوشي كه حسابي كثيف شده بود، خوشم مي آمد. اگر هم يكي از همكارانم يا كس ديگري در اداره حضور ميداشت بيشتر خوشم ميآمد چرا كه ميتوانستيم حسابي با هم شوخيهاي مسخره بكنيم.
* طي پيامي درخواست كردم برگههاي فرد مورد بازجويي برايم ارسال شود
همان شب پيامي به ايستگاه كشوري كه كپتوس در آن بازداشت شده بود، فرستادم و از آنها خواستم كه هر چه سريعتر كاغذهايي كه از كپتوس هنگام دستگيري ضبط شده بودند را برايم با پيك ارسال كنند.
با بازگشت به هتل، مثل هميشه به تنهايي روي صندلي راحتي خود لم دادم و به مدت طولاني به سرودي گوش دادم كه توسط گروهي محلي نواخته ميشد گروهي كه شامل نوازندگان كلاسيك آمريكاي لاتين بود. گروهي كه زندگي خود را با نواختن آهنگهاي پاپ در سالن استراحت يكي از هتلهاي خاورميانهاي و نواختن در كنار فاحشهها، تجار و گردشگران مست سر ميكردند.امشب دو تن از فاحشههايي كه معمولا در اين هتل كار ميكردند، كاري براي انجام نداشتند از اين رو احساساتي كه از خود بروز ميدادند واقعي بود. من همانطور كه روي صندلي راحتي لم داده بودم به آنها نگاه كردم كه آن پايين كنار هم نشسته و با هم گپ ميزدند و مرتب سيگار ميكشيدند و گاهي اوقات با شنيدن آهنگ به شيوه حركات عربي دستان خود را به آهستگي حركت ميدادند. بعد از مدتي به اتاقم برگشتم و روي تختم دراز كشيده و كولر را در آخرين درجه خود گذاشتم تا باد سرد به من بوزد و بعد از آن به تماشاي موزيك ويدئو نشستم بدون اين كه از جايم تكان بخورم و در همان حالت بيحركت و ساكن و بدون اين كه به چيزي فكر كنم، باقي ماندم تا اين كه ساعت 3 صبح بالاخره خوابم برد.
ادامه دارد...
انتهاي پيام/ي
دوشنبه|ا|26|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 227]